eitaa logo
🌸تنهامسیریهای آذربایجان شرقی
881 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
☘بسم الله الرحمن الرحیم ☘ جلسه_پنجم 🔷میدونید رفقا کلا ما نمی‌تونیم از امتحان فرار کنیم. 😊 زندگی برای امتحان طراحی شده ، تا ما در این امتحانها وسعت روح پیدا کنیم ، ظرفیت پیدا کنیم. 🔸وقتی توجه کردی به امتحان صبرت در بلا بالا میره .💯 🔹 آمادگیت برای برخورد با بلا افزایش پیدا میکنه و یه نکته خیلی جالب👇👇 « بلا برات بی زحمت میشه » 🔹 بعضی از اوقات بلاهای سطحی الکی وقتی به آدم میرسه ، آدم رو از پا میندازه برعکس بعضیها گرفتاریهای خیلی سهمگین دارن ولی مثل کوه استوارن🔸 🌨@East_Az_tanhamasir
🔸آیت الله حق شناس ره: به یکی از جوونها گفت که شما خانومت هر چی بهت گفت چیزی بهش نگی هاااا 👈اون میخواست بگه حاج آقا من با خانومم مشکل ندارم ، اومد بگه گفت باشه چشم حاج آقا جوونه شب اومد مسجد رفقاش بهش گفتند:چیشد ؟؟ ‼️گفت آقا نمیدونی من رفتم تو خونه دیدم تموم فامیل جمع شدن خانومم جلوی کل فامیل منو سکه ی یه پولم کرد . هر چی از دهنش در میومد به من گفت من اومدم برآشفته بشم یاد حرف (آقای حق شناس ره) افتادم هیچی نگفتم ، فهمیدم این یه امتحانه و یه داستانی داره .. 🌨@East_Az_tanhamasir
💠 حالا رفقا دوست داشتید شما هم یه همچین استادی داشتید و هر وقت خدا خواست یه امتحان سخت بگیره بهتون بگه الان میخوای یه امتحان سختی داشته باشی ⁉️ ‼️خب تو این استاد رو داری الان .😊 پیامبر اکرم ص و قران کریم به تو فرموده : ✅ تو از الان بدان تمام اتفاقاتی که تو زندگیتون داره میفته امتحانه . اینجوری صبر آدم چقدر بالا میره👆 🌨꪿@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅📣📣📣📣📣📣📣 بدون شرح ولی عاااااااااااااالیه ✅نشر این پست قشنگ امر به معروف و نهی از منکر و صدقه جاریه ... است @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥬چرا کرفس بخوريم؟ 👌کرفس يکی از سبزی‌های پرفايده و کم‌تر شناخته‌شده بين ماست. 🧠يکی از تأثيرهای جالب کرفس در بدن، روی عملکرد مغز است. به اين صورت که اين سبزی از پير شدن و تخريب سلول‌های مغزی جلوگيری می‌کند. کرفس باعث خوش‌حافظه ماندن شما در سنين پيری می‌شود. 💪سيستم ايمنی بدن را تقويت مي‌کند و موجب دفاع خوب بدن در مقابل انواع بيماری‌ها می‌شود. 💢 يکی از درمان‌های خانگی برای کاهش فشارخون، نوشيدن آب کرفس است که به تازگی در تحقيقات پژوهشگران هم اين موضوع ثابت شده است. ➕ آب کرفس جهت کاهش وزن و درمان قند خون و چربی خون و فشارخون مفید است👌 @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ ✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده:
🤲خدایا..! مرا قلبی ده که سراسر آن را وجودت فراگرفته باشد چنان خون در رگم جاری باش که مکانی برای ناامیدی نماند تو برایم امید محضی هر نفسی که میکشم و در انتظار نفس بعدی میمانم یعنی به تو امید دارم 🌙⭐️شبتون با یاد خدا بخیر @East_Az_tanhamasir