💬 پاسخ شما به عنوان یه infp
دوس دارم وقتی حالم خوب نیست، اطرافیان ....
به عنوان یه Infp وقتی حالم خوب نیست دوست دارم یه آدم قابل اتکا (نه هر کسی ، که ندونم محبتش واقعیه یا فقط ادا ست و فیکه) اول به همه حرفام گوش کنه بدون اینکه قضاوتم کنه . بعد که یکم خالی شدم بغلم کنه و بجای امیدواری الکی بهم راهکار بده که چطور از دردسری که بخاطرش حالم بده بیرون بیام.
در نهایت هم با چیزای کوچیک اما غیر منتظره مثل یه شاخه گل (لازم هم نیست بخره ، اصلا از تو پارک یا پیاده رو بچینه) یا یه تیکه شکلات یا مثلا یه جاکلیدی یا عروسک که از دستفروش توی خیابون خریده خوشحالم کنه
🔺« شماهم نظرتونو اینجا بنویسید »🔺
💬 پاسخ شما به عنوان یه intj
دوس دارم وقتی حالم خوب نیست، اطرافیان ....
به عنوان یه INTJ
دوس دارم وقتی حالم خوب نیست، اطرافیان با ملاحظه باهام برخورد کنن و زیاد سوال پیچم نکن، اگه، بخوام خودم حتما براشون توضیح میدم. گاهی فقط به زمان و تنهایی نیازه💖🌱
🔺« شماهم نظرتونو اینجا بنویسید »🔺
| #داستان ~کینه~|
بخش اول
الهام=ESTJ
تارا=ENFP
حسام=ENTP
سامیار=ISTP
تارا سرش را روی میز گذاشته بود. دستانش را در کنار سرش گذاشت و آنها را کمی کشید تا شاید کمی سرحال بیاید. سرش را که بلند کرد روبهروی چشمانش لیوانی که از درونش بخار بلند میشد، قرار گرفت. سرش را بالا گرفت تا بتواند صاحب دستی که لیوان را برایش روی میز گذاشته بود، ببیند. مهنا بود.
تارا بلند شد و به مهنا سلام داد. مهنا درحالی که لیوان قهوه خودش را با دو دستش گرفته بود به تارا گفت: الهام رو طبقهی پایین دیدم. باهم قهرید؟ البته من نمیخوام فضولی کنم اما خب میدونی اینطور حس کردم، ببین تارا به نظرم درست نیست که آدم با همکارش اونم وقتی که همکارت نسبت به تو ارشده، قهر کنه یا رابطه شو خراب کنه. میدونی که برای خودت خوب تموم نمیشه!
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
| #داستان ~کینه~| بخش اول الهام=ESTJ تارا=ENFP حسام=ENTP سامیار=ISTP تارا سرش را روی میز گذاشته ب
|داستان ~کینه~|
بخش دوم
تارا که حوصله نصیحت های همیشگی و خسته کننده مهنا را نداشت، بدون اینکه کلمه ای به عنوان تایید حرف مهنا بزند بابت قهوه تشکر کرد وخودش را با تمیز کردن میز مشغول کرد تا مهنا برود اما انگار مهنا تصمیم به نجات زندگی تارا گرفته بود!
بعد از اینکه کمی از قهوه داخل لیوان خورد، صحبت هایش را ادامه داد: میدونی که کارمون سخته! به خصوص برای ادمای تازه وارد و جوونی مثل تو و خب این شرایط سخت رو هم آدمایی مثل الهام سخت تر میکنن. بهت حق میدم، اون توی کار زیادی جدی میشه و به همکاراش فشار میاره. فکر میکنه فقط خودش مسئولیت پذیره و این چیزا سرش میشه البته قبول دارم که پرونده هاش رو نسبتا خوب تموم میکنه.
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش دوم تارا که حوصله نصیحت های همیشگی و خسته کننده مهنا را نداشت، بدون اینکه ک
|داستان ~کینه~|
بخش سوم
تارا دیگر ادامه حرف های مهنا را نمی شنید و مدام در ذهنش داد میکشید: نسبتا خوب!
باید از الهام دفاع میکرد، هرچه باشد الهام راهنما و همکار او بود، باهم چندین پرونده سخت را تمام کرده بودند، خیلی از شب ها را خانه نرفته بودند و روی پرونده های دزدی، خشونت خانگی و... کار کرده بودند و حالا کسی مثل مهنا تمام آن زحمت ها را نادیده میگرفت و میگفت پرونده هایشان را نسبتا خوب تمام میکنند!
تارا با عصبانیت به مهنا گفت: ببینید خانوم صادقی میدونم که شما مافوق من محسوب میشید و سنی ازتون گذشته اما باید بدونید سرگرد الهام امیری هیچ وقت پروندهاشو نسبتا خوب تموم نمیکنه! درسته که به خودش و دور و اطرافیانش فشار میاره اما پرونده های ایشون کاملا عالی تکمیل میشن و البته کسی نیست که این قضیه رو ندونه به استثنای کسایی که نسبت به ایشون حسادت میکنن!
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش سوم تارا دیگر ادامه حرف های مهنا را نمی شنید و مدام در ذهنش داد میکشید: نسب
|داستان ~کینه~|
بخش چهارم
صورت مهنا از شدت خشم قرمز شده بود. تیر تارا مستقیم به هدف خورده بود، مهنا منظور تارا از《کسایی که نسبت به ایشون حسادت میکنن》را کامل فهمیده بود، منظور خود مهنا بود. مهنا لب باز کرد تا چیزی بگوید که صدایی از پشت سرش شنید: چیزی شده خانوم صادقی؟
صدای الهام بود که پشت سر مهنا ایستاده بود. مهنا سلامی به الهام داد و بدون آنکه نگاهی به تارا بیندازد و یا حرفی بزند راهش را کشید و رفت.
الهام درحالی که پروندهای با جلد مقوایی در دستش داشت به تارا گفت: دوباره بهش حرف زدی؟ و روی صندلی کنار تارا نشست، تارا دوباره مشغول تمیز کردن میز شد. البته میز از همان اولش هم تمیز بود و همه چیز در نهایت نظرم کنارهم قرار گرفته بودند.
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش چهارم صورت مهنا از شدت خشم قرمز شده بود. تیر تارا مستقیم به هدف خورده بو
|داستان ~کینه~|
بخش پنجم
الهام رو به تارا گفت: ببین تارا میدونم گاهی یه سری حرفای اشتباه میزنه اما هرچی باشه مقامش از تو بالاتره و تو باید سعی کنی لااقل احترام و شان مقامش رو نگه داری!بگذریم. راستی پرونده جدید گرفتم. و به پرونده مقوایی دستش اشاره کرد و آن را روی میز گذاشت. تارا با شنیدن این جمله دست از تمیز کردن میز کشید و درحالی که صورتش را به طرز احمقانه کج و معوج میکرد داد کشید: هاااا؟
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش پنجم الهام رو به تارا گفت: ببین تارا میدونم گاهی یه سری حرفای اشتباه میزن
|داستان ~کینه~|
بخش ششم
_خب بهت قول داده بودم پرونده جدید نگیرم و این یه هفته رو استراحت کنیم. اما متاسفانه...
_صبر کن یه لحظه! پرونده جدید گرفتی؟! شوخی که نمیکنی؟
_اصلا! بزار برات توضیح می...
_صبر کن! تو به من قول داده بودی. ببین فقط یه هفته از تموم شدن پرونده قبلی گذشته!
تارا بعد از گفتن این جمله خودش را روی صندلی ولو کرد و سرش را در میان دستانش قرار داد. الهام با دیدن این حال تارا سعی کرد کمی با لطافت و مهربانی برخورد کند برای همین به تارا گفت: تارا جان...
تارا دوباره حرف الهام را قطع کرد و با بغضی ساختگی گفت: این مدت اینقدر پرونده خشونت خانگی حل کردم که وقتی وارد جمع فامیل میشم، بی اختیار رفتاراشون رو ارزیابی میکنم که ببینم کدومشون قربانی خشونت خانگیه. شبا خواب میبینم رفتم دزدی و تو بالای دیوار منو به عنوان مجرم میگیری...دیگه خسته شدم!
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش ششم _خب بهت قول داده بودم پرونده جدید نگیرم و این یه هفته رو استراحت کنیم. اما
|داستان ~کینه~|
بخش هفتم
_لطفا برای یه بارم که شده توی حرفم نپر و بزار حرفمو کامل کنم. این پرونده، خشونت خانگی و دزدی و اینا نیست، پرونده قتله. منم اول نخواستم قبولش کنم اما دیروز عصر که میخواستم برم خونه، سرهنگ ولی زاده جلوی راهم سبز شد وکلی راجع به اهمیت این پرونده گفت و اینکه از نظر مهارت به کسی جز ما اعتماد نداره!
تارا که با شنیدن کلمه قتل تمام حس بدبختی چند لحظه پیشش جای خودشان را به هیجان داده بودند، با صدایی آرام و لحن محتاطانهای به الهام گفت: ولی من یه تازه کارم!به نظرت میتونم از پس چنین پروندهای بربیام؟
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش هفتم _لطفا برای یه بارم که شده توی حرفم نپر و بزار حرفمو کامل کنم. این پرونده،
|داستان ~کینه~|
بخش هشتم
_قطعا میتونی!فراموش نکن که تو کلی پرونده مهم رو حل کردی، البته با کمک من! در کل تو یه تازه وارد بی دست و پا یا بی مهارت نیستی.
_که اینطور!پس چرا همش باهم دعوا میکنی و ازم اشکال میگیری؟!
_خب میدونی مهارتت هیچ ربطی به رعایت کردن نظم و مسئولیت پذیریت نداره. حالا لطفا گوش بده میخوام برات شرح پرونده رو بخونم.
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج
ایما | شخصیت شناسی MBTI
|داستان ~کینه~| بخش هشتم _قطعا میتونی!فراموش نکن که تو کلی پرونده مهم رو حل کردی، البته با کمک من!
|داستان ~کینه~|
بخش نهم
و پروندهای که چند لحظه پیش با ان وارد اتاق شده بود را از روی میز برداشت و با اشاره به تارا فهماند که بهتر است بنشیند، بعد شروع کرد به خواندن:
مقتول پیرزنی هفتاد ساله و از لحاظ جسمی و روحی در صحت کامل بوده است. خاطر نشان باید کرد که او صاحب اصلی یکی از بزرگترین شرکت های بسته بندی مواد غذایی است و همچنین مالک چندین مغازهی جواهر فروشی در تهران. وی تا پایان عمر خویش در خانه ای در غرب تهران با دختر و خدمتکار خود ساکن بوده و همسرش را چندین سال پیش بر اثر بیماری مزمن از دست داده است.
ادامه دارد...
@Eema_MBTI | #ادمین_کاج