eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رييس جمهور به گراني و اوضاع كشور اعتراض داره، نمايندگان مجلس به اختلاس ها و باندبازي ها اعتراض دارن، اعضاي شوراي شهر از ترافيك و آلودگي شهر گِله دارن، قوه قضاييه هم از قانون گريزي گِله ميكنه، نوه امام از كُل وضع موجود ناراضيه! ميگم مسئولين اينقدر ناراضي هستن يه وقت نريزن تو خيابون عليه مردم شعار بِدن و ما مردم رو عوض كنن؟؟!!!🤔 بخدا جدي ميگم، اوضاع خيلي خرابه😂😂🤔🤔😀🤦‍♂🤦‍♀
🔴 پیام فرمانده کل قوا به مناسبت روز پاسدار: سپاه با قدرت به فعالیت‌های شایسته خود ادامه دهد حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، فرمانده معظم کل قوا به مناسبت میلاد امام حسین علیه‌السلام و روز پاسدار، پیامی خطاب به فرمانده کل سپاه صادر کردند. متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسمه تعالی سلام مرا به همه پاسداران برسانید، انشاءالله موفق باشید؛ با قدرت به فعالیت‌های شایسته خود ادامه دهید. @Emam_kh
🔴 وجه تسميه تولد امام حسين(ع) و روز پاسدار در چيست؟ روشن است که پاسدار واقعی دین، حضرت اباعبدالله علیه‌السلام است و باید الگوی همه پاسداران باشد. 🔻دو خطر جدی، اسلام و انقلاب را تهدید می‌کند: 1⃣ خطر بیرونی از ناحیه خارج کشور و بیگانگان و دشمنان اصلی اسلام. 2⃣ خطر درونی؛ از داخل کشور و درون نظام توسط جریاناتی که با اسلام و مفاهیم انقلابی مبارزه می‌کنند. 🔹خطر جریانات درونی بیشتر از بیرونی است. تاریخ نشان داده که جبهه اسلام خیلی کم از ناحیه دشمنان خارجی شکست خورده. عمده شکست‌ها درونی بوده. خطر استحاله و اضمحلال از درون بسیار جدی است. 🔸این انقلاب آرمان‌هایی داشته: برقراری عدالت، سبک زندگی اسلامی، جامعه توحیدی، ساده‌زیستی، استکبارستیزی، جمهوریت، استقلال‌، آزادی‌ و ... . 🔹پاسدار انقلاب، صرفاً نیروی کادر نیست؛ بلکه پاسدار این آرمان‌هاست. باید با جان و دل پای این آرمان‌ها بایستد و خطرات آن را به جان بخرد. 🔸پاسدار انقلاب هم در برابر خطرات خارجی هم در مقابل آفت‌های درونی که بر اثر خستگی از آرمان‌خواهی، خستگی از مبارزه، سستی یا ترس از برچسب، دنیاطلبی و اسیر چرب و شیرین دنیا شدن، رفاه‌طلبی و اشرافی‌گری به جان ملت و انقلاب افتاده، می‌ایستد و از دادن جان شیرینش همچون حسین بن‌ علی علیه‌السلام در این راه هم دریغ نمی‌کند. 🔹پاسدار یک عنوان است. آدم‌ها عوض می‌شوند و گاه تغییر می‌کنند؛ اما این عنوان برای اسلام و انقلاب می‌ماند. عنوان مثل یک اعتبار و یک تاج کرامت، می‌ماند. هر کسی در زیر آن قرار گرفت، کرامت پیدا می‌کند. عنوان مهم است و نباید خراب بشود. 🔸"مهمتر از نام پاسدار، عنوان واقعی و زی و روحیه‌ی پاسداری است. بد است که ما با نام پاسدار، کسی را داشته باشیم که آنچه در ذهنش نمی‌گذرد، پاسداری از اسلام باشد و برایش مسائل شخصی و خودی مطرح باشد. اینها ارزشی ندارد. این‌طور آدمی، اصلا نبودنش بهتر از بودن است. باید مسائل انقلاب اسلامی - همان چیزی که شما می‌گویید پاسدار آن هستیم - محور باشد. اصل قضیه، این است". بیانات رهبری، 10/10/1369 علیه‌السلام مبارک مبارک داود_مدرسی یان @Emsm_ kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺توییت موسوی لارگانی عضو هیات رئیسه مجلس در پاسخ به رئیس جمهور: روحانی: ممکنه دولت قصوری هم داشته باشد؛ مثل تیمی هستیم که در حال مبارزه با تیمی قدرتمند است؛ سه تا گل زدیم، حالا یک گل هم خوردیم! منصفانه حرف بزنیم. آقای روحانی! منصفانه قضاوت کنیم آن سه تا گل را هم به دروازه خودی زدید. گرانی، ‎بورس، رهاشدگی بازار و تشکیل صف‌های طولانی مرغ و روغن گواه ماجراست! @Emam_kh
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلــیپی متفاوت☝️ از برای اعیادشعبانیه 🌹اعیادشعبانیه بر شما خوبان مبـــــــــارکباد. 🌹حاجت روا باشید ان شاءالله 🍃❤🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🌺  بيت‌سبب‌ريزش گناهان‏ 🌹 امام حسين (ع) فرمود: 🔹 «إِنّ حُبّنَا لَتُسَاقِطُ الذّنُوبَ كَمَا تُسَاقِطُ الرّيحُ الْوَرَقَ». 🔹 «محبّت ما اهل بيت سبب ريزش گناهان است، چنان‏كه باد، برگ درختان را مى‏ريزد». 📚حياة الامام الحسين، ج ۱ ص۱۵۶ 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌹و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم 🌸☘🌸☘🌸
‼️تصرف در اموال فرزندان 🔷س 5332: آیا پدر می تواند در خود تصرف کند؟ ✅ج: در اموال فرزند در صورتی که به و رشد نرسیده و مفسده ای برای فرزند نداشته باشد، اشکال ندارد، اما تصرف پدر در اموال فرزند بالغ و رشید، بدون رضایت او جایز نیست. @Emam_kh
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 💠 ماجرای فُطرُس و تولد امام حسین علیه السّلام 🎈 خدای متعال به جبرئیل امین امر فرمود که همراه با هزار مَلَک برای عرض تهنیت به محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برسد. جبرئیل همراه با هزار ملکی که به دنبال او بودند فرود آمد و بنا به آنچه در روایات هست، از جزیره‌ای عبور کرد. 🎈 یکی از ملائکۀ بزرگ الهی به نام فُطرُس به دلیل ترک اولایی که از او سر زده بود، آنجا زندانی بود. می‌دانید که ملائکه معصومند. عصیان و سرکشی در برابر فرمان خدا ندارند و معصومند. همانطور که انبیاء معصومند؛ امّا برخی از انبیاء ترک اولی داشته‌اند. 🎈 ترک اولی یعنی بین دو عمل خوب، عمل خوب کوچک‌تر را انجام دهد؛ درحالی‌ که جا داشت و سزاوار بود عمل خوب بزرگ‌تر و برجسته‌تر را انجام دهد. 🎈 فطرس به دلیل ترک اولایی که مرتکب شده بود، با بال‌های شکسته در این جزیره تبعید بود. حتّی روایتی را دیدم که او را مخیّر کردند بین عذاب دنیا و عذاب آخرت و فطرس عذاب دنیا را برگزید. 🎈 او را در این جزیره به پلک‌های چشمانش آویخته بودند؛ جزیره‌ای بود که هیچ موجود زنده‌ای هم عبور نمی‌کرد و دود بویناک و متعفّنی هم از زیر او بر می‌خاست. 🎈 جبرئیل و هزار مَلَک از کنار فطرس گذشتند. فطرس پرسید: چه شده؟ قیامت سر رسیده که شما فرود آمده‌اید؟ 🎈 جبرئیل خبر میلاد نوۀ پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم را به فطرس داد و گفت: خدای متعال امر کرده که ما به محضر رسول الله برسیم و این میلاد خجسته را خدمت پیغمبر اکرم تهنیت بگوییم. 🎈 فطرس اجازه خواست که همراه آن‌ها به محضر رسول الله برسد؛ بلکه از این رهگذر از تبعید و شکنجه نجات پیدا کند و به جایگاه نخستین خودش برگردد. 🎈 جبرئیل آمد خدمت رسول الله تهنیت عرض کرد و ماجرای فطرس را هم به عرض رسول الله رساند. 🎈 پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: مانعی ندارد؛ به فطرس بگویید بال‌های شکستۀ خود را به قنداقۀ اباعبدالله علیه السّلام بمالد. 🎈 فطرس آمد و بال‌هایش را به قنداقۀ اباعبدالله علیه السّلام مالید و دوباره مثل روز اوّل سالم شد. 🎈 فطرس خوشحال و خشنود از این توفیقی که نصیبش شد، عرض کرد: یا رسول الله این فرزند را که این همه برای من مایۀ برکت بود، امّت تو به زودی به شهادت خواهند رساند و من خودم را مدیون این فرزند می‌دانم؛ لذا همین‌جا تعهد می‌کنم که هر جای عالم هر کس برای اباعبدالله علیه السّلام سلامی بفرستد یا صلواتی نثار کند، من آن سلام و صلوات را به محضر اباعبدالله علیه السّلام برسانم. 🎈 لذا فطرسِ ملک، مأمور است و در بهشت افتخار می‌کند که من غلام اباعبدالله علیه السّلام هستم! من خادم اباعبدالله علیه السّلام هستم! فطرس مسئولیّت سلام رسانی اباعبدالله علیه السّلام را به محضر آن بزرگوار عهده‌دار است. 🎈 احادیث دیگری هم هست که ماجراهایی شبیه این در مورد ملائکۀ دیگری مثل دردائیل و صلصائیل؛ که آنها هم به دلیل ترک اولی مبتلا بودند، نقل کرده‌اند؛ یعنی بهره‌مندی از عنایات قنداقۀ اباعبدالله الحسین علیه السّلام برای برگشتن به مرتبۀ بلند آسمانی خودشان... استاد مهدی طیّب 🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 @Emam_kh
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 69 به سالن رفتم و پتو را رویش انداختم. به حرکاتم که مشغول تنظیم پتو رویش بودم خیره بود و لبخندی به لذت زمان نوازش یار، در صورتش نشسته بود. بی توجه به نگاه پر معنایش شب بخیر گفتم و داخل اتاق شدم. اتاقم نه پنجره ای داشت و نه دل باز بود. در را که بستم بدتر هم شد. بغ کرده به تختم پناه بردم، کم‌کم سرما به تنم رسوخ کرد؛ باید فردا حتماً برای خرید بخاری به بازار می رفتم یا کسی را برای تعمیر پکیج می‌آوردم. پاهایم را در شکمم جمع کردم بلکه از شدت سرما کم شود. خسته بودم؛ قرصی هم که به دور از چشم فرهاد خوردم کم کم اثر کرد و به خواب رفتم. با دیدن کابوس تکراری از خواب پریدم، نیم خیز شدم، نفسم را با غم فوت کردم، تشنه ام بود، برخواستم تا به آشپزخانه بروم. هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نگاهم با فکر سرمای دیشب به سمت پتو کشیده شد. لبخند نقش صورتم شد. کار فرهاد بود که حواسش همه وقت بود ولی خیلی زود با احساس سرمای خانه از کارش خجالت زده شدم. سمت تخت برگشتم و پتو را برداشتم و به سالن رفتم. مدل خوابیدنش همیشه همین طور بود. طاق باز، ساق دستش را هم روی چشم هایش می گذاشت. پاورچین سمتش رفتم و آرام پتو را رویش انداختم. بطری آب روی میز بود، حتماً کار فرهاد بود. برداشتم و سر کشیدم. در این مورد وسواس داشتم ولی حس و حال رفتن به آشپزخانه و برداشتن لیوان را در خود ندیدم. احتمالاً دهان خورده ی فرهاد هم بود ولی ایرادی نداشت، فرهاد فرق می‌کرد. تکیه به پایه ی مبل نشستم و گوشه ی پتو را که از مبل آویزان بود روی پاهایم کشیدم. خواب از سرم پریده و به آینده فکر می کردم، به فرهاد، به حرف سرشبش... انگار تردید داشت برای گفتن، باید بار دیگر به قول خودش «مستفیضش» می کردم بلکه سر بحث را باز کند و اگر از چیزی خبر دار شده به زبان بیاورد. با تکان خوردن فرهاد از فکر بیرون آمدم و سویش سر چرخاندم، به پهلو شد و دستش را از روی صورتش پایین کشید. چشم هایش سرخ بی خوابی بود. -چرا نخوابیدی؟ -هر کار کردم خوابم نبرد. پتو زیادی بوی عطر تو رو می‌داد، اومدم اتاق ببینم پس خودت چی کشیدی روت که پتوی خودت رو دادی به من؟ نگاهم را دزدیدم و سرم را به حالت قبل چرخاندم و به رو به رو چشم دوختم. -همونجا پایین تخت می خوابیدی و نصف پتو رو روت می کشیدی. این جوری سرما میخوری. زمزمه اش کنار گوشم گرم شدن بدنم را هدف داشت! -اون جوری که دیگه اصلاً خوابم نمی برد، تو باشی و من دلم بیاد چشم ازت بگیرم و بخوابم! آب دهانم را فرو خوردم و بلند شدم. سریع دستم را گرفت. -متکات رو بیار همین پایین مبل بگیر بخواب وگرنه پتو رو بردارو برو. راه مخالفت را بست. با تردید نگاهش کردم. به شوخی زد تا از آن حال و هوا بیرون بیایم. -ولی الان دیگه گیج خوابم، می خوابم صبح پا میشم یه دل سیر نگاهت می کنم. لبخندی به شوخی به جایش زدم. تردید را کنار گذاشتم و به اتاق رفتم و با متکایم بازگشتم. کمی سخت بود برایم. متکا را از دستم کشید و روی زمین پایین مبل انداخت. -بگیر بخواب بذار بخوابم. سری تکان دادم و در حالی که قلبم از هیجان و شرم به تقلا افتاده بود و پر حرارت به قفسه سینه ام می کوبید روی زمین نشستم. فهمیده ترین مردی که می شناختم بود. باز هم طاق باز خوابید و دستش را روی چشم هایش حصار کرد. در دل فدایش شدم... با مکثی کوتاه دودلی را یک دل کردم و زیر نیمه ی آویزان پتو خزیدم. حضور نزدیک فرهاد گرچه در سکوت همراه بود ولی تمنا ها در بر داشت، تمنای داشتنش! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🍃🌸🍃
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 70 دل چرکین از راز سر به مهری که خوره ی جان و روانم شده بود آهی کشیدم و پشت به فرهاد خوابیدم شاید دل در سینه کمتر بی قراری کند! چه راحت سرنوشت عشقم را به بازی گرفته و ریشخندم می کرد و طرح جدایی و حسرت را در فضایی که هردو نفس های ناآرام مان را پخشش می‌کردیم می‌زد و می خندید. می‌گویم می خندید، چرا که ایمان دارم به گفته ام! اگر غمش بود رهایم می کرد از این طرح و نفس هایمان را یکی می‌کرد. سوختنم از فاصله ی بینمان کمتر از فرهاد نبود ولی سیلی خورده سرنوشت بی احساس بودم و دل همراه کردن فرهاد را با غم هایم نداشتم. دلم نمی‌خواست با دل به دل دادنش این شور و سرزندگی را در وجودش سلاخی کنم. 《 فرهاد! خوابم نمی برد در هوایی که تو در آن نفس می کشی، زیادی سنگین است و دمش خفه ام می کند!》 صدای اذان از امام زاده نزدیک مجتمع می آمد. دلم، درد و دل با خدا را که از هر کس به رازم آگاه تر بود خواست. پتو را کنار زدم و بلند شدم، وضو گرفتم و در اتاقم به نماز ایستادم. سجده ی شکر را به جا آوردم و عاجزانه از خدا آرامشی طلب کردم که لایق فرهادم کند. فرهاد در خواب بود که برای خرید وسایل صبحانه از خانه بیرون زدم، وقتی بازگشتم بیدار شده بود و از پشت پنجره به آسمان سرخ شده ی آماده ی بارش خیره بود. -سلام صبحت بخیر. چرخید. لبخندی زد و به سمتم قدم برداشت. تکه نانی از سنگک تازه و داغ را کند و در دهان گذاشت. -چرا زحمت کشیدی؟! بیدارم می کردی، می رفتیم بیرون یه چیزی می خوردیم. چپ چپی نگاهش کردم. -یعنی عرضه یه صبحانه دادن به مهمونم رو هم ندارم!؟ -مهمون؟! من خودم صاحب خونه ام! -معذرت می خوام تصحیح می کنم شما خودت صاحب خونه ای! با شیطنت نگاهم کرد. -الان یعنی بله رو دادی؟ دلخور از اصرار دم به دقیقه اش که فقط بر حسرتم می افزود رو گرفتم و سمت آشپزخانه رفتم. سفره ی کوچکم را برداشتم و بی توجه به حضورش مشغول چیدن روی میز جلوی مبل شدم. چایی که قبل از خروج از خانه دم کرده بودم را در لیوان ریخته و همراه شکر به لوازم داخل سفره افزودم. بدون اینکه نگاهش کنم تعارفش کردم. -بیا سر سفره. -قهر کردی باز؟ پشت بند حرفش روی مبل نشست. -بس کن فرهاد! ادامه داد: اگه سوال های توی ذهنت راجع به پدر و مادر واقعیت رو حل کنم چی؟! بازم بهونه برای فرار و پس زدن داری!؟ شوک زده نگاهش می کردم! یعنی واقعاً خبر داشت؟! لب هایم از شوق زیاد میان لبخند لرزید و چشم هایم از اشک تار شد! همه ی وجودم اشتیاق فهمیدن را فریاد زد. یعنی درمان کابوس هایم در این سال‌ها دست فرهاد بود!؟ - جدی میگی فرهاد؟! کمی خودش را جا به جا کرد و کنارم قرار گرفت. دستش را روی دست لرزانم گذاشت. -آروم باش تو، تا بهت بگم. -من آرومم فرهاد! هر چی می دونی بهم بگو! دستم را رها کرد و دور لب هایش کشید. - اون قسمت از کتاب خونه ی بابات که در داره رو نگاه کردی؟ یادم نمی‌آمد دقیق کجا را می گوید! - نمی دونم کجا رو میگی! من زیاد اتاق بابا نمی‌رفتم. نگاهش شماتتم کرد... - تا این حد باهاش غریبه بودی؟! نگاهم را به تلویزیون خاموش روبرویم دادم. - نمی دونم مقصر من بودم یا بابا؟! برخورد هامون در حد احترام به هم بود. خودت که می دیدی! و حمایت های گاه و بیگاهمون از هم. همین! - دلم نمی خواد سرزنشت کنم ولی یه روز می فهمی که این سال ها چه اشتباهاتی رو مرتکب شدی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... 🌺🍃🌸🍃🌺