eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴اونی که میخواست پیاده روها دیوار بکشه، چند روز پیش دیوار ویلای مفسدین رو خراب کرد. 🔸اونی که میخواست مردم رو گاز انبری بگیره، رفته کردستان و داره به مشکلات رسیدگی میکنه 🔹اونی هم که خیلی خوب بود و میخواست باسازش با آمریکا تحریم رو لغو کنه، الان کارد به استخون مردم رسونده! @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️اعتقاد به رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله 🔷صرف اعتقاد به رسالت خاتم النبیین صلی‌الله‌علیه‌وآله برای اجرای حکم اسلام کافی نیست، بنابراین آن دسته از اهل کتاب که از جهت اعتقادی، ایمان به رسالت خاتم النبیین(صلی الله علیه و آله)دارند، ولی بر اساس روش و عادت نیاکان خود عمــل می‌کنند مسلمان به حساب نمی‌آیند. بلی اگر از اهل کتاب محسوب شوند محکوم به طهارت هستند. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ رفقا‌...{🖐🏻} حواسمون‌ باشہ..{🌱} یڪ‌ قرن‌ دیگہ‌ هم‌ داره‌ تموم‌ میشہ..{🙃} اما..☝️🏻 یہ‌ آقایے‌ هنوز‌ نیومده..💫 یعنے‌ یڪ‌ قرن‌ دیگہ گذشتہ‌..💛 اما‌.. هنوز‌ زمین‌ مهیاے‌ آمدنش‌ نیست {🍀} مشکل‌ میدونے‌ چیہ‌..؟ گناهای‌ ماست..{💔} اگہ‌ من‌ و‌ شما‌ یڪ‌ گناه‌ رو‌ بزاریم‌ کنار‌ {☝️🏻} هر یک‌ ماه‌ یک‌ گناه‌ چہ‌ کوچیک‌ چہ‌ بزرگ‌ بذاریم‌ کنار‌ {🖐🏻} امام‌ و‌ مولامون‌ میان..{🥺} زمین‌ مهیای‌ آمدنش‌ میشہ..‌.{❤️} تا جوانم‌ بده‌ رخ‌ نشانم... {👀} اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🍃🌸🍃🌸🍃
🤲 اعمال روز و شب ۲۷ رجب_ عید مبعث @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 55 نگاهش را به ثانیه ای پلک زدن هم از چشم هایم دریغ نمی‌کرد... روی زانو جلوی پایم نشست. -گریه کن عسل... قطره اشکی از کنار چشمم بیرون چکید. قلبم درد می کرد و داشت ناتوانم می‌کرد غم رفتنش... - فرهاد؟ -جون دل فرهاد؟ حرف بزن گریه کن، نریز توی خودت. باید حرف می زدم، دلم داشت می ترکید. - اون شب... اومدم که... که برات توضیح بدم... درتون باز بود... لیوان روی اپن رو کوبیدی به دیوار... شکست. عمه مینا می خواست آرومت کنه ولی... از دستم خیلی عصبانی بودی داد می زدی. به کیان و خودسری هاش بد و بیراه می گفتی... همه رو شنیدم من... آخر حرف هات گفتی... زبانم نمی چرخید به بازگو کردن رازی که سال ها سوهان روحم شده بود... حال داغانم را که دید هراسان بلند شد و کنارم نشست. شانه ام را گرفت، به سمت خود چرخاند. -چی گفتم عسل؟ بگو. -گفتی... گفتی... عین حرف هایش در گوشم تکرار می شد و من به زبان می آوردم... -... شیطونه میگه... دختره ی خیره سر رو... بردارم ببرم بدم دست ننه بابای واقعیش... خودشون تربیتش کنن. عمو زیادی چیده براش که هر غلطی دلش میخواد می کنه... فرهاد... فرهاد... نفس های آخرم بود... داشتم جان می دادم که ادامه دهم. -من دختر سر راهی ام. مگه نه؟ با حرکتی عصبی و تند بلند شد. پشت به من رو به دیوار ایستاد پیشانی اش را به دیوار چسباند و دستش را کنار سرش مشت کرد، صدای ترک خوردن و شکستن قلبم را میان ناباوری فرهاد می شنیدم! با درد 《وای》ی می گفت و مشتی به دیوار می کوبید و به لحظه نکشیده پر دردتر 《وای》 دیگر و مشت دیگری پشت بندش می کرد... باور نمی کرد ناگفته های پر دردم را از زبان خودش شنیده باشم... گفتم... گفتم و راحت شدم! دیگر مهم نبود که هستم؟! که بودم؟! هیچ چیز مهم نبود... گفتم، تمام شد... علی رادمهر با رفتن نابهنگامش تمام مهره هایم را سوزاند... دیگر مهم نبود چه کسی به دنیا دعوتم کرده بود! چرا پس زده بود! چه کسی و چرا بزرگم کرده بود! خالی خالی شده بودم... پدر من، علی رادمهر بود که با فکر به پدر و مادری که ندیده بودمشان نتوانستم حق فرزندی را برایش ادا کنم... حالا رفته بود و من دیگر علاقه‌ای به دانستن نداشتم... احساس بی پدر شدن حالا مثل پتکی به سرم کوبیده می‌شد و نفسم را بند می آورد... چهل روز می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم با خودم و رفتن بابا کنار بیایم... هر بار که فرهاد به قصد صحبت و آرام کردن، نزدیکم می شد، گاه با پرخاش و گاه با التماس پسش می زدم، خوب می دانستم که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی شد. عمه مینا هرچه اصرار در رفتن به واحدشان و تنها نماندنم در خانه کرد قبول نکردم. حتی مانده بودم که باز عمه خطابش کنم یا نه! برادرشان رفته بود؛ من هم که هیچ نسبت خونی ای با آنها نداشتم و خود را از قبل هم غریبه تر در میانشان می‌دیدم. دعوت و وعده گرفتن به نهار و شام از سمتشان را هم رد می‌کردم... تنها راه فرارم از آن خانه که خشت به خشتش مایه ی عذابم بود رفتن به بیمارستان و غوطه ور شدن میان دردهای زائو ها بود... از تمام دنیا شاکی بودم! شرمم می‌آمد ولی از خدا هم گله داشتم... چرا باید مرا با چنین پیشانی نوشتی به جهان دعوت می کرد... به اصرار عمه مینا لباس مشکی ام را از تن بیرون و لباس سبز رنگی را که برایم هدیه آورده بود تن زدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... 🍁🍂🍁🍂🍁
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 56 یاد و خاطرات بابا رهایم نمی کرد! دلتنگش بودم اما برایش ناراحت نبودم، به آرزویش رسید! رفت و به منصوره اش پیوست! فقط نفهمید که با رفتنش همان یک ذره انگیزه ام برای زندگی را هم با خود برد... دلم گرفته بود، به حیاط پناه بردم و به سمت نیمکت که تازگی ها پاتوقم شده بود رفتم. باید فکری می کردم! جای من اینجا نبود... دلم نمی‌خواست یک ریال از اموالی که بابا برایم گذاشته بود استفاده کنم، با پولی که این سال‌ها پس انداز کرده بودم می توانستم خانه ای اجاره کنم و به راحتی زندگی ام را بگذرانم فقط از واکنش فرهاد می ترسیدم باید قانعش می کردم که فراموشم کند... می دیدم که این روزها بیش از من داغان است... حتی به این فکر کردم که اگر قانع نشد مخفیانه و بی خداحافظی بروم! روی نیمکت نشستم... افسوس می خوردم که چطور تمام این سال ها با فکر به پدر و مادری که رهایم کرده بودند از کسی که پذیرایم بود غافل مانده ام... صدای قدم هایی از میان درخت ها کلافه ام کرد. حتما فرهاد بود و می‌خواست با حرف‌هایش دیوانه ام کند! سرم را میان دست هایم گرفتم و خودم را به آرامش دعوت کردم که بار دیگر با پرخاشگری آزارش ندهم! او که گناهی نداشت باید در آرامش جوابش می کردم... با صدای ظریف رژان ابروهایم بالا پرید و سر بلند کردم. - خوبی؟ خوب نبودم دروغ گفتم! لزومی ندیدم با رژان که سال‌ها فاصله میانمان بود درد و دل کنم... -خوبم ممنون. کنارم نشست. چشم هایش سرخ بود و آرایشی به چهره نداشت. دلم برای صورت ساده اش تنگ شده بود! حالا که تصمیم به رفتن گرفته بودم عاطفه ام گل کرده بود و لحظه به لحظه ی خاطراتم با اهالی این خانه شماتتم می کردند... مدتی گذشت بالاخره سکوت را شکست! -عسل من به کمکت نیاز دارم. پوزخندی روی لب هایم نقاشی شد. سال ها بود که بدون هیچ برخوردی از کنار هم می گذشتیم، پس سلام امشبش با طمع همراه بود! بدون اینکه نگاهم را از درخت ها بگیرم بی‌تفاوت گفتم: بگو می‌شنوم. من منی کرد. معلوم بود گفتنش برایش سخت است، عجله ای نداشتم! مشتاق شنیدن هم نبودم! حرفی نزدم تا خودش را آرام کند و کلمات گم شده در ذهنش را پیدا کند. - می دونم حرف هایی که می‌زنم بین خودمون می مونه... چقدر ابله بود که فکر می کرد نمی فهمم منظورش چیست! -اگه فکر می کنی حرف هات اینقدر مهم اند که ممکنه جایی درز بدم نگو. به تقلا افتاد. - نه... نه منظورم این نبود! نفس عمیقی کشید و با مکثی کوتاه تصمیمش را گرفت. - من باردارم عسل... شوک زده به سمتش چرخیدم. رژان که ازدواج نکرده بود! شوخی مسخره اش گرفته بود! این بی حاشیه رفتن سر اصل مطلب هم یکی از اخلاق های گندش بود که گاه طرفش را تا مرز سکته می کشاند! ناباور خیره اش شدم. -یه بار دیگه بگو! کلافه موهای بلوند شده اش به لطف مواد شیمیایی را پشت گوشش زد، بلند شد و قدمی به جلو برداشت و سمتم چرخید‌. -نمی خواستم این جوری بشه... اصلا... اصلا نفهمیدم چی شد..‌.! زده زیرش... من نمی تونم آینده ام رو به خاطر این بچه تباه کنم. تو باید کمکم کنی. بی اراده بلند شدم و بی اراده تر غریدم: یعنی چی که نمی خواستی؟! مگه میشه! تو چیکار کردی با خودت رژان!؟ لب های بی رنگ ولی قلوه ای و بی نقصش را زیر دندان گرفت و بعد از فشاری عصبی رهایش کرد. - قرار نبود زیرش بزنه ولی زد. مهم نیست برام؛ بره به جهنم ولی بچه اش رو هم نمی خوام. کمکم کن بندازمش... صدای ناله های زنِ کابوس هایم در گوشم جیغ شد و به یک‌باره تمامیِ سوال های بی جواب این سال ها چون تیری زهرآلود به قلبم شلیک شد و تمام وجودم از زهرش به ناله درآمد... لحظه ای صورتش را شبیه زنی دیدم که مرا به دنیا آورد و رهایم کرد! شاید او هم مثل رژان سنگ دل و فریب خورده بود! بی اختیار و پر حرص دستم را بلند کردم و نفرتم را روی صورتش سیلی کردم! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🍃🌸🍃
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ َ ✍ترجمه: ☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️ 💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫 الهـــــــــــــے آمیݧ التمــــــــــاس دعــــــــــا ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ 📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿 @Emam_kh