رمان واقعی«تجسم شیطان»
قسمت_شصت_ششم
فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو ساعت از زمانی که قرار بود دنبالش بیایند، گذشته بود و هنوز خبری نبود، فاطمه اینقدر استرس کشیده بود که شک نداشت الان رنگ و رخ همچون این ساعت زرد و طلایی،به زردی میزد.
نگاه خیرهٔ آرایشگر و شاگردانش،بدتر از همه چیز او را اذیت می کرد، انگار با نگاهشان به او می گفتند: برو دیگه، ما خسته ایم و گاهی حس می کرد که با تمسخر دربارهٔ او درگوشی صحبت می کنند.
فاطمه خیره به عکس خودش در آینه روبه رو شده بود که زیباتر و غمگین تر از همیشه به او چشم دوخته بود، او مطمئن بود که هر چه هست زیر سر فتانه هست،چون برخورد او را در محضر دیده بود و پشت چشم نازک کردنش هم شاهد بود، تمام اینها باعث دلسردی فاطمه می شد اما وقتی به روح الله و چهره مظلوم و لیخند مهربانش فکر می کرد،تمام دلسردی ها زایل میشد.
فاطمه غرق در افکارش بود که صدای یا الله در فضا پیچید، با هیجان از جایش بلند شد، این صدا جز صدای روح الله نمی توانست باشد.
روح الله با دسته گلی پر از غنچه های صورتی رنگ که دورش را با توری زیبا قاب گرفته بودند و پاپیونی بلند به شکل پروانه به طرف فاطمه آمد، فاطمه که در لباس سفید و بلند عروسی، قدش بلندتر و زیباتر به نظر میرسید، مانند پری دریایی شروع به لبخند زدن کرد و زیر لب گفت: الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی.
عروس و داماد سپار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاریت گرفته بود شدند و به طرف خانه عروس خانم حرکت کردند.
بوی عود و کندر و اسپند با بوی ادکلن داماد در هم آمیخت و صدای کل کشیدن از همه طرف بلند شد.
فاطمه از زیر چادر حریرش اطراف را نگاه می کرد و نگاهش روی فتانه قفل شد، انگار که نه به عروسی بلکه به عزا آمده بود، فاطمه یک لحظه با دیدن چهره اخمو فتانه، دلش لرزید، اما فشار آرامی که روح الله به بازوی او داد و گرمی آغوش همسرش، او را در عالمی دیگر کشانید.
فاطمه و روح الله روی مبلی که جلوی سفرهٔ نقره ای رنگ عقد بود، نشسته بودند و در آینهٔ بختشان، غرق در نگاه یکدیگر شده بودند.
وقت، وقت دادن هدیه اقوام بود.
نوبت اول را به اقوام عروس دادند، زهرا خواهر فاطمه جلو آمد تا هدایا را جمع کند، هرکس در خور توانش تکه ای طلا چشم روشنی برای عروس و داماد گرفته بود،یکی انگشتر و یکی النگو، یکی سکه و یکی پلاک طلا.. اقوام عروس سنگ تمام گذاشتند،زهرا کادوها را داهل کیف کوچک سفید رنگ با زنجیر نقره ای که متعلق به عروس بود گذاشت و غافل از این بود که فتانه چشم از این هدایا بر نمی دارد و شمارش همه شان را دارد
حالا نوبت اقوام داماد بود، قبل از اینکه کسی نزدیک برود فتانه سر در گوش زیور دختر شمسی کرد و گفت: برو تو هدایای قوم و خویشا را جمع کن و با صدای بلند بگو...زیور از خدا خواسته دست شراره را که دخترکی ریز نقش بود در دست فتانه گذاشت و گفت: حواست به شراره و بقیه بچه ها باشه من الان میام..
زیور جلو رفت و زهرا را به کناری زد، اقوام روح الله یکی یکی جلو می آمدند و هدیه یشان را می دادند و زیور هم باصدای بلند به همه اعلام میکرد اما در کمال تعجب تمام هدایا را در کیفی که فتانه به او داده بود،چپاند و بعد از پایان کار کیف در کمتر از آنی ناپدید شد و روح الله خوب میدانست که این هدایا هم دنباله رو ان پول های بی زبانی بود که مادرش برایش کنار گذاشته بود و فتانه با لطایف الحیل از چنگش درآورده بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
سلام علیکم بما صبرتم
🤔 حواس ات کجاست ؟ داری اشتباه میکنی
✅ امروز دیدم دوستم خیلی پکره ، اصلا حال اش خوب نبود ، جریان را جویا شدم ، گفت :
😞 دیروز داشتم از خونه میرفتم بیرون ، دیدم حاج خانم داره آماده میشه برای کار ، و می گفت امروز باید برم بالا و لوستر ها را پاک کنم ،
براش گفتم ، بذار برا روزی که منم باشم کمک ات کنم ، اصرار داشت که باید امروز تمیز کنم ، خب منم که جلسه داشتم ، خلاصه خداحافظی کردم و سپردم که مراقب خودت باش وقتی میری بالا ......
🚨 ادامه داد که : حدود ساعت یازده بود که زنگ زدند که حاج خانم بردند بیمارستان ، زود تشریف ببرید بیمارستان ، پرسیدم چی شده مگه ؟ گفتند از بلندی افتاده و دست و پاش شکسته ، خوبه که سرش زمین نخورده .
😞 سریع خودمو رسوندم بیمارستان ، که دیدم برده اند اتاق عمل ، ساعتها منتظر ماندم تا آوردند بخش ، سرتو درد نیآرم کمی هم منتظر ماندم تا به هوش بیآد ، اجازه دادند برم بخش ، رفتم بالاسرش ، حالش خوب نبود و ناله میکرد ، گفتم چه خبر ؟ چی شد ؟ چرا افتادی ؟
😡 گفت ، هیچی ، دوتا متکا و بالش گذاشتم زیرپام و رفتم بالا ، که یکدفعه افتادم و اینجوری شدم .....
🤔 همینکه این جریان را شنیدم ، به فکر فرو رفتم ،
ای داد بیداد ، آدم باید بفهمه چی باید زیرپاش بذاره و بره بالا ، برا بالا رفتن ، نباید از هرچیزی استفاده کرد .
✅ ای انسان ، اگر میخواهی بری بالا ، باید بفهمی که چی را باید بذاری زیر پات ،
نکنه صداقت و بذاری زیر پات ، که مثل متکا و بالش است ، خیلی زود کله پا میشی ، اون خانم دست و پاش شکسته بود ، یه موقع ضربه مغزی میشی و فاتحه ...
🤫 نکنه یه موقع ، جوانمردی و مروت را زیرپا بذاری ،
نکنه یه موقع کرامت و انسانیت را زیرپا بذاری ،
به والله خدا اینا را زیرپائی خلق نکرده ، اینا را بزاری زیرپات ، کله پا میشی ، نابود میشی ، به قعر جهنم سقوط میکنی ، از مقام حیوانیت هم پائین تر سقوط میکنی ....
🤔 ای انسان !!!
خداوند مهربان ، برات یه نردبان خوشگل و محکم خلق کرده ، که بتونی با اون بری بالا ، تو اونو گذاشتی و متکا و بالش زیر پات میذاری ، عقل هم خوب چیــ😊ــــزیه
مروت ، مردانگی ، صداقت ، دین و ایمان و ..... را میزاری زیر پات که بری بالا ؟ به والله با کله میخوری زمین ...
👀 کـــــو نردبان ؟؟؟
عزیز دلم ، یادت باشه یه موقع خواستی بری بالا ، او بالا بالاها ، از نردبان هوای نفس استفاده کن ، بذار زیر پات و برو بالا ، نردبان منیت ، نردبان تکبر ، نردبان نفس اماره ...
این همه نردبان و تو رفتی بالش پرقو زیر پات میذاری ، خب اینجوری میشه دیگه ، کلـــــ☺ـــه پا .
بازمانده
@Emam_kh
طبق خواسته ضد انقلاب عمل نکنیم❌
✅رهبر معظم انقلاب فرموده اند:
💠من با برداشتن مراقبت ها در مسائل فرهنگی مخالفم، به خاطر اینکه امروز، برداشتن این مراقبت ها خواست استراتژیک ضد انقلاب است.
۱۳۸۰/۱۰/۲۹
کشف حجاب کنند، کسی با آنها برخورد نکند❗️
سگ گردانی کنند، کسی با آنها برخورد نکند ❗️
اردوهای مختلط برگزار کنند، کسی با آنها برخورد نکند ❗️
پارتی های آنچنانی برگزار کنند، کسی با آنها برخورد نکند ❗️
فضای مجازی را با کلیپ های ضداخلاقی پر کنند، کسی با آنها برخورد نکند ❗️
علیه امام و شهدا، نظام و مسئولان دلسوز، هر چه خواستند بگویند، کسی با آنها برخورد نکند ❗️
🔴 از نظام اسلامی چه باقی خواهد ماند❓❓
🇮🇷 @Emam_kh
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدگاه جالب زن آمریکایی در مورد، آیه ۵۶ سوره مبارکه نساء
@Emam_kh
👈🏻شیرزردچوبه بهترین درمان برای سرماخوردگی و سرفه است
🔹چون ضد ویروس و آنتیباکتریال است. این نوشیدنی گلو درد، سرفه، و سرماخوردگی را فورا تسکین میدهد. در واقع، اگر نوشیدن روزانهی شیر زردچوبه را آغاز کنید میتوانید سرماخوردگیهای سرسخت را شکست دهید
.🍃🍎🍃🍎🍃