و چه بسیار
کانالدارهای پرمدعایی در تلگرام
که محتوای ما رو با حذف یا مخدوش کردن
تگمون منتشر میکنن!
نمیخای بفهمی کدوم یک از اینایی؟😀😁☝️🏻
بزن رو لینک زیر تا خودتو پیدا کنی🏃♂
https://eitaa.com/joinchat/1484062793C636e4baaa6
ایما | شخصیت شناسی MBTI
نمیخای بفهمی کدوم یک از اینایی؟😀😁☝️🏻 بزن رو لینک زیر تا خودتو پیدا کنی🏃♂ https://eitaa.com/joi
فکر میکردی همه INFJ ها یجورن؟😏
انواع و اقسامِ #INFJ ها رو تو این کاناله توصیف کردن🤯☝️🏻☝️🏻
• نقاط قوت رابطه #ESTJ و #ESTP🫂
بخش اول: از اونجایی که estjها و estpها در سه ترجیح از چهار ترجیح شخصیتی وجه مشترک دارن، به جهات مختلف شبیه همدیگه هستن. هر دو فعال، پر انرژی و اهل صحبتان و به معاشرتهای اجتماعی علاقمندن. اغلب از اینکه به اتفاق به دل طبیعت برون لذت میبرن. دوست دارن در بسیاری از فعالیتهای جسمانی و ورزشی شرکت کنن. estjها و estpها همدیگرو به راحتی درک میکنن. هر دو واقع بین هستن و به جزئیات واقعیتها بها میدن.
@eema_mbti | #ادمین_دیمن
#INTJ #Meme #Fun #ارسالی
اون لحظه احساس میکنی تمام سلول های عصبی ات یکی یکی دارن نابود میشن😂😑
@Eema_MBTI | #ادمین_بادوم
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش دهم| آذین به کل این موضوع را فراموش کرده بود اما با اشارهی ساره به
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش یازدهم|
گفت نمیدانم اما میدانست...
سالها پیش او هم در این مدرسه درس میخواند. آن زمان هنوز برادرش اینجا زندگی نمیکرد و او تنها یک دانش آموز ساده بود. نوبت صبح دبیرستان و راهنمایی و نوبت عصر ابتدایی بود. سال اول راهنمایی بود که آن اتفاق شوم افتاد. اعضای گروه تئاتر را چند باری در راهروهای مدرسه دیده بود. گروهی پر انرژی که با عشق برای نمایششان تمرین میکردند. حتی نویسندهی نمایشنامههایشان هم از بچههای مدرسه بود. اما یکی از حملات موشکی بیرحمانه جان آن ۸ نفر را گرفت و کل محله را عذادار کرد....
در طی سالهای بعد هر از گاهی شبها صدای گریهی کسی از این اتاق میآمد و هر کس که وارد این اتاق میشد حس بدی میگرفت و گاهی حتی کارش به مریضی هم میکشید. انگار روح آن دختران هنوز در این اتاق بود و این دلیل اصلی بسته ماندن آن در بود.
کلیدی که برادرش برای قفل کردن ساختمان به او داده بود را از جیب شلوارش درآورد. خواست زبان باز کند که بگوید بریم و بچهها را از آن حال و هوا خارج کند اما با هین ناگهانی آذین و صدای لعیا که گفت:《اونجا یه نوری رد شد. من دیدمش.》 همه چیز عوض شد.....
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش یازدهم| گفت نمیدانم اما میدانست... سالها پیش او هم در این مدرسه در
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش دوازدهم|
با برقرار شدن سکوت از سر ترس آنها کم کم صدای ریز دیگری هم به گوششان رسید. گویی کسی داشت گریه میکرد. هر چهار نفر جلوی در ساختمان خشکشان زده بود و زیر چشمی به هم نگاه میکردند. تا اینکه صدا قطع شد و لعیا لب باز کرد:《من میخوام توی اون اتاقو ببینم....شما کلیدشو دارید مگه نه؟ من مطمئنم آقای نعیمی همهی کلیدا رو داره.》
《اما بعید میدونم ساره و آذین هم همین نظرو داشته باشن تو هم که نمیشه تنها بری اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟》 زهرا با نگرانی این را گفت. از ترس دخترش نسبت به ارواح خبر داشت و دوست نداشت آزار ببیند. دوباره قصد بیرون رفتن کرد که حرف آذین او را متعجب کرد:《ما هم میخوایم اونجا رو ببینیم مامان. من...من مشکلی ندارم دوس دارم ببینم چی توشه. اگه کلیدشو داری بریم...》
شرایط سختی بود. باید به حرف آن دخترک جوان توجه میکرد یا مانند یک مادر رفتار میکرد و آنها را از آنجا میبرد؟! اگر به خودش بود و همپایی مثل لعیا پیدا کرده بود در دیدن آن اتاق تردید نمیکرد اما حالا پای برادر زاده و دخترش هم وسط بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش دوازدهم| با برقرار شدن سکوت از سر ترس آنها کم کم صدای ریز دیگری هم ب
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش سیزدهم|
سرانجام نتیجهی جنگ درونی او شد روشن کردن چراغ قوهی موبایلش و حرکت به سمت پلهها. دلش برای جوانیاش تنگ شده بود. آن زمان که او هم مثل لعیا بود. منتها با یک تفاوت. اینکه لعیا ترجیح میداد تنهایی تجربه کند اما او دوست داشت گروهی و همراه با دوستانش به مکانهای مختلفی که عجیب و گاها ترسناک بودند سفر کند.
پشت در اتاق رسیدند. زهرا هر دو کلید برق روی دیوار را زد و زیرزمین روشن شد. حدس میزد کلید برق دیگر برای داخل اتاق باشد.
روی همگی کلیدها برچسبی خورده بود و نوشته شده بود که مربوط به کجاست. به جز دو کلید...
احتمالا یکی از آن دو کلید در این اتاق بود. زهرا خواست کلید اول را امتحان کند که صدایی مانند بسته شدن یک در آمد. صدا از درون اتاق آمده بود و باعث مکث چند لحظهای آنها شد.
کلید اول در را باز نکرد و کم مانده بود بشکند. زهرا کلید دوم را وارد قفل کرد و آرام سعی کرد آن را بچرخاند. کلید برای همین قفل بود اما انگار بسیار قدیمی بود چرا که به سختی میچرخید. لعیا به کمک آن زن رفت و بالاخره توانستند قفل را بدون شکستن کلید باز کنند. به هم نگاهی انداختند و لعیا دستگیره را پایین کشید.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش سیزدهم| سرانجام نتیجهی جنگ درونی او شد روشن کردن چراغ قوهی موبایلش
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش چهاردهم|
سفت بود. دوباره دستگیره را پایین کشید و این بار زهرا هم کمی به در فشار وارد کرد.
با باز شدن در حجم زیادی از گرد و خاک وارد ریهی آنها شد و هر دو به سرفه افتادند. حدس زهرا درست از آب درآمد. اتاق به وسیلهی مهتابی روشن شده بود. اولین قدم را لعیا برداشت و پشت سرش سه نفر باقی مانده هم وارد شدند. روبهرویشان اتاقی قدیمی میدیدند که گچ کاریهایش ریخته و وسایل درونش خاک گرفته بود. لعیا نگاهش را دور اتاق گرداند. سمت راست اتاق کمدی فلزی و قدیمی قرار داشت که کناره هایش کمی زنگ زده بود و در کنارش میزی مانند میزهای معلمان در کلاس قرار داشت که رویش تعدادی برگه پخش شده بودند. دیوار رو به رویشان که چوب لباسیای دیواری به آن نصب شده بود و چندین دست لباس از آن آویزان بود نشان میداد که حرف زهرا درست و اینجا واقعا اتاق تمرین گروه تئاتر بوده است.
چیزی که توجه لعیا را جلب کرد دری بود که کنار آن کمد قرار داشت. چون رنگش مانند دیوار ها سفید بود هنوز کسی متوجه آن نشده بود.
رو به زهرا پرسید:《اون در چیه؟》
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش چهاردهم| سفت بود. دوباره دستگیره را پایین کشید و این بار زهرا هم کمی
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش پانزدهم|
نگاه همه به گوشهی راست اتاق جمع شد و زهرا پاسخ داد:《زمان جنگ اینجا پناهگاه بوده. بعد از مدرسه اگر وضعیت قرمز اعلام میکردن مردم به خاطر کمبود پناهگاه میتونستن اینجا هم بیان. پشت این در یه راه پلست که به بیرون مدرسه راه داره. سمت کوچه پشتی باز میشه. خیلی وقته که از هر دو طرف بستنش. اینو مطمئنم.》لعیا سری به نشانهی تائید تکان داد اما به همین توضیح قانع نشده بود و دلش میخواست پشت آن در هم ببیند.
ساره از کنار لعیا رد شد و جلوتر رفت. اول نگاهی به در انداخت و بعد جلوی میز ایستاد و بدون لمس آن برگهها شروع به خواندن کرد. آذین هم به سمت لباس ها رفت. لباس ها به شدت خاک گرفته و بعضیهایشان در معرض پوسیدگی بودند. صدای ساره توجه آنها را جلب کرد:《این نمایشنامشونه. چقدم خوش خط بوده هر کی نوشتتش.》هر سه سمت میز رفتند. لعیا اما پس از نگاه کوتاهی که به برگهها و نوشتههای درونش کرد چشمش به نوشتهای که روی دیوار پشتی اتاق بود افتاد. میان دیوار با فاصلهی حدودا نیم متری از زمین با ماژیک مشکی چیزی نوشته شده شده بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش پانزدهم| نگاه همه به گوشهی راست اتاق جمع شد و زهرا پاسخ داد:《زمان
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش شانزدهم|
نزدیکتر که رفت متوجه شد اینها اسم کسانیست که روزی صاحب این اتاق بودند. (مهتاب، فهیمه، بهناز، مهرانه، زیبا، فاطمه، منا، الهه) اسم ها کنار هم دو به دو نوشته شده و زیر همهی آنها خطی کشیده و بزرگ نوشته بودند 《سرو》 اسمهای زیبایی بودند و احتمالا سرو هم اسم گروهشان بود.
اما چرا این اتاق انقدر آشفته بود؟ آن کفش های دخترانه در گوشهی اتاق برای چه کسانی بودند؟ چرا در این اتاق بسته شده بود؟ اینها سوالاتی بود که در ذهن هر سه دختر ماجراجو میچرخید.
تنها کسی که از دیدن این اتاق و وضعیتش آنچنان شگفت زده نشده بود زهرا بود. قبلا یک بار اینجا را دیده بود. وقتی از لای در پنهانی تمرین آنها را نگاه میکرد. آنقدر غرق در نقشهایشان بودند که نگاه هیچ کدام به دختر بازیگوشی که از لای در بهشان خیره شده بود نیوفتاده بود. آن روز را خوب به خاطر داشت...هم به خاطر آن نیم اجرای تاثیر گذار که دیده بود و هم به خاطر اتفاقی که چند ساعت بعد برای آن دختران افتاده بود.....
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش