⭕️چقدر تفاوت است بین انقلابی که میخواهد مایه رشد و عظمت دختران باشد، با انقلابی! که سقف نگاهش به دختران در حد یک روسری است!
@Emam_kh
♡••
چشم وا ڪردے و آغوش خدا جاے تـو شد...
ڪعبہ لبخند بہ لب، محو تماشاے تو شد...
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
@Emam_kh
12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید
نهی از منکر به شیوه ملاحسینقلی همدانی؛ من میخوانم، شما بنوازید!
علیرضا معزی در توییتی نوشت:
شادباش ولادت آن وصیِّ پیامبری که زبانِ ناقوس میدانست:
شیخ احمد بهاری روایت میکند: ملا حسینقلی همدانی با جمعی از یاران در مسیر کربلا به جمعی برخورد که بزم گناهی آراسته بودند، ملا از یارانش خواست نهی از منکر کنند همگی اذعان به عجز کردند که نهیشان بیاثر است.
ملا خود به میانشان رفت و با مهربانی گفت اجازه میدهید من هم کمی بخوانم و شما بنوازید؟ با بیمیلی پذیرفتند و ملا شروع به خواندن قصیده ناقوسیه منسوب به علی (علیه السلام) کرد. یاران ملا میگویند چنان حالشان منقلب شده بود که حتی وقتی از آنها دور هم شده بودیم صدای گریهشان به گوش میرسید.
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌷 آیه 118 سوره بقره
🌸 وَقَالَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ لَوْلاَ يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأتِينَا آيَةٌ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِّثْلَ قَوْلِهِمْ تَشاَبَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الأَياَتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ
🍀ترجمه:كسانى كه نمى دانند، گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمى گوید؟ یا آیه و نشانه اى بر خود ما نمى آید؟همچنین گروهى كه قبل از آنان بودند مثل گفته آنان را گفتند،دل هایشان مشابه است،ولى ما آیات ونشانه ها را براى اهل یقین روشن ساخته ایم
🌺 باز هم تقاضاى نابجا از سوى گروه دیگرى از كافران! افراد ناآگاه،در برابر دعوت رسول خدا صلى الله علیه وآله چنین مى گویند:چراخداوند مستقیماً با خود ما سخن نمى گوید؟ چرا بر خود ما آیه نازل نمى شود؟!قرآن براى جلوگیرى از اثرات سوء احتمالى اینگونه سخن هاى بى جا بر سایر مسلمانان و دلدارى به رسول خدا صلى الله علیه وآله، سؤال و خواست آنها را خیلى عادّى تلقّى مى كند كه این سؤالات حرف تازه اى نیست و كافرانِ قبل از اینها نیز از انبیاى پیشین چنین توقّعات نابجا را داشته اند.
🌺 سپس مى فرماید: طرز تفكّر هر دو گروه به یكدیگر شباهت دارد، ولى ما براى اینگونه درخواست ها اعتبار و ارزشى قائل نیستیم. زیرا كه آیات خودمان را به قدر كفایت براى طالبان حقیقت بیان كرده ایم. توقّعات نابجا، یا به خاطر روحیّه استكبار و خودبرتربینى است و یا به خاطر جهل و نادانى. آنكه جاهل است، نمى داند نزول فرشته وحى بر هر دلى ممكن نیست و حكیم، شربت زلال و گوارا را در هر ظرفى نمى ریزد. در قرآن مى خوانیم: اگر پاكدل و درست كردار بودید، فرقان به شما مى دادیم.
🔹 پيام های آیه 118 سوره بقره 🔹
✅ اصالت به تلاش و لیاقت است، نه تقاضا و توقّع. گروهى هستند كه به جاى تلاش و بروز لیاقت،همیشه توقّعات نابجاى خود را مطرح مى كنند. «لولا یكلّمنا اللّه»
✅ سنّت خداوند اتمام حجّت و بیان دلیل است، نه پاسخگویى به خواسته ها وتمایلات نفسانى افراد «قد بیّنا الایات»
ِآیه118🌹 ازسوره بقره🌹
وَ قالَ :وگفتند
الَّذِينَ:کسانی که
لا يَعْلَمُونَ:نمی دانند
لَوْ لا يُكَلِّمُنَا :چرا سخن نگویدباما
اللَّهُ: الله
أَوْ :یا
تَأْتِينا :نیاید به سوی ما
آيَةٌ:نشانه ای
كَذلِكَ :این چنین
قالَ:گفتند
الَّذِينَ :کسانی که
مِنْ قَبْلِهِمْ : پیش ازآنها بودند
مِثْلَ : همانند
قَوْلِهِمْ: سخن آنان را
تَشابَهَتْ :هم سان گشت
قُلُوبُهُمْ :دلهایشان
قَدْ : به درستی که
بَيَّنَّا:به روشنی بیان کردیم
الْآياتِ : آیات را
لِقَوْمٍ:برای گروهی که
يُوقِنُونَ: یقین دارند
☘🌹☘🌹☘
02.Baqara.118.mp3
1.72M
آیه ۱۱۸ ازسوره بقره
🌹استاد قرائتی
@Emam_kh
روایت دلدادگی
قسمت ۹۰🎬:
فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت می تاخت.
بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد ، با دیدن فرنگیس ،گویی دوباره گُر گرفته بود.
آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هر جوان زیبا پسندی می نشست، اما بهادر خان می خواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند، او نقشه ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیالها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود ، ناگهان روزی در کمال ناباوری ، قاصد روح انگیز سر رسید وجواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد.
درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق می کرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود...
حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید ، شصتش خبر دار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر در می آورد چه شده؟
الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه ، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال ،شاهزاده خانم ،اسب می راند.
فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید.
بی درنگ از اسب به زیر آمد ، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم.
فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند.
خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود ، دل در گرو مهرش سپرده بود.
فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : آخر توکجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟
مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید...
بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن ، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود ، باورش نمی شد...
این دخترک....این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد...
قند در دل بهادرخان آب می شد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان....
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
روایت دلدادگی
قسمت ۹۱🎬:
همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود و فکر میکرد ، آن دلبری که فرنگیس می گوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود.
ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود ،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد ، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود ، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمی آورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکی ها بود برود ، راه اسب را کج کرد و به طرف عمارت شاهی رفت .
بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود ، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود.
بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سرو گل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد.
بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود ، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود ، پس رابطه ی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود.
سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت : به به ،شما کجا و اینجا کجا؟!
مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: نکند....نکند فرار فرنگیس و برهم زدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بی ربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟!
بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود ، با قهقه ای بلند ، سلامی بلندتر کرد ، او اینک خود را مثال پرنده ای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود ...
او رو به پیرزن گفت : به کسی نگو که مرا در اینجا دیده ای و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود می گفت : او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد...
سرو گل که صدای سم اسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود ، تا حال این مرد جوان را دید ....سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت می رفت با خود می گفت : آدم سر از کار شما جوان ها در نمی آورد ، اما براستی شما زوج خوبی برای هم می شوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید، یکی مجلس عروسی را بهم می زند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را می پیماید....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی