#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
1⃣اثر کم رنگ خون که بعد از شستن لباس باقی میماند، اگر عین خون نباشد و فقط رنگ آن باقی مانده باشد پاک است.
2⃣استفراغ پاک است، خواه از طفل شیرخوار باشد یا از طفلی که هم شیر میخورد و هم غذا و یا از انسان بالغ.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
@Emam_kh
🔴 برتری #حضرت_زینب بر حضرت آسیه (همسر فرعون) چیست؟
🔹آسیه همسر فرعون بود؛ زنی پاک و مطهر و دارای کمالات انسانی؛ وقتی معجزه حضرت موسی(ع) را مشاهده کرد به او ایمان آورد و تا مدت ها ایمان خود را از فرعون پنهان می کرد اما سرانجام فرعون متوجه شد. آسیه را تحت فشارهای شدید قرار داد.
🔸ایمان آوردن آسیه به حضرت موسی در افزایش بصیرت بنی اسرائیل مؤثر بود به همین دلیل او را تحت شدیدترین شکنجه ها قرار دادند.
🔹وقتی فرعون، موسی را اسیر کرد و قصد کشتن وی را داشت، آسیه مانع کشتن حضرت موسی شد: «و قالت امرات فرعون قرت عین لی و لک لاتقتلوه». قصص آیه 9. ترجمه: «همسر فرعون گفت: اين نور چشم من و توست. او را نكشيد ....».
🔸شکنجه های جسمی و روانی فرعون و حامیانش بر حضرت آسیه به جایی رسید که سرانجام او دعا کرد: «پروردگارا! خانه اى براى من نزد خودت در بهشت بساز و مرا از دست فرعون و كارهايش نجات ده و نيز از دست مردم ستمكار نجاتم ده.» سوره تحریم – آیه 11
🔹دردها و شکنجه ها به حدی بود که حضرت آسیه نتوانست بیش از آن تحمل کند و بهمین دلیل دعا کرد که هرچه سریعتر اجل او فرارسد تا از دست فرعون و مردم ستمکار نجات پیدا کند.
🔸خداوند متعال در سوره تحریم، آیه 18، حضرت آسیه را الگو و مثالی قرار می دهد برای تمام زن و مرد با ایمان؛ از اول تاریخ إلی الابد!
🔹در مقطعی از تاریخ اما زنی وجود دارد که زینت پدر خود حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام است. زینب کبری(سلام الله علیها)، عالمه ای که آموزش ندید. طهارت نفس و کمالات انسانی او به حد متعالی است. اما برتری او نسبت به حضرت آسیه در چیست؟
🔸زینب در طول زندگی کمتر از 60 سال خود در راه خداوند متعال سختی ها زیادی را متحمل شد و شکنجه های روحی و جسمی شدید را چشید. او در سنین کودکی، پدربزرگ خود که حضرت محمد(ص) و اشرف مخلوقات بود را از دست داد. سپس مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها)، او را با شهادت خود تنها گذاشت. زینب اما شهادت پدر را با ضرب شمشیر ابن ملجم مرادی(علیه لعن و العذاب) به چشم دید و پاره های جگر برادرش حسن مجتبی را به چشم دید.
🔹قامت زینب اما در کربلا و با شهادت برادرانش حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) و ابوالفضل العباس(علیه السلام) و سایر شهدای کربلا خم شد. فرزندان خود و پسران برادرانش را پیش چشم او تکه تکه کردند و او را به ضرب تازیانه از میان پیکرهای پاک شهدا عبور دادند.
🔸حرامیان کوفی و شامی، حضرت زینب را به ضرب تازیانه، شهر به شهر چرخاندند؛ اما این بانوی مکرمه نه تنها آرزوی مرگ نکرد و نه تنها خسته نشد، بلکه وقتی در مجلس یزید(علیه لعن و العذاب) وارد شد و یزید با خنده و تمسخر به او گفت: «دیدی چگونه خدا برادرت حسین را کشت»، با هیبت زهرایی و غرشی حیدری، شجاعانه در برابر یزید گفت: «ما رأیتُ إلّا جمیلاً»! من به جز زیبایی، هیچ چیزی ندیدم و اینگونه مقاومت و شهادت برادران و اهل بیتش را در برابر شمشیرها زیبا خواند و یزید را عصبانی کرد.
🔹این است برتری حضرت زینب کبری(س) به حضرت آسیه(س)؛ براستی اگر خداوند متعال، آسیه را الگویی برای اهل ایمان می داند، آیا این مقام و برتر از آن را برای زینب کبری نمی خواهد؟
#امان_از_دل_زینب
✅ داود_مدرسی_یان:
@Emam_kh
سرفه
〽️ سرفههای مزمن خود را
با مصرف این
ترکیب گیاهی درمان کنید.
☕️ بِه دانه
تخم بارهنگ
نشاسته
عناب ۳ عدد
۳ عدد سپستان
❗️ با هم مخلوط
و دَم کنید
و این ترکیب را
قبل از خواب میل کنید.
@Emam_kh
🌸🍃﷽🍃🌸
🔻تلخ و شیرینِ روزگار🔻
✍ اکثرِ ما آدمها کم ظرفیّت هستیم.
تا خدا یه خورده #نعمت و خوشی بهمون میده، غرور ما رو میگیره و مستِ نعمت میشیم؛😃😇
از اون طرف، تا یه کم #بلا و مصیبت میبینیم، و یه خورده تلخی و غم میبینیم، غصّه تمام وجودمون رو میگیره و به بنبست میرسیم.😔😕
قرآنِ کریم در این باره میفرماید:👇
🕋 مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لَا فِی أَنفُسِکُمْ إِلَّا فِی کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا (حدید/۲۲)
💢 هیچ بلا و مصیبتِ ناخواستهای در زمین و در وجودِ شما روی نمیدهد، مگر اینکه همهی آنها قبل از آنکه زمین را بیافرینیم، در لوح محفوظ ثبت شده است.
🕋 لِّکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَیٰ مَا فَاتَکُمْ وَ لَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ (حدید/۲۳)
💢 این بخاطر آن است که، برای آنچه از دست دادهاید تأسف نخورید،
💢 و به آنچه به شما داده است، دلبسته و شادمان نباشید.
✅️ در واقع همهی این حوادثِ تلخ و شیرینِ روزگار، برای اینه که ما به کمال برسیم.🤔
خدا میخواد ما این نعمتها رو #امانت_الهی بدونیم. نه از دادنش زیادی خوشحال بشیم،😍 و نه از گرفتنش زیادی ناراحت بشیم.☹️
💵 یه کارمند بانک، گاهی اوقات از مردم پول میگیره، و گاهی اوقات به مردم پول میده.
نه اون موقعی که پول از مردم میگیره خوشحالی میکنه،😁 و نه اون موقعی که پول به مردم میده ناراحت میشه.😩
چون میدونه این پولها دستش امانت هستند.☝️
📣 در واقع، #خدا میخواد با این دادنها و گرفتنها، تحمّل و ظرفیتِ ما آدمها رو بالا ببره.
خدا میخواد روحِ ما انقدر بزرگ بشه که تلخیها و شیرینیها در اون اثر نکنه:👇
✔ حضرت زینب(س) بعد از اونهمه حوادثِ سختِ کربلا فرمود: «مَا رَأیتُ اِلّا جَمیلا».
من به جز زیبایی چیزی ندیدم.😌
✔ امام حسین(ع) در گودال قتلگاه، و در آخرین لحظاتِ زندگی فرمود: «اِلهی رِضاً بِقَضائِک، صَبراً عَلی بَلائِک».
خدایا! به حکمِ تو راضی هستم، و بر این بلاها و امتحانات صبر میکنم.😌
👌 اگر کسی حوادث عالم رو اینطوری ببینه، و بر اساسِ علم و حکمتِ #خدا بدونه، دیگه به #آرامش میرسه.😇 دیگه:
✖️ حرص نمیخوره
✖️ عصبانی نمیشه
✖️ دشمنی نمیکنه
✖️ حسد نمیورزه
✖️ و...
چون میدونه همهی این صحنهها از قبل، به صورتِ حکیمانهای طراحی شده:
فِی کِتَابٍ مِّن قَبْلِ👈 از قبل در لوح محفوظ ثبت شده.
⚡️ لذا امیرالمومنین فرمودند: تمامِ #زهد در دو کلمهی قرآن است.☝️
سپس همین آیه را تلاوت کردند:
🕋 لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَیٰ مَا فَاتَکُمْ وَ لَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ.
💢 بر آنچه از دست دادید، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما داده میشود، دلخوش نباشید.
و بعد حضرت فرمودند:
کسی که اینگونه باشد، زاهدی جامع الاطراف است.☝️
📚 نهج البلاغه، حکمت ۴۳۹.
#مدافع_عشق
#قسمت۳۰
گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی.
– ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟
لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه.
دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت می دهم.
– با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه.
ذوق می کنی.
– قربون خانوم!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله!
نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله.
همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا.
مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه.
تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟
– نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما.
باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند.
– داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی!
قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو!
جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟
تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره.
حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!”
حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند.
– چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم.
حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید.
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو.
#مدافع_عشق
#قسمت۳۱
دستم را می گیری و با خودت می کشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش می خورد به در ورودی. دست در جیبت می کنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! می خندم و دهانم را باز می کنم. شکلات را روی زبانم می گذاری و با حالتی بانمک می گویی: حالا بگو آممم…
می گویم: آممم.
و دهانم را می بندم. می خندی و لپم را آرام می کشی.
– خب حالا وقتشه…
دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری. انگشت اشاره ات را زیر یقه ات می بری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون می کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می زند در زنجیرت تاب می خورد. از دور گردنت بازش می کنی و انگشتر را در می آوری.
– خب خانوم دست چپتو بده به من.
با تعجب نگاهت می کنم و می گویم: این مال منه؟
– آره دیگه! نکنه می خوای بدون حلقه باشی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت، می پرسم: چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خب چرا همون جا دستم نکردی؟
لبخندت محو می شود. چادرم را کنار می زنی و دست چپم را می گیری و بالا می آوری: چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می خوام پابند خودم بکنمت. حتی بعد از این که…
دستم را از دستت بیرون می کشم و چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: حتی بعد چی؟
– حالا بده دستتو!
دستم را پشتم قایم می کنم.
– اول تو بگو!
با یک حرکت سریع دستم را می گیری و به زور جلو می آوری.
– حالا بالاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم…
با درد نگاهت می کنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه را در انگشتم فرو می بری.
– وای چقدر توی دستت قشنگ تره! ریحانه برازندته.
نمی توانم بخندم. فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمی ریزم. سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره می شوی.
– بخند دیگه عروس خانوم!
نمی خندم. شوکه شده ام. می دانم اگر طوری بشود دیوانه می شوم. بازوهایم را می گیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می بوسی. طولانی… و طولانی…
بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم می گذرد و چشم هایم را می سوزاند. یک دفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با صدای بلند گریه می کنم. “خدایا علیمو به تو می سپارم. خدایا می دونی چقدر دوسش دارم. می دونم خبرای خوب می شنوم. نمی خوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمی گرده مثل خیلی های دیگه. ما بچه دار می شیم. ما…”
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همان طور که سر روی سینه ات گذاشته ام می پرسم:علی!
– جون علی؟
– برمی گردی آره؟
مکث می کنی. کفری می شوم و با حرص دوباره می گویم: برمی گردی می دونم.
– آره! برمی گردم.
– اوهوم! می دونم. تو منو تنها نمی ذاری.
– نه خانوم چرا تنها؟ همیشه پیشتم. همیشه!
– علی!
– جانم!
– دوستت دارم.
و باز هم مکث. این بار متفاوت. بازوهایت را دورم محکم تنگ می کنی. صدایت می لرزد: من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد. کاش می شد ماند و ماند در میان دستانت. کاش می شد!
سرم را می بوسی و مرا از خودت جدا می کنی.
– خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم…
کسی از وجودم جواب می دهد: برو! خدا به همراهت.
تو هم خم می شوی. ساکت را برمی داری. در را باز می کنی. برای بار آخر نگاهم می کنی و می روی. مثل ابر بهار بی صدا اشک می ریزم. به کوچه می دوم و به قدم های آهسته ات نگاه می کنم. یک دفعه صدا می زنم: علی!
برمی گردی و نگاهم می کنی. “داری گریه می کنی؟ خدایا مرد من داره با گریه می ره.”
حرفم را می خورم و فقط می گویم: منتظرتم.
سرت را تکان می دهی و باز به راه می افتی. همان طور که پشتت به من است بلند می گویی: منتظر یه خبر خوب باش. یه خبر!
“پوتین و لباس رزم و میدان نبرد. خدایا همسرم را به قتلگاه می فرستم! خبر… فقط می تواند خبر…”
می خواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه می دوم بدون آنکه در را ببندم. می خواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم. هر لحظه که دور می شوی. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می رسانم و می دوم سمت لبه ای که روی خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی می گیرد. یک تاکسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه می کنی. به داخل کوچه. “اون هنوز فکر می کنه جلوی درم….”
وقتی می بینی نیستم سوار می شوی و ماشین حرکت می کند. کاش این بالا نمی آمدم! یک دفعه یک چیز یادم می افتد. زانوهایم سست می شود و روی زمین می نشینم.
“نکنه اتفاقی برات بیفته. من پشت سرت آب نریختم.”
ادامه_دارد
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 73
استاد پناهیان؛
💢چقدر خوبه آدم اوستا بالا سر خودش داشته باشه .
خوبه آقا ❓
خیلی دلتون بخوادها... که اوستا داشته باشیم ،
خدایا یک راهنما ، یک استاد ، یک مربی برای رسیدن خودت به ما برسان .
الهی آمین✅🌺
حالا من یک استاد به شما معرفی بکنم ،
شما قبول میفرمایید❓بله ...
✅استادمیخوای ❓
نماز ...نماز اوستای رسوندن انسان بسوی خداست
✅🌺
نماز زنده س ، باشعوره ، متحرکه ، فعاله ، بصیره ، آگاهه
نماز هر کسی متناسب با او کاری میکند .
نماز یه فعالیت مرده بی روح عمومی نیست ،
که همه باهم آنرا انجام بدهند مثل یک مراسم یا یک عادت شخصی 🌈
نماز من❤️
اگر حب مقام دارم ، حب مقام مرا برطرف میکند .
اگر حب مال دارم ، حب مال مرا برطرف میکند .
اگر حب شهوت دارم ، حب شهوت مرا برطرف میکند .
✅🔶🔶
اگر تکبر دارم ، تکبرم را زائل میکند
اگر محبت به خدا ندارم ، محبت به خدا می آورد .
نماز هرکسی میدونه باهر کسی چیکار کنه .
🔶🔶🔶
نماز اوستای ماست برای رسیدن به خدا ✅🌺
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂