📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_یازدهم
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می آمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمی آمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :
»پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!«
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس های بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :
»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!«
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :
»این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که
به گلویم رسیده بود، برنمی گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم
است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست می دادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی
زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی پهلوی رزمنده ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، می گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه ای در حمله خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی
دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله های حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی ام برد، زن عمو اعتراض کرد :
»سِر نمیکنی؟«
و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :
»نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سر ی داریم نه بیهوشی!«
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :
»آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!«
یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :
»دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانی ها برن تا آمریکا کمک کنه!«
و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :
»میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!«
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :
»همینی که الان تو درمانگاه پیدامیشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!«
از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی آمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم. به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم فرزندشان
غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می دانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمی آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در
بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :
»گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!«
👇
و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خالصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از
کار افتاد. پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و
طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزهای کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند، بی پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. از قداره کشی های عدنان می فهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این
مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه
من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشت زده پرسید :
»برق چرا رفته؟«
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :
»موتور برق رو زدن.«
شاید داعشی ها خمپاره باران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای
حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش مان میزد.
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید
داعش برای شهر می آوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
ادامه دارد...
#ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
شنیدید میگن رئیسی دولت رو با ٨٧٣ میلیارد تومن بدهی داره به پزشکیان تحویل میده ؟
تا اینجاش رو راست میگن
اما بیشرفا اینو نمیگن که رئیسی دولت رو با ١٣۶٧ میلیارد تومن بدهی تحویل گرفته و ۴٩۴ میلیارد تومن از بدهی های حسن روحانی رو داده که ٨٧٣ میلیارد تومنش مونده
یعنی اینقدر بیشرفن
اللنم هر چی مشکله ، قبلش رو نمیگن که چی بوده که الان چی شده ، فقط وضع موجود رو میگن
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
#خدمات_دولت_رئیسی
━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
امتحان مردم کوفه با امام حسین ع نبود با مسلم بود
اونهایی که به مسلم خیانت کردن تو صف سپاه عمرسعد جلوی امام زمان شون ایستادن
مسلم زمانه ات رو بشناس
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
هیئت ها محل ساخت سربازان امام زمان عج است
نگذارید فاحشه های بهایی بساط عاشورا را به لجن بکشند
دسته های عزاداری داره تبدیل به کارناوالهای نمایش فواحش میشه
آی ایهاالناس هشدااااار
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
شب اول قبر
به خاطر فشاری که از
گناهانمون بهمون میاد
به قدری فشار هست
که شیری که در بچگی خوردیم
از گوش و دهانمون میزنه بیرون؛
اونجا اگه امام حسین نیاد و
امام زمان نیاد و نگن
اینا از ما هستن،
اگر شهدا نیان و
واسطه نشن،
بیچارهایم؛ بیچاره.
#حسین_یکتا
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
آیا میدونید
دولت روحانی ۳۸۰ هزار میلیارد تومن از صندوقهای بازنشستگی غارت کرده!
البته خوشبختانه دولت شهید رئیسی ۲۱۰ هزار میلیارد تومن از این ۴۴۸ همت بدهی صندوقهای بازنشستگی رو تسویه کرده.
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
#خدمات_دولت_رئیسی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
انتخابات اخیر امتحان اتحاد جبهه انقلابی بود
طبق معمول خواص مردود شدن
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
میدونید چرا ظریف گفته تو دولت پزشکیان مسئولیت نمیپذیرم ؟
چون میدونه از این مجلس بعیده که بهش رأی اعتماد بده
یهو خبر اومد ؛ ظریف رئیس شورای راهبردی پزشکیان منتصب شد
عجب....
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
سعید جلیلی حرف قشنگی زد
جای مسئولین وضع موجود در زندانه نه تلویزیون
زنگنه تو دادگاه به خاطر کرسنت محکوم شده اونوقت الان داره جای دزد و قاضی رو عوض میکنه
جل الخالق
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 افشاگری دردناک دکتر مهدی غضنفری (وزیر اسبق صمت):
🔹سال ۹۲ به دیدار روحانی رفتم و گزارشی از موجودی انبار کالاهای اساسی دادم که اوضاع خوبه و به تعداد کافی جنس هست. حسن روحانی هم تشکر کرد. اما چند ماه بعد در یک سخنرانی گفت انبارهای خالی تحویل گرفته تا به جامعه بگه به مذاکره نیاز داریم!
🔹عمدا ناله و کم کاری میکردند تا به مردم اینطور القا شود که فقط با مذاکره مشکلات حل میشود!!
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
اگر علی ساربونه میدونه شترش رو کجا بخوابونه
به اونهایی که نگران رسیدن به قله هستند میگم که ان شاءالله به زودی سرعت زیادی میگیریم برای رسیدن به قله
دنیا داره برای تحول بزرگ آماده میشه
شما هم آماده اید؟؟؟
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
دنیا به زودی دستخوش تحولات ظهور خواهد شد
من و شما باید جای خودمون رو در این تحولات مشخص کنیم
طرف درست تاریخ رو پیدا کن و اونجا بایست
✍️ مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
#مهدی_اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
آدرس ما در ایتا :
Eitaa.com/efshagari57
May 11
از قدیم گفتن از تاریخ باید عبرت بگیریم
به همین دلیل باید به موضوع عاشورا هم با نگاه تکرار و عبرت نگاه کرد
ما اینبار با مسلم زمان بیعت میکنیم تا به امام خود بگوییم ما تا جان در بدن داریم پای رکابش میمانیم
یه عده میگن حاجی چرا اینقدر آرومی و نگران نیستی
رفیق
وقتی تو آخر این داستان رو بدونی مهم نیست دیگه وسط این داستان چند تا گره بیفته
مهم اینه کدوم طرف این داستان بایستی