❤️امام حسن عسکری علیه السلام :
ذکر و یاد خداوند متعال، مرگ و حالات آن، تلاوت و تدبّر قرآن; و نیز صلوات و درود فرستاد بر حضرت رسول و اهل بیتش (علیهم السلام) را زیاد و به طور مکرّر انجام دهید، همانا پاداش صلوات بر آن ها، ده حسنه و ثواب می باشد.
«بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۳۷۲»
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌺ختم قرآن هدیه به محضر مبارک چهارده معصوم علیهمالسلام؛
❤️آقا صاحب الزمان عج
❤️ و هدیه به پدر بزرگوارشان امام حسن عسکری علیه السلام 😍
🥀تعجیل در فرج ان شاءالله
🥀 شهدا
🥀 امواتمون
🥀 اموات بدوارث و بیوارث
▪️برای دریافت جزء یا حزب در خدمتم...
@Shahidgomnam_S
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
طبقی از نور #صلوات هدیه میکنیم به ۱۴ معصوم علیه السلام
❤️خاص امام زمان عج
❤️وهدیه به پدر بزرگوارشان امام حسن عسکری علیه السلام😍
🥀شهدا
🥀امواتمون
🥀 بد وارث و بی وارث
💚 سلامتی و #تعجیل در فرج ان شاءالله
تعداد صلواتها رو اعلام کنید لطفا 👇👇
@Shahidgomnam_S
در پاسخ به فرمان ولی امرمسلمین
✊ راهپیمایی ۱۳ آبان #اتمام_حجت با آشوبگران داخلی و مداخله گران خارجی
🔸 وعده ما
🌹 همه با هم در راهپیمایی ۱۳ آبان
🌹 در سراسر کشور ایران اسلامی
🔻 خبرگزاریمردمیعَمّار
❤️ بسم رب الشهدا❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
#ذوق_زندگی
#خانمم_راتنهانمیگذارم
🌠گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار میکردیم. نانچیکو را به صورت حرفهای به من یاد داد.
🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ... هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم.
👌 آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدار شوید، با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم؟
وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند.
✔ به امین میگفتم «تو بچه دوست داری؟» میگفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی.
تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»
🌟میگفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.» میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم.
باید خودت راضی باشی.»
من هم پشتم گرم بود.
👈تا کسی حرفی میزد، میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم، شوهرم برایم بس است. شوهرم همه کسم است.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شوم.
✳اواخر امین میگفت «زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...»
انگار که میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من میترسید. حرفهایش را نمیفهمیدم.
❌اعتراض کردم که «چرا اینطور میگویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما میگذرد و این همه به هم وابستهایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشویم.»
💯واقعاً علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود. گفت «آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده...»
🔸 گفتم «آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی؟»
🔹گفت «نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟
اصلاً منظورم این نیست!»
از این حرفها خیلی ناراحت میشد.
❤ گفتم «همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت...
💕برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم. میدانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.
به امین گفتم «امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی ...»
خندید و گفت «میدانم. مگر قرار است شهید شوم.»
گفتم «خودت میدانی و خدا،که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»
🔸سر شوخی را باز کرد گفت «مگر میشود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟»
✳باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. غصهام شد.
گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای.
خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...»
🔸گفت «ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!»
🔹گفتم «نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»
🔸گفت «مگر میشود؟»
🔹گفتم «من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»
🔸 سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»
🔹 گفتم «در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
🔸گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟»
🔹گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
⚠️برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم....
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.
میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم.
✳️دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!
به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد!
میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...»
یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد..
👈ادامه دارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🔸زیبایی های ظهور #امام_زمان از لسان مبارک پدر بزرگوارشان امام حسن عسکری علیه السلام
👌بسیار زیبا
👈حتما ببینید و نشردهید.
#میلاد_امام_حسن_عسکری مبارک🌸
@East_Az_tanhamasir
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌺 السلام علیکَ یا رسولَ الله
🌺 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین
🌺 السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ
🌺 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی
🌺 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ
🌺 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ
🌺 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقرُ
🌺 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادقُ
🌺 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍِ الکاظمُ
🌺 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی
🌺 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجوادُ
🌺 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی
🌺 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری
🌺 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان و رحمة الله و برکاته
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
@East_Az_tanhamasir
🥀🥀🥀 ﷽ 🕊🕊🕊
📖 دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود👇🏻
📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
🍃فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
🍃 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ
🍃 فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
♻️ دعای غریق ♻️
♡🌸 دعای تثبیت ایمان در آخرالزمان 🌸♡
💠 یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 💠
السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
❤️ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚
سلام امام زمانم 💜
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!! مولای من، سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#سلام_بر_مهدی
#سلام_امام_زمانم
🍃@East_Az_tanhamasir
🔴 توصیه امام زمان (عج) برای چگونگی غلبه بر شیطان
🔹 سستی و بیحالی در عبادت و نماز، نشان ضعف ایمان است. به فرموده رسول خدا(ص): آفت عبادت، سستی و تنبلی است.
📚 بحارالأنوار، ج۶۶، ص۳۸۹
🔹 بنابراین بخشی از اوقات روزانه یک مسلمان باید به عبادت بگذرد تا لحظات عمرش روشن و سرشار باشد.
🌕 حضرت مهدی علیه السلام نماز را یکی از راههای غلبه بر شیطان دانسته و میفرماید:
🔺 «...هیچ چیز مانند نماز بینی شیطان را به خاک نمیساید، پس نماز بخوان و بینی شیطان را به خاک بسای...».
📚 کمالالدین، ج۲، باب۴۵، ح۴۹
🔵 تقویت رابطه با خدا با نماز و عبادت، سلطه ابلیس را از بین میبرد و ما را مصون میسازد.
#امام_حی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#استوری
💠وفات حضرت معصومه(سلام الله علیها)
🔻عروج آسمانی حضرت معصومه سلامالله علیها را به پیشگاه امامزمان علیهالسلام تسلیت عرض مینماییم.
🔸به بارگاه نورانیش صلواتی میفرستیم و چشم به عنایات کریمه اهلبیت علیهمالسلام میبندیم.
@East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
#باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم
#محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیه)
💟آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.
هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»
میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...»
امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»
✅راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد....
امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
✨انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»
😕صدایم شکل فریاد گرفته بود.
🔸 داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»
🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...»
دلم شور میزد.
🔸گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»
🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.
🔸گفتم «امین، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
🔹گفت «ناراحت نشویها، بله!»
❌کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
🔹گفت «بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...
✳حس التماس داشتم ،
🔸گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»
🔹گفت «آره میدانم»
🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم.
🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
💟تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.
🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم ،
🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند.
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم.....
😢حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟
امین،
تنهایی،
سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم...
تا همین جا هم زیادی بود!
⭐دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
✔خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
😢گریه امانم نمی داد،
🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرینبار باشد.
🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
👈ادامه دارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
@East_Az_tanhamasir