💥رهبر انقلاب ۴مهر۱۴۰۳:
«امروز بعضیها در داخل [کشور] ملامت میکنند که ایران با دنیا قهر و بد است؛ این خلافواقع و هوچیگری است.»
✍آدم
🇮🇷 @Emam_kh
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 رهبر انقلاب: نباید گذاشت دشمن شکست خورده، در داخل کشور با انحاء حیلهها و ترفندها، کار خودش را دنبال کند/ پرچم نفوذ فرهنگی و سبک زندگی دشمن نباید در داخل کشور برافراشته شود/ باید مراقبت کرد و همه موظفند، در وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما، مطبوعات، وزارت علوم و وزارت بهداشت...
✏️ رهبر انقلاب ساعتی پیش در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت:
✏️ آخرین صحبت امروز من این است: من میگویم رزمندگان ما، مجاهدان ما برای اینکه پرچم دشمن در مرزهای ما برافراشته نشود، جان خودشان را قربانی کردند، فداکاری کردند. جوانان مبارز و مجاهد خانوادههای خودشان را داغدار کردند برای اینکه پرچم دشمن در مرزهای این کشور بالا نرود. نمیشود ملت ایران قبول کند که همان پرچمها به وسیله افراد نفوذی، به وسیله انسانهای فریبخورده در داخل کشور برافراشته بشود.
✏️ این پرچم، پرچم نفوذ فرهنگی و سبک زندگی دشمن و وسوسههای خصمانه دشمن نباید در داخل کشور در دستگاههای مختلف ما برافراشته شود. باید مراقبت کرد، همه موظفند. در وزارت آموزش و پرورش باید مراقبت کرد، در صدا و سیما باید مراقبت کرد، در مطبوعات باید مراقبت کرد، در وزارت علوم و وزارت بهداشت که محل تربیت جوانهاست باید مراقبت کرد. آنجا دشمن به وسیله رزمندگان ما شکست خورد نباید گذاشت آن دشمن شکست خورده در داخل کشور با انحاء حیلهها و ترفندها کار خودش را دنبال کند و انجام دهد. امیدواریم خدای متعال همه مسئولین ما، همه مردان و زنان ما، همه فعالان بخشهای مختلف ما را با هوشیاری کامل در مقابل توطئه دشمن نگه دارد. ۱۴۰۳/۷/۴
@Emam_kh
📷 قابی دیدنی از دیدار پیشکسوتان دفاع مقدس با رهبر انقلاب
@Emam_kh
دست_تقدیر۲
قسمت_سی_یکم
رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمد هادی همانطور که هدی را بغل می کرد و داخل ساختمان می شد نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت: مورد داره، اما فعلا چیزی نمی گم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت: مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت: خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت: باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر می رسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش می کرد و به هوا میدادش و کلی بخند بخند می کردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر می پرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپز خانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی می کرد گفت: چی شده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که می خواست صادق را از این حال دربیاره گفت: بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت: کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت: خوب همین موضوع که به خاطرش می خوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟! یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: آره استخوان های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد.
دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت می کرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود نا پدید شد و همان موقع گمانه زنی ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌷 رهبر انقلاب: از دست دادن عناصر موثر و ارزنده حزبالله بلاشک یک خسارت بود اما استحکام سازمانی و انسانی حزبالله بیشتر از این حرفهاست و پیروزی نهایی با اوست
✏️ رهبر انقلاب ساعتی پیش در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت:
✏️ چون رژیم نتوانسته بر نیروی مقاومت پیروز بشود، ناچار است، ناگزیر است که تظاهر به غلبه بکند با زدن زنها و کودکان و مردم بیدفاع و ماشین در جاده و مدرسه و بیمارستان. پس تا الان هم او شکست خورده.
✏️ بله، ضربه وارد میکنند. کسانی از عناصر مؤثر و ارزنده حزبالله را به شهادت رساندند، بلاشک خسارت بود برای حزبالله. البته در حدی نبود که حزبالله را از پا بیندازد.
✏️ استحکام سازمانی و انسانی حزبالله بسیار بیشتر از این حرفهاست. آنها اقتدارشان، تواناییشان، استحکامشان خیلی بیشتر از این حرفهاست که با این شهادتها ضربه اساسی بخورند.
✏️ البته از دست دادن یک نفر، به خصوص اگر فرمانده باشد و سابقه جهاد فی سبیل را داشته باشد، خسارت است. در این شکی نیست. بنابراین هم تا امروز اینها پیروز شدند، هم به توفیق الهی، به حول قوه الهی، پیروزی نهایی در این نبرد متعلق به جبهه مقاومت و جبهه حزبالله خواهد بود. ۱۴۰۳/۷/۴
@Emam_kh