eitaa logo
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
898 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
روستای چوپانان منظم‌ترین روستای خشتی جهان. روستایی که هیچ کوچه بن‌بستی ندارد 👌@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 ألسَّلامُ عَلَیکَ یا أباعَبدِاللّٰهِ الْحُسَین... 🖤 السّلامُ عَلَیکَ یا علی بن الحُسین زَین العابدین ▪️ شب جمعه اموات را یاد کنیم... 🕊ختم قرآن هدیه به محضر مبارک چهارده معصوم علیهم‌السلام؛ هدیه با آقا ابا‌عبدالله‌الحسین علیه‌السلام و شهدا و اسرای کربلا، ومخصوصا امام زین العابدین علیه السلام آقا صاحب‌الزمان عج 🥀تعجیل در ظهور و سلامتی مولا صاحب الزمان عج 🥀هدیه به همه شهدا 🥀هدیه به روح تمامی اموات 🥀هدیه به اموات بدوارث و بی‌وارث ▪️برای دریافت جزء یا حزب در خدمتم... @Shahidgomnam_S
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 🖤السلام علیک یا علی بن الحسین زین العابدین 🕊ختم 14000 هدیه به محضر مبارک چهارده معصوم علیهم‌السلام؛ مخصوصا آقا ابا‌عبدالله‌الحسین علیه‌السلام و شهدا و اسرای کربلا، و و حضرت زین العابدین علیه السلام و آقا صاحب‌الزمان عج 🥀تعجیل در ظهور و سلامتی مولا صاحب الزمان عج 🥀هدیه به همه شهدا، علما، صلحا ، ذوی الحقوقین ، 🥀هدیه به روح تمامی اموات و اموات بدوارث و بی‌وارث لطفا جهت تعداد صلوات روی لینک ضربه بزنید👇 https://eitaabot.ir/counter/iqog9e لینک را در گروهها و کانالهای خود پخش کنید تا هزاران صلوات هدیه بشه
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🌟شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه. ❌منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم.ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد... ✔التهاب مبارزه اون روزها و شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود. صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ،علی بود... علی ۲۵ ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...  چهره شکسته ...  بدن پوست به استخوان چسبیده ...  با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید ... 💮زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ...   🔷می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو. 🍃–بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ؟؟ ببینید بابا اومده ...  بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم. مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید.چرخیدم سمت مریم، 🍃–مریم مامان ... بابایی اومده ...علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم... 💔–میرم برات شربت بیارم علی جان. چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی. بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ... 💞 شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... 🔸پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان  دوید داخل  تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود... 🔷روزهای التهاب بود.ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده.هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود. 🔶خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن.اون یه افسر شاه دوست بودو مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت. 💥حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود. 🌟تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده.توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... ✔پیش یه چریک لبنانی توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد. 💮هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود و امام آمد. 🍃ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم.  اون روزها اصلا علی رو ندیدم . رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام. همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود... 💞با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.برمی گشت خونه اما چه برگشتنی... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون... 🔴هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد... 💔عاشقش شده بودن.مخصوصا زینب. هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... 🔘توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ،آتش درگیری و جنگ شروع شد. ✴کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ...  ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... 🎈علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم. سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... 🌠بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد... 👈ادامه دارد... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 @East_Az_tanhamasir
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🔘اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه.رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه، - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم! ✔من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش.خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ –علی جون من رو قسم بخور ، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ 💔صدای خنده اش بلندتر شد.نیشگونش گرفتم. –ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید... –قسم خوردن که خوب نیست ولی بخوای قسمم می خورم. 🍃نیازی به ذهن خونی نیست ،روی پیشونیت نوشته . رفت توی حال و همون جا ولو شد –دیگه جون ندارم روی پا بایستم. 🍵با چایی رفتم کنارش نشستم. –راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم.آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم.تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... 💥–اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن... –جدی؟لای چشمش رو باز کرد... –رگ مفته جایی هم که برای در رفتن ندارم... و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... –پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی... 🌟و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... 💞بیچاره نمی دونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست از حالتش خنده ام گرفت... 🌠–بزار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد...   💉هی سوزن رو می کردم و در می آوردم می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم.  نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم.  ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم... 🎈–آخ جون. بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده. زل زده بود به ما، با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد.خندیدم و گفتم: –مامان برو بخواب.چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. 🔷–چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من.علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش.محکم بغلش کرد... 🔶–چیزی نشده زینب گلم ،بابایی مرده ،مردها راحت دردشون نمیاد، سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت.  ❤محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد.حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم، اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی سوراخ سوراخ وکبود و قلوه کن شده بود. 🌟تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. 💞 لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من، منم مجنون اون. 💥روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ، کم خوابی و پر کاری. 🍃تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد.من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش.بو می کشیدم کجاست... ✔تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم .هر شب با خودم می گفتم خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... 🔴 همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ، داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. 🔷 حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن . 🔘این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها میرسیدم . 🌹تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد.تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد.یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود...   جبهه پر از علی بود . 🔶با عجله رفتم سمتش .خیلی بی حال شده بود.یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد . عمامه سیاهش اصال نشون نمی داد .اما فقط خون بود.... 👈ادامه دارد... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره: 💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحب‌الزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند. ﷽ 💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ‏ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ،  وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠 @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ... 🌱سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین ‌تنهایی! سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️شرمنده عجل الله نشویم! 🔸پیامبر اکرم صلی الله هرگاه سلمان را می دیدند، لذت می بردند.امیرالمومنین علیه السلام نیز مالک را که می دیدند، لبخند بر لبانشان نقش می بست. ⁉️آیا شما هم به گونه ای شده اید که امام زمان علیه السلام، شما را که می بینند لبخند بزنند و راضی باشند ؟ 🔸یاابن الحسن ، شرمنده ایم...عزیز علی ان اری الخلق ولا تری....بر من سخت است که همه را ببینم و تو  را نبینمت. (فرازی از دعای ندبه) 🔸زاهدان و عابدانی که پیوندی با جهاد و شهادت و مبارزه ندارند،خواسته یا ناخواسته دوستدار امام غائب اند نه امام قائم...مطلوب اینان غائب آل محمد است نه قائم آل محمد.... 🖋آیت الله جوادی آملی @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀دست بر سینه بگذارید رو به کربلا 🖤 اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ 🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🏴وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🏴 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🏴وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن  🏴@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"چه مدت است که در ... فضای مجازی  ؟! " ✅حتما دوستانی دارید که نه تصویری از آنها دیده اید و نه صدایی از آنها شنیده اید ! ولی... بهشان علاقه مندید حواستان به آنها هست... آنقدر دلتنگ می شوید که نمی شود حتی روزی با او ، صحبت نکرد. اگر با او صحبت نکنید انگار چیزی گم کرده اید ... دوست ندیده... حتی صدایش را نشنیده...  ...! خودم که اینگونه هستم ... دوستان زیادی دارم که ندیده ام آنها را و نه شنیده ام صدایی از آنها ... و چقـدر زود بــه زود  برایشان می شود ... بعضی از دوستان مجــازی ، چقــدر خوبن ... ... خواستم بگویم بیایید امام زمان (عج) را هم در حد یک دوست مجازی ...! او را هم ندیده و نشنیده خریدار باشیم با او آن هم از نوع واقعی ... چقدر رفاقت با امام زمان خوب است اگر هر روز با یاد او چشمانت را باز کنی و شب ، چشمانت را با یاد او ، ببندی ...💙 برای فرج دل هایمان ... .@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💔چشم های بی رمقش رو باز کرد ...  تا نگاهش بهم افتاد،دستم رو پس زد ، زبانش به سختی کار می کرد... –برو بگو یکی دیگه بیاد... ✳بی توجه به حرفش ،دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم... ❌–میزاری کارم رو بکنم یا نه؟... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت: –خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم. –برادرتون غلط کرده. من زنشم.دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم... 💞محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم.تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم... علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم . مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... ❌اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب...دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم.  از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ...  جبهه پر از علی بود... 🔘بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم.دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم.اما تماس ها به سختی برقرار می شد،کیفیت صدای بد و مکالمه کوتاه... برگشتم ... 🔷علی حالش خیلی بهتر شده بود،اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود. 🍃–فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی... 🌟خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم.  چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه.  همونم با وساطت علی بود... ✔خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم. –تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم،تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم،باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه... 🔶و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود ، وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم. ✳بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون.علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ،نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره... ❌بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود، اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ،هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. 💔پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ، زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... 💥دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه، مراقب پدرم و دوست های علی باشم ،یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد! 💫یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم  و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 🔴نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ،قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون... 🌠توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ،هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ،قولش قول بود. 🌹راس ساعت زنگ خونه رو زد ،بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده گفتن: –بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد... 🔶علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد، اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. 🔷به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد... تنها اشکال ،این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر،پدرم... 🎈علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ،نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت: ✔–جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون هاو حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود... ❌داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت: –خوب بگید ببینم مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟! 🍃و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن  و با ذوق تمام گفتن با دست چپ. علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ، خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد! ❤–خسته نباشی خانم ...  من از طرف بچه ها از شما معذرت میخوام... 👈ادامه دارد... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir