فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سه خطر در کمین انسان از زبان رهبر معظم انقلاب
مغرور شدن به نعمت الهی
امتحان در عرصه دنیا
فریب خوردن از مدح و ثنای دیگران
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 آیه 15 سوره آل عمران
🌸 قُلْ أَؤُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِّنْ ذَلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْاْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَناَّتٌ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خاَلِدِينَ فِيهَا وَأَزْوَاجٌ مُّطَهَّرَةٌ وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَاد
ِ
🍀 ترجمه:بگو: آیا شمارا به بهتر از این خبر دهم؟ براى كسانى كه تقوا پیشه کرده اند، نزد پروردگارشان باغهایى است كه از زیر (درختان) آن نهرها جارى است. براى همیشه در آنجا هستند و همسرانى پاک (خواهند داشت) و رضایت و خشنودى خداوند (شامل حالشان مىشود) و خداوند به بندگان بیناست.
🌷 #قل: بگو
🌷 اؤنبئكم: آیا شما را خبر دهم
🌷 #اتقوا: تقوا پیشه کرده اند در اینجا تقوا یعنی خود را از گناهان حفظ کردن
🌷 #جنات: باغ ها
🌷 #تجری: جاری می شود
🌷 #الأنهار: نهرها
🌷 #خالدين: جاودانه
🌷 #أزواج_مطهرة: همسرانى پاک
🌷 #رضوان: رضایت و خشنودی
🌷 #بصیر: بینا
🌷 #العباد: بندگان
🌸 قرآن کریم در این آیه ، به افراد با تقوا اعلام می کند که اگر به زندگی حلال دنیا قناعت کنند و از لذات نامشروع و هوس های سرکش و ظلم و ستم به دیگران بپرهيزند و از گناهان خود را حفظ کنند ، خداوند لذت های برتر و بالاتری در جهت مادی و معنوی که از هر گونه عیب و نقص پاک و پاکیزه است نصیب آنها خواهد کرد.
🔹 پيام های آیه15سوره آل عمران 🔹
✅ در دعوت مردم به #حق، آنان را به مقایسه ى دنیا و آخرت دعوت كنیم. «قل أؤنبّئكم بخیر...»
✅ دوام و ثباتِ #بهشت، و رضایت خداوند كجا و لذائد موقّت و ناپایدار دنیا كجا؟ «ذلك متاع الحیوة الدنیا... قل أونبّئكم»
✅ افراد با تقوا، شیفته ى زرق و برق دنیا نمى شوند. «متّقین» در این آیه، در مقابل «ناس» در آیه ى قبل بكار رفته است.
✅ ملاک رسیدن به نعمتهاى #آخرت، تقوا است. «للذین اتقوا»
✅ تشویق باید هماهنگ با خواسته هاى طبیعى وفطرى باشد. «انهار، ازواج، خالدین»
✅ #پاكدامنى و پاكیزگى، برترین ارزش است. «أزواج مطهرة»
✅ لذّت هاى افراد با تقوا تنها محدود به لذایذ مادّى نیست، رضایت الهى بالاترین لذّت معنوى است. «رضوان من اللّه»
✅ خداوند به بندگان بیناست و اعمال ما را می بیند. «واللّه بصیر بالعباد»
تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🔴وزیر دفاع: تلآویو و حیفا با اشاره رهبر انقلاب با خاک یکسان میشود
🔹وزیر دفاع با اشاره به تهدیدات اخیر از سوی صهیونیستها علیه کشور: اگر چه از سر استیصال سگان آنها گاهی بزرگتر از دهانشان حرف میزنند و تهدید میکنند که مشخصاً از سر استیصال است و رهبر معظم انقلاب سالها پیش به خوبی پاسخ به صهیونیستها دادند و فرمودند که رژیم صهیونیستی دشمن اصلی ما نیست، رژیم صهیونیستی در حدی نیست که با جمهوری اسلامی دشمنی کند، رژیم صهیونیستی میداند و اگر نمیداند بداند اگر غلطی از آنها سر بزند، جمهوری اسلامی تل آویو و حیفا را با خاک یکسان میکند.
🔹این امر فرماندهی معظم کل قوا به دقت اجر شده است و این امر تبدیل به طرح شده و با یک اشاره فرماندهی اجرا میشود. من به آنها توصیه میکنم حتی در زبان هم این غلط را نکنند.
@Emam_kh
🔴 مشکل اصل مذاکره است نه شخص مذاکرهکننده!
🔹برخی بزرگان اصولگرا واقعاً معتقدند میتوانند بجای روحانی و ظریف، #مذاکره کننده خوبی با آمریکاییها باشند. آنها با اصل مذاکره با آمریکا مخالف نیستند بلکه مسئلهشان این است که چه کسی برود مذاکره کند!
🔹متاسفانه بخشی از بدنه اجتماعی اصولگرایی هم واقعاً فکر میکنند اگر بجای ظریف خودشان مذاکرهکننده بودند مشکلات حل میشد!
🔹اعتقاد به مذاکره در این دولت هم نبود بلکه در دولت قبل جناب علی اکبر صالحی وزیر امور خارجه دولت دهم مُصِر بود که با آمریکاییها مذاکره کند!
🔻رهبری تاریخچه مذاکرات را اینگونه بازگویی میکند: "بعضی از مسئولین و دولتمردان ــ دولتمردان آن دولت {دولت احمدینژاد}، بعد هم دولتمردان این دولت {دولت روحانی} ــ فکر میکنند در قضیه هستهای ما با آمریکاییها مذاکره کنیم [تا] موضوع حل بشود؛ گفتیم خیلی خوب، اصرار دارید شما، در این موضوعِ بالخصوص بروید مذاکره کنید؛ ولی در همان سخنرانی اول امسال گفتم من خوشبین نیستم؛ مخالفتی نمیکنم اما خوشبین نیستم". ۲۸ بهمن ۹۲
🔻مذاکره با آمریکا غلط است؛
۱. چون هدفشان از مذاکره پیدا کردن راه حل منطقی نیست، بلکه تحمیل نظراتشان است.
۲. آمریکاییها غیرقابل اعتماد، غیرمنطقی و ناصادق هستند.
۳. مشکلات ریشه داخلی دارد و با بالاترین سطح ارتباطات هم مشکلات اقتصاد ما برطرف نخواهد شد.
۴. تجربه نشان داد با مذاکره تحریمها و تهدیدها بیشتر شده است.
✅ داود_مدرسی_یان
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥ساسی مانکن و سردار سلیمانی!!!
🙏لطفاً این کلیپ رو با دقت تمام ببینید که چگونه اینستاگرام، سردار سلیمانی را حذف می کند و امثال ساسی مانکن را قدرت رسانه ای می دهد!!!
💯برسد به دست طرفداران طوفان توئیتری و طوفان اینستاگرامی...
📽استاد پورآقایی
@Emam_kh
‼️موارد سجده سهو
🔷س 5312: سجده سهو در چه مواردی واجب است؟
✅ج: نمازگزار باید برای پنج مورد پس از سلام نماز، دو سجده سهو به جا آورد:
۱. در بین نماز، سهواً حرف بزند.
۲. در نماز چهار رکعتی، پس از سجده دوم، شک کند که چهار رکعت خوانده است یا پنج رکعت.
۳. تشهد را فراموش کند.
در دو مورد هم احتیاط واجب آن است که دو سجده سهو به جا آورد:
۴. یک سجده را فراموش کند.
۵. در جایی که نباید سلام نماز را بگوید، سهواً سلام دهد.
📕منبع: leader.ir
@Emam_kh
🌸تلنگـــــــر_و_تفکـــــــر
فردی به دکتر مراجعه کرده بود، در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد.
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم !
شما این پول رو بگیر بی خیال شو!
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه؟!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی!!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم!
و این است حکایت ما در جامعه ؟‼️
قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌸
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 49
نگاهم سمت ساعت کوچک روی دیوار اتاقم کشیده شد؛ نیمه شب را گذشته بود و من هنوز زانوی غم بغل گرفته و به این فکر میکردم که چرا دیدارش را چند روزیست دریغم کرده است؟!
بغض سنگین شده روی سینه ام قصد جانم را کرده بود و نفس کشیدن برایم سخت تر از کوه کندن.
ضربه ای به سینه ی دردناک از بغضم کوبیدم. پاهایم را از بند آغوشم رها و روی تخت دراز کردم. نفس های پی در پی هم چاره نشد و چشم هایم به اشک نشست. نام فرهاد را پر درد به لب آوردم و هق زدم. بار دیگر پاهایم را جمع سینه ام کردم و سر دردناکم را روی زانو گذاشتم. تنگی نفس امانم را برید. سر بلند کردم، دست خودم نبود دلتنگش بودم، بی قرارش بودم، دیدار طلب داشتم از بی معرفت...
حرفش را زد، پیش کشم کرد و رفت! به همین راحتی!
فقط نمی فهمیدم حالا که فهمیده جواب رد داده ام چرا دوری میکند؟!
می دانم که روی خوشم را به ندرت نشانش دادم. شیرینِ تلخش بودم ولی او عاشق بود، ادعایش را داشت! حق نداشت به این راحتی از کنارم رد شود، بله، من خودخواه بودم و فرهاد را برای این دوری سرزنش می کردم.
دست بردم و از زیر بالشم عکسش را که به تازگی از آلبوم درآورده و مونس شب هایم کرده بودم برداشتم و به صورت زیبایش چشم دوختم.
سیل اشکی که چشم هایم به راه انداختند هفت سال خشک سالی مصر را جواب می داد.
-خیلی نامردی فرهاد داشتم با عقلم کنار می اومدم و دلم رو برای نداشتنت آروم میکردم صبور شده بودم با کارهات بیقرارم کردی و پا پس کشیدی! حالا؟! حالا که عقل تسلیم دل شده! حالا که دارم به یاد آغوشت می سوزم! حالا که بغض شدی و چسبیدی بیخ گلوم و نمی ذاری نفسم بالا بیاد، بی معرفت...
عکسش را با حرص به جلو پرتاب کردم. پشت و رو افتاد روی تخت. آب بینی راه افتاده ام را بالا کشیدم و اشک هایم را پس زدم. از تخت پایین رفتم و پشت پنجره قرار گرفتم. دلم هوای آن طرف پنجره را کرد. جایی میان درخت های سیب. پرده را رها کردم. شنلم را که سر شب روی صندلی رهایش کرده بودم برداشتم و تن زدم. با قدم های آهسته طوری که بابا را بدخواب نکنم از خانه بیرون زدم. بی اختیار نگاهم به طرف درب آسانسور کشیده شد. کاش باز میشد و فرهاد را در چهارچوبش میدیدم و بغض دلتنگی که خوره شده بود به جانم را از بین می برد. آهی کشیدم و سمت حیاط رفتم. راه نیمکت مخفی شده پشت درختها را در پیش گرفتم. چه قدر از آن دوران بی خبری ام خاطره های شیرین دارم، هنوز صدای قهقهه هایمان در گوشم است. حتی رژان و ژیلا هم اینقدر بد نشده بودند و دوستان خوبی برایم بودند.
درختها را رد کردم. بوی سیب نداشته اشان از زنده بودن خاطراتم بود که در بینی ام می پیچید. روی نیمکت خاک گرفته بی آنکه نگران خاکی شدن لباسم باشم نشستم. باران باریدن گرفت. به سقف چتر مانند نیمکت نگاهی کردم و لبخند کمرنگی زدم. هیچ کدام از کارهای آقاجان بی حساب و کتاب نبود! مطمئناً میدانست که در چنین شبی بارانی عسل نازک نارنجی اش هوای خاطره بازی میکند.
نگاهم به درختها بود و حواسم گاه در گذشته و کنار فرهاد و گاه در حال و دور از فرهاد...
با صدایی که این روزها جان می دادم برای شنیدنش با شتاب از جا پریدم و سر چرخاندم سمتش.
-چرا بیداری؟
جاری شدن نامش به زبانم کاملاً بی اراده بود.
-فرهاد...
لبخندی روی لب هایش نقش بست از همان لبخند ها که دلم را هدف قرار می گرفت و جان می دادم برایش.
-جون دل فرهاد!
قلب نا آرامم فرو ریخت، فرهاد بی معرفت نبود، رسم عاشقی میدانست، منطق به وجودم بازگشت، در تمام این سالها من بودم که بد میکردم و فرهاد بود که می بخشید. روی نیمکت نشستم. پیش آمد و کنارم با فاصله کمی نشست. به جلو خم شد و خیره به درختها، آرنجش را روی ران پاهایش تکیه زد و دست هایش را به جلو رها کرد فندک داخل دستش را بین دست هایش به بازی گرفت. مگر سیگار می کشید؟!
بویش هم می آمد!
-مگه فردا کنکور نداری؟ چرا بیداری؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍃🌸🍃
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 50
حواسش بود. همیشه بود و شرمنده ام می کرد.
-خوابم نمی برد، بارون که گرفت اومدم حال و هوام عوض بشه. تو چرا بیداری؟
-هشت شبه که بیدارم!
دلم لرزید، بد هم لرزید؛ ویرانی به بار آورد!
اشک های سست و بی پایه ام ریخت، سریع پاکش کردم. هنوز به همان حالت نشسته بود، نگاهم به پس سرش حسرت بود که سر چرخاند و غافلگیرم کرد. آنقدر تشنه بودم که خیره تر از قبل چشم دوختم به نگاه بی قرارش.
-پاشو برو بخواب صبح سرحال بری سر آزمون.
چه اصراری داشت که بروم!
اصلاً دلم می خواهد بمانم و سیر نگاهت کنم!
-کل بعد از ظهر خواب بودم خوابم نمیبره دیگه.
تکیه ی دست هایش را برداشت و صاف نشست و به پشتی نیمکت تکیه زد.
-آخه زیادی نگاهت گرمه! من بهش عادت ندارم! میترسم کار دستم بدی.
کوتاه خندید تا حرف جدی اش را شوخی تلقی کنم.
از روی نیمکت بلند شد، چند قدم جلوتر رفت، تکیه اش را به درخت داد و دست هایش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکل اش فرو کرد.
-بالاخره ترک خورد!
پرسشگر نگاهش کردم.
-چی؟!
دستش را از جیبش در آورد و همان طور که نگاهش به چشم هایم میخ بود، اشارهای به قلبش کرد.
صد درجه بالای صفر.
به چشم هایش اشاره کرد.
-صد درجه زیر صفر! زیادی تفاضل دما داشتن مونده بودم چرا ترک نمی خوری!
باز تک خنده ی کوتاهی زد. خنده نداشت! نخندیدم! اخم هایم درهم شد، تیکه بارم می کرد.
در پناه شاخ و برگهای درخت بود ولی باز بی نصیب از آب باران نمانده و خیس شده بود، دستی به موهای نسبتاً بلندش که روی چشم هایش را می گرفت کشید و به عقب هل داد.
-میدونی از کی اینجوری شد؟
اشاره ای به قلب و چشمش کرد. منظورش سردی نگاه و گرمی قلب من بود که الحق خوب تشخیص داده بود.
ترجیح میدادم حرفی نزنم. توپش پر بود، از بوی سیگارش مشخص بود! فرهاد اهل سیگار نبود و امشب شاید هم این هشت شب به سیم آخر زده بود.
-اون روز که در رو باز کردم و اومدم تو حیاط...
چشم ریز کردم! از کدام روز حرف می زد!
ادامه داد:
-داشتی دنبال دوست کیان می دویدی صدای خنده های از ته دل اون و جیغ جیغ های تو روی مخم رفت، وقتی به قصد ایستاد و به سمتت چرخید و تو نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و رفتی تو بغلش. وقتی دست هاش گرد بدنت شد دیوونه شدم.
فهمیدم چه روزی را می گفت! همان روز نحسی که به قول فرهاد «اینجوری» شدم. بی اختیار ادامه حرفش را بریدم و گفتم:
-تو هم خوب از خجالتم دراومدی.
سر کج کرد و با لبخند نگاهم کرد برق چشم ها و حالت نگاهش دل می برد. نمیدانستم دست دلم را بچسبم که نرود یا به یاد آن روز حرص بخورم از کارش!
گرچه فریادهایی که بر سرم زد از روی غیرتش بود و علاقه اش را رخ کش می کرد.
-تو هم توضیح ندادی که چرا دنبال یه پسر غریبه افتادی و متوجه نیستی داره سر به سرت میذاره!
وقتش بود؛ باید شروع می کردم، حالا که خودش حرف را پیش کشید! دیگر نمی توانستم در بیخبری و عذاب بمانم یا در این بازی مات می شدم و با گذشته کنار میآمدم. حداقلش این بود که می فهمیدم کجا ایستاده ام و از سردرگمی در میآمدم که در آن صورت با دلم اتمام حجت میکردم و فرهاد را هم می باختم یا خوش بینانهترین حدسم درست از آب در می آمد و به آرامشی نسبی می رسیدم. کلافه بودم، در بازی ای که جرأت قدم گذاشتن درش را نداشتم فقط برد و باخت نبود، هزار گزینه ی دیگر هم برایم وجود داشت. فکرهایم را که بی شک سر درد را در پی داشت پس زدم. به قصد تکان دادن اولین مهره بازی از روی نیمکت بلند شدم و با قدم های آرامی سمتش رفتم کنارش گرد همان درخت تکیه اش دادم، نگاهش سمتم چرخید.
-خیس میشی، سرما میخوری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🍃🌸🍃