eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
22هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه مهم شب آخر ماه رجب ❗ امشب آخر رجب است 🌺 ما را هم را از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید التماس دعا 🌺 @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت۱۲۴🎬: روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغی سرکنده ،بی قرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود . حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی ،گویی که مغزش قفل کرده بود و نمی دانست که چه کند و براستی چه می تواند بکند ، او با خود می گفت : اگر می دانستم که ازدواج فرنگیس ،چنین ضربه عظیمی به حکومت می زند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را می گیرد ، حاضر به این کار نمی شدم. حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود ، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است ،خون خودش را می خورد ، پس دستور داد که تا بهادر را هر کجا هست و در هر سوراخی که پنهان شده ، پیدا کنند و به خراسان بیاورند. شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکار گاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت می کردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند. سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود ، با سرعتی بیشتر ، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت. نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد : دایه سرو گل هااای....رجب آی رجب... با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکار گاه می پیچید ، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند. ننه سرو گل در حالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود ، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر می داشت و بر سرش میریخت. شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد ، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی قسمت۱۲۵🎬: فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت : این چه خبرهایی ست که به خراسان می رسد ، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله ، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود. بگو که درستش همین است. ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ می انداخت و از جای زخم های قبلی اش خون تازه بیرون می زد گفت : نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو می گویی...کاش خدا جانم را می گرفت این روز را نمی دیدم ، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد ، مرا نیز قاصد کرد که به بهادر خان بگویم ،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلداده اند و نقشهٔ فرار را با هم کشیده اند ، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست. شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود ، بهادرخان مکاری ست که در این دنیا نمونه ندارد... ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند ، دلشوره ای عجیب به جانم افتاد. یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت ، خاک بر سرم شد ، در پیش شما و حاکم ، روسیاه شدم... شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید و همانطور که بر اسب می نشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت : سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت می کنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم... سریعا...زود...شاید جایی بین بوته ها و زیر درختی و...بی هوش افتاده باشد... باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم و آرام تر زیر لب ادامه داد: حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی...یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینه اش نگذارم. با این فرمان شاهزاده فرهاد ، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند .. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی می‌افتم که مولانا در دفتر می‌آورد. 🔹 گاوی که تنها روی جزیره‌ای زندگی می‌کند و صبح تا شب، می‌چرد و خود را فربه می‌کند؛ اما شب تا صبح دل‌نگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار می‌شوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم. 🔹 فردا صبح با هراس فراوان می‌خورد و حسابی فربه می‌شود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بی‌ثباتی، لاغر و رنجور می‌شود. 🔹این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سال‌های سال زندگی گاو بیچاره را تباه می‌کند. 🌷 مولانا می‌گوید اگر گاو به "گذشته" نگاه می‌کرد، به خاطر می‌آورد که سال‌های سال زندگی کرده و کم نیاورده ، آن‌گاه می‌توانست را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. 🔹اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی. گاو نمی‌تواند به روند طبیعت اعتماد کند و با آن کنار بیاید، پس جان خود را می‌فرساید و عمر را می‌بازد. 🔹 شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را می‌دید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان می‌لرزیم که حتی خود بیماری هم نمی‌تواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را می‌دید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیره‌ای خرم برایمان می‌خواند. 🔹 شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانه‌تر استفاده می‌کرد و شاید هم همان مولانای بی‌تعارف و بی‌ملاحظه می‌ماند 🔹 اما به هرحال به یادمان می‌آورد که قرن‌هاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و...با این حال ما تاب آورده‌ایم و حالا ، به احتمال زیاد در امن‌ترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستاده‌ایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرل‌ترین نقطه به لحاظ روحی روانی 🔹ما بسی بیشتر از گذشتگان می‌لرزیم، چون تصوری صحیحی از ذات زندگی نداریم. 🔹 گاو قصه ی مولانا از اضطراب این‌که "فردا چی بخورم؟" جان خود را می‌فرساید و ما از اضطراب این‌که "فردا چی می شه؟!" 🔹بی‌آنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور می‌کنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید می‌کند، نیست. 🔹 گاهی لازم است نگاهی به "گذشته" بیندازیم تا در "حال"، آرام بگیریم. "یک جزیره هست اندر این جهان اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان جمله صحرا را چرد او تا به شب تا شود زفت و عظیم و منتجب شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟ گردد او چون تار مو لاغر ز غم چون برآید صبح ،گردد سبز دشت تا میان رسته قصیل سبز و کشت هیچ نندیشد که چندین سال من می‌خورم زین سبزه زار و زین چمن هیچ روزی کم نیامد روزی‌ام چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام؟ باز چون شب می شود آن گاو زفت می شود لاغر که آوَه رزق رفت!" نَفس ، آن گاوست و آن دشت ، این جهان / کو همی لاغر شود از خوفِ نان که چه خواهم خورد مُستقبل ، عجب / لُوتِ فردا از کجا سازم طلب ؟ سال ها خوردی و کم نآمد ز خَور  / ترکِ مستقبل کن و ماضی نگر لُوت و پُوتِ خورده را هم یاد آر / منگر اندر غابِر و کم باش زار 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|👈🏽مقام معظم رهبری: ⚠️مشکل ما این است که زندگی را با قواعد تطبیق نمی‌کنیم... . @Emam_kh
33.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️🎥حجاب رو آزاد کنید تا همه چی عادی بشه! ♦️خود دین میگه اَلانسانُ حَریصٌ عَلی مٰا مُنِع! 🌐از بس به جوونا سخت گرفتید عقده ای شدن! ♦️آمارهای جهانی و روانشناختی 🎞داود پورآقایی @Emam_kh
🔊ما شاید پیچیدگی اوضاع را هنوز درک نکرده ایم!!! 🔻دیروز در یک جمع ۷-۸ نفری از خواص جامعه بودم. فردی از جمع بخاطر درک شرایط موجود فتنه‌های جاری ، به نحوه‌ی شهادت جزرآورِ یکی از مدافعان امنیت کشور توسط داعش وطنی اشاره کرد و از آن جمعیت ، ۴ نفر بجای متنبّه شدن و درک لزوم مقابله با حربه‌های دشمن و جدی بودن جهاد تبیین در این روزها ‌، که دشمن در این ایام به دنبال به سکوت کشاندن انقلابیون و خواص و افزایش آتش خود است ، شروع به شوخی کردن با نحوه‌ی شهادت آن شهید کردند! آنجا بود که یاد حدیثی از مولا امیرالمومنین علی (علیه السلام) افتادم که میفرمایند؛ «کسی که به هنگام یاری ولیّ (رهبر) خود، بخوابد با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد.» 🔻آری... بعضی از ما [حتی برخی خواص] در خواب غفلت سیر میکنیم و شاید را شوخی گرفته‌ایم!!! ✍ میلاد خورسندی @Emam_kh
🔰وظیفه دولت‌ها در قبال تدین مردم 🔹نمی‌شود گفت دولت به ایمان مردم کاری ندارد؛ نه. مدتی این را ترویج کردند؛ اما این غلط است. 🔸دولت وظیفه دار است. چطور وزارت بهداشت با دارو فروش‌های مصنوعی ناصرخسرو مبارزه می‌کند؛ اما وزارت ارشاد با مخدر فروش‌های فرهنگی مبارزه نکند!؟ با سم پراکنان فرهنگی مبارزه نکند!؟ این وظیفه دولت است‌. 📆۸۵/۰۳/۲۹ @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا