eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
18.2هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ نـاحــله قسمت‌هفتادوچهارم نوشته‌فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم.... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن. مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود . از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم . کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم . چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون . با کف دستم زدم رو پیشونیم. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم : _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟ تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن . پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم . رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم. داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟ فرصت داشتم هنوز . رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم و تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم ومصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام ...
بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتیم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت... ادامه‌دارد...
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ نـاحــله قسمت‌هفتاد‌وپنجم نوشته‌فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور +فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟ الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم. وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی؟ اینارو میگفت و میخندید ادامه داد: یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میافتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم ؟ انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده +فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن +تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم چرا جوابم و نمیدی ؟ چی شده که به من نمیگی؟ خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستام و توهم گره کردم و به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید: ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی .من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه! +به کسی علاقه داری؟ چیزی نگفتم وفقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحث و عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا... حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید:کسی و دوست داری؟ ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد تا آب و گذاشت لیوان وبرداشتم و پرش کردم ویه قلپ و به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت :دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی .... از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش ! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم ترسم و که دید پوزخندش پر رنگ تر شد +چرا چیزی نمیگی؟؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟ برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچی و فهمیده بود! جوری دستش و مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش و پاره میکنه . تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید خیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم :مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی. +خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم ؟ واقعا خفه شدم +هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر میدونسی؟ مگه چ بدی کردم در حقت؟؟ چرا زود تر نگفتی بهم ؟؟ چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم ؟؟ فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت ؟ کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم ! چرا من الاغ نفهمیدم ؟ فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضم و حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی ؟ آخی چقدر خاطرش عزیزه برات .. کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی! کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی! کاش حداقل یه بارحالم و میپرسیدی و برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و توهم نخواستی بشنوی... من چی از اون پسره کم داشتم ؟ فاطمه بد کردی حس میکردم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستیم! +گریه میکنی ؟گریه چرا ؟ دلت سوخته برام؟ چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟ خوشت میومد شاید، خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم! خوشت میومد هی خوردم کنی و هی نازت و بکشم نه ؟؟ چرا خفه شدی عشقم ؟بگو دیگه بازم بگو ادامه‌دارد...
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🔺 چرا حضرت جواد (علیه السلام ) پربرکت ترین مولود نامیده شدند؟ 🌺🍃 ✳️ از امام رضا (علیه السلام ) روایت شده که درباره امام جواد (علیه السلام ) فرمودند : « اين همان مولودى است كه پربركت تر از او برای شيعيان ما متولد نشده است ». 📚 الكافی ، ج‏1 ، ص 321 و ج‏6 ، ص 361 - الإرشاد شيخ مفید ، ج‏2 ، ص 279 - إعلام الورى ، ص 347 1️⃣ برکت برای امام رضا (علیه السلام) به عنوان پدر : امام رضا (علیه السلام) تا سن 47 سالگی دارای فرزند نمیشدند و برای همین ، توهین ها و اتهامات مختلفی به آن حضرت وارد می کردند و ایشان را بسیار آزار می دادند ، تا آنکه با ولادت امام جواد (علیه السلام) بخش زیادی از این آزارها پایان یافت. 2️⃣ برکت برای امام رضا (علیه ااسلام) به عنوان امام : شیعیان هفت امامی که امامت امام رضا (علیه السلام) را انکار می نمودند ، بی فرزندی آن حضرت را بزرگ ترین بهانه برای رد امامت ایشان قرار می دادند و تبلیغ می کردند : اینکه امام رضا (علیه السلام) تاکنون دارای فرزند نشده ، معلوم می شود که از ابتدا نیز امام نبوده است. اما با ولادت امام جواد (علیه السلام) ، این توطئه خنثی شد و امامت امام رضا (علیه السلام) برای شیعیان ثابت گردید. 3️⃣ برکت برای اصل امامت : امامت امام جواد (علیه السلام) در سن کودکی ، اعجاز معنوی و علمی منصب امامت را بیشتر روشن ساخت ، و اینکه امامت منصبی الهی است که خداوند به آنکه بخواهد می دهد ، و پیر و جوان و کودک ندارد. 4️⃣ برکت برای اثبات امامت در سن کودکی : در میان امامان (علیه السلام) ، سه امام در سن کودکی به امامت رسیدند ؛ یعنی امام جواد (علیه السلام) و امام هادی (علیه السلام) و امام زمان (عجل الله). اما امام جواد (علیه السلام) سرآغاز این سلسله بودند و اگرچه امامت ایشان حتی برای عده ای از شیعیان خاص هم دور از انتظار بود ، ولی به زودی با دیدن معجزات امامت آن حضرت ، دریافتند که امامت می تواند در سن کودکی هم باشد و پس از آن ، پذیرش امامت امام هادی (علیه السلام ) و امام زمان (عجل الله ) نیز راحت تر شد. 5️⃣ برکت برای شیعیان : در زمان امام جواد (علیه السلام) شیعیان به رفاه بیشتری رسیدند و از جود و کرامت و بخشش آن حضرت بسیار بهره مند شدند. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ مقام معظم رهبری:امروز کار اساسی و مهم برای دستگاه‌های تبلیغاتی ما، پاره کردن پرده توهم اقتدار دشمن است. اقا شما فقط امر کن ما فقط جنازه اقتدار پوشالی تحویلتون بدیم😅 @Emam_kh
🔴 جنجالی به نفع زمین داران این حاشیه سازی جدید دولتِ "نداریم نداریم" در مورد انتقال پایتخت، آن هم به سواحل مکران(دورترین و مرزی ترین مناطق کشور)اگر هیچ فایده ای نداشته باشد که قطعا ندارد، بدون شک خیلی به نفع صاحبان املاک و زمین داران و زمین خواران گردن کلفت در آن منطقه شده است واقعا چرا همه اقدامات دولت وفاق حتی حاشیه سازی های بیهوده اش هم به نفع مرفهین بی درد تمام می شود؟!! ... ✍ "قاسم اکبری" @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 سردار سلامی: درخواست مردم وعده صادق۳ است، ما هم در جهت مردم عمل خواهیم کرد👌👌 فرمانده کل سپاه در نشست سراسری راهیان نور: 🔹 مردم از ما درخواست وعده صادق ۳ می‌کنند، چرا؟ به این دلیل که مردم مواجهه‌های سخت را به زیبایی به عنوان یک فضای جنگی حس می‌کنند. 🔹مردم ما علاقه‌ دارند که ما همواره در همه عرصه‌ها با اقتدار عمل کنیم. 🔹مردم به اعتبار قدرت خیلی احترام می‌گذارند و قدرت معتبر می‌پذیرند و ما هم در جهت خاص مردم عمل می‌کنیم و اجازه نمی‌دهیم اشتهای مردم ما برای اقتدارطلبی و عزت‌طلبی کور شود. 💎 پ‌ن: سردار عزیز ما به شما در وعده صادق ۱و۲ اعتماد کردیم و خصوصا در وعده صادق۲ نشان دادید که درهای جهنم را به روی رژیم جعلی باز خواهید کرد؛ در وعده صادق۳ هم به پشتوانه فریاد و مطالبه مردم، پاسخ دندان شکن بدهید @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کالی‌فرنیا یا خالی‌فرنیا؟! منوّرالفکرهای صُمٌ بُكْمٌ عُمْی به نظرتان اِشل آتش سوزی‌ کالیفرنیا باید به چند برابر حادثه پلاسکو برسد و تعداد آواره‌هایی که به دلیل این آتش‌سوزی مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شده‌اند باید به چه عددی بالغ شود تا کر و کورهایی که توانایی دیدن واقعیت‌های تمدن پوشالی غرب را ندارند حاضر شوند به بی‌عرضگی ابرقدرتهای پوشالی‌‌شان اعتراف کنند؟! به نظر بنده حتی اگر کل ایالت کالیفرنیا هم تخلیه شود و کالی‌فرنیا به خالی‌فرنیا تبدیل شود باز هم پرده توهم برخی از این دوستان درباره اقتدار غرب پاره نخواهد شد: "صُمٌ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُون: آنها کران، گنگها و کورانند، لذا (از راه خطا) بازنمی‌گردند" (بقره/۱۸). 👤 دکتر منان رئیسی @Emam_kh