#سلام_امام_زمانم💜
🍃✨ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
🍃✨سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#ڪانال_امام_زمان_عج
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
#دعای_عهد بخون... ❀❀
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_6041679011510223227.MP3
953.5K
#سوره_انعام_جزء7
#صفحه_۱۳۳
⊰✾✿✾⊱━━─
✨﷽✨
✨#خدایا
من دست خالی آمدم🤲
دست من و دامان تو
سر تا به پا درد و غمم🍃
درد من و درمان تو
تو هر چه خوبی من بدم
بیهوده بر هر در زدم
آخر به این در آمدم
باشم کنار خوان تو✨
دلت را به خدا بسپار🍁
صبح سه شنبه تون پر امید 🧡
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#ڪانال_امام_زمان_عج
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
4_6046207410278763169.mp3
12.15M
#خانواده_آسمانی ۴۷
🔮 افکار و خیال های زیبا عامل رشددهنده انسان است.
و با این حساب؛ ↓
افکار بد، خوابهای بد، کابوسها، اضطراب، چیزهای منفی... محصول خیال های بدون ارزش است.
※ چطور میتوان به افکار قیمت داد و آن را بزرگ کرد ؟
#آیتالله_صدیقی 🎤
#استاد_شجاعی
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#ڪانال_امام_زمان_عج
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
[🌸🍃]
﷽
۞«لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ»
بر آنچه از دست دادید غصه نخورید.
۞﴿حدید/۲۳﴾
﹏﹏﹏❀﹏﹏﹏
🌸▫️شاید خدا صفحهیِ بعدی زندگیمون یه چیز قشنگ برامون کنار گذاشته باشه، پس به او توکل کنید و صبور باشید🤍
#مهربانی_خدا🍃
🦋https://eitaa.com/joinchat/3441623169C9f835af91f
#تکلیف_ما✔
⚪️🔹این احساس که شخصی در خانهی ما ناظر اعمال ماست، ترمزی به انسان میزند که خیلی از اعمال او را تحت الشّعاع قرار میدهد و با فکر انسان کار میکند لذا کاری را انجام نمیدهد.
📝مگر نه اینکه امام زمان ارواحنافداه هر لحظه ناظر بر اعمال ماست.
➰... حالا هرچه شخصیّتِ شخص بالاتر برود، ادب، توجّه و کنترل انسان بیشتر میشود.
انتظار، آن حالتی که لحظهبهلحظهاش برای انسان ثواب و اجر شهید را دارد، اجر مجاهد «فی سبیل اللّه» در پیش روی رسول اکرم صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم را دارد،
آن حالت انتظاری است که انسان هر لحظه خودش را با امام زمانش ببیند،
با امام زمانش زندگی کند و حدّاقل خودش را تحت نظارت امام زمان ارواحنافداه ببیند.
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#ڪانال_امام_زمان_عج
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلدهم [نشسته خاڪ مرده اے بـه این بھار زار من] ( #شهادتوغربت!) #قسمتـ153
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلدهم
( #شهادتوغربت)
#قسمتـ154
بی خبری بلای جانم شده بود، ساعت نه شب به بابا گفتم: «تماس بگیرید بپرسید اینها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده».
بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمیدو همرزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روزگذشت و من خبری از حمید نداشتم، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود، دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد، اما هیچ خبری نشد
خوابم نمی برد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود، انگار دل تنگی شبها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد.
دعا کردم خوابش را نبینم، میدانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش میشوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد.
برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم پدر شوهرم گوشی را برداشت، بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید، گفتم: «دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده»
گفت: «انشاءالله که چیزی نمیشه، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده، تو هم نگران نباش، به ما سر بزن، مادر حمید یکم بی تابی میکنه».
بعد هم گوشی را داد به عمه، از همان سلام اول دل تنگی را می شد به راحتی از صدایش حس کرد.
بعد از کمی صحبت از این که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم، عمه حال مرا خوب می فهمید، چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود.
بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود، برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد.
#ادامه_دارد....
التماس دعا🤲🏻🌹
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلدهم ( #شهادتوغربت) #قسمتـ154 بی خبری بلای جانم شده بود، ساعت نه شب ب
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلدهم
( #شهادتوغربت)
#قسمتـ155
حوالی ساعت یازده صبح بود، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد.
پله ها را دو تا یکی کردم، سریع آمدم سر گوشی، پیش شماره های سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند.
تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است، گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند.
بعد از احوال پرسی گفتم: «چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟ از یکی گوشی می گرفتی زنگ میزدی، نگرانت شدم».
گفت: «شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم».
پرسیدم: «حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن، نایب الزیاره همه باش».
گفت: «هنوز حرم نرفتیم، هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم، اینجا همه چی خوبه، نگران نباشید».
نمی شد زیاد صحبت کنیم، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند، صدا خیلی با تأخیر می رفت، آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت، علی به شوخی خندید و گفت: حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه.
با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است.
این بار مفصل تر صحبت کردیم، وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم، اکثر سوالاتم را با جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد.
به خوبی احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند.
من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید.
وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم.
روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم، گوشی را زمین نمی گذاشتم، مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت، گفت: «یاد روزایی افتادم که پدرت میرفت مأموريت و من همین حالو داشتم».
لبخندی زدم و گفتم: من و علی هم که شلوغ کار، شما دست تنها حسابی اذیت می شدی. انگار همین دیروز باشد، نفسی کشید و گفت:
«آره تو که خیلی شیطنت داشتی، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی، حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت، از پله ها می رفتی روی دیوار، اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم، می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه، اگر بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم.
وقتی هم که دست و پاهات زخم بر میداشت زود می رفتم دنبال پانسمان، بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود.
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت، بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب (س) و حرم حضرت رقیه (س)
رفته اند، چند باری تأکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم.
رمزمان فراموش نشده بود، هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت:
خانوم یادت باشه!» من هم می گفتم: «من هم دوستت دارم، من هم يادم هست».
وقت هایی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم اطرافش کسی نیست، بدون رمز حرف می زند.
#ادامه_دارد....
التماس دعا🤲🏻🌹
┏ ♡︎ ⃟🍃♡︎ ⃟ 🍃┛