eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 نخستین شهید قرن جدید 🔹«سرگرد الله‌وردی» مأمور کلانتری ۳۶ اصفهان حین دستگیری یک متهم که قصد آتش کشیدن خود و پمپ بنزین را داشت، دچار سوختگی شد و براثر شدت جراحات چند ساعت مانده به تحویل سال نو به فیض شهادت نائل آمد. گفتنی است آتش افروز دستگیر شده است. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴افشاگری دکتر حسن عباسی از پشت پرده ماجرای سراوان، گرانی مرغ و سایر اتفاقات این روزها: اصلاح‌طلبان میگن دیگی که برای ما نجوشه، سر سگ توش بجوشه! اگه کلمه مذاکره رو از لیبرال‌ها بگیری هیچی ندارن... حتما ببینید👌 @Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 آیه 35 سوره آل عمران إذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّى نَذَرَتُ لَكَ مَا فِى بَطْنِى مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّى إِنَّكَ أَنْتَ الْسَّمِيعُ الْعَلِيمُ 🍀 ترجمه:هنگامى كه همسر عمران گفت: پروردگارا! همانا من نذر كرده ام آنچه را در شکم دارم، براى تو آزاد باشد پس از من قبول فرما، كه همانا تو شنواى دانایی. 🌷 : هنگامی که 🌷 : گفت 🌷 : همسر عمران 🌷 : پروردگار 🌷 : همانا من 🌷 : نذر کردم 🌷 : براى تو 🌷 : شكم 🌷 : آزاد 🌷 : پس قبول کن 🌷 : از من 🌷 : همانا تو 🌷 : شنوا 🌷 : دانا 📚 🌸 چنانكه در تفاسیر آمده است: دو خواهر به نامهاى و ، كه اوّلى همسر از شخصیّت هاى برجسته بنى اسرائیل، و دوّمى همسر بود، بچّه دار نمى شدند. حنه از زنان با ایمان و از متقین بود روزى «حَنّه» زیر درختى نشسته بود، پرنده اى را دید كه به جوجه هایش غذا مى دهد. محبّت ، آتش عشقِ به فرزند را در وجود او شعله ور ساخت، در همان حال كرد و از خداوند طلب فرزند کرد خداوند دعایش را مستجاب کرد و خیلی نگذشت که باردار شد و در وقت بارداری نذر کرد: إذ قالت امرأت عمران رب إنى نذرت لك ما فى بطنى محررا فتقبل منى إنك أنت السميع العليم: هنگامی که همسر عمران گفت: پروردگارا! همانا من نذر کرده ام آنچه را در شکم دارم ، برای تو آزاد باشد پس از من قبول فرما، که همانا تو شنوای دانایی. 🌸 فرزند پسری که برای خدمت در بیت المقدس یا معبد تعیین می شد به او گفته می شد. به خاطر اینکه پدر و مادر او را از خدمت به خود آزاد می کردند و کاملاً آن را در خدمت یا معبد می گذاشتند. «حَنّه» پیش بینى كرد آن فرزندى كه كارهاى خارق العاده انجام دهد، پسر خواهد بود، لذا نذر كرد كه فرزندش خدمتكار بیت المقدّس شود. که در آیه بعد می خوانیم به او پسر نداد بلکه دختر داد که نامش گذاشت. ادامه داستان این آیه در آیات بعد بیان شده است. 🔹 پيام های آیه 35 سوره آل عمران 🔹 ✅ رشد معنوى تا آنجا بالا مى رود كه بعد از سالها انتظار، فرزند خود را نذر خدمت خانه خدا مى كند. «امرأت عمران ربّ انّى نذرت لك» ✅ افراد دوراندیش، قبل از تولّدِ به فكر مسیر خدمات او نیز هستند. «نذرت لك ما فى بطنى محرّراً» ✅ از خود بگذریم و تنها در راه صرف كنیم. «نذرتُ لك» ✅ خدمت در یا به قدرى ارزشمند است كه اولیاى خدا عزیزان خود را قبل از تولّد نذر آن مى كنند. «نذرت لك...» ✅ موضوع ، تاریخى بس طولانى در ادیان الهى دارد. «ربّ انّى نذرت» ✅ ، نوعى ولایت بر فرزند دارد. «نذرت لك ما فى بطنى» ✅ میان گذشت از فرزند و برگزیدگى رابطه است. «اصطفى... آلعمران... نذرت لك ما فى بطنى محرّراً» ✅ كسانى در خدمات دینى موفّق ترند كه تمام وجود خود را صرف خدمت نمایند، نه بخشى از وقت را. «محرّراً» ✅ خدمت فرزند به ، حقّ طبیعى مادر و قابل گذشت است. «محرّرا» ✅ اگر عزیزترین و محبوب ترین چیزها را مى دهید، به فكر قبولى آن نیز باشید. «فتَقبَّل» تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 80 از فرهاد هم خبری نبود تا دعوت به آرامشم کند! دل به نوازش های حاج محمدجواد دادم و بالاخره کمی آرام گرفتم. از سینه اش جدایم کرد، صورتش خیس از اشک بود، نگاه غم دارم را به چشم های عزادارش دادم. - سال پنجاه و نه، حمله ی ناگهانی صدام به خرمشهر باعث از هم پاشیدن خیلی از خانه‌ها شد. به در و دیوار این شهر نگاه کن! هنوز پر از آثارشه! جلوی پایش تکیه به زانوهایم نشستم. -مادرم هم بود اون زمان؟ حوصله ی حساب و کتاب نداشتم و لقمه آماده از حاج جواد می خواستم! -حبه، شش هفت سالش بود. ادلان مرد بود! غیرت داشت! زن جوان و قشنگش رو که دل از ماه می برد رو همراه دختر هفت ساله‌اش رها کرد و برای حفظ و دفاع از همه ی نداها و حبه های کشورش سینه سپر کرد جلوی دشمن. یه تنه دسته دسته بعثی ها رو به خاک و خون می کشید. خشم زیادش باعث شهادتش شد، خشمگین از بی ناموسایی که حرمت شهرمون و زن و بچه هامون رو شکونده بودند رفت تو دل دشمن و خودش همراه بمبی که بین بعثی های بیشرف منفجر کرد شهید شد... حاج جواد با افتخار از ادلان می گفت و و من با بغض و قلبی فشرده شنونده سرگذشت مردی غیور که پدربزرگم به حساب می‌آمد بودم. آهی کشید و دستش را پیش آورد و اشک روانم را گرفت. - گریه نکن دخترم، لبخند بزن! با افتخار لبخند بزن! پدربزرگ تو کم کسی نبود... بوسه ای بی اراده به کف دستش که هنوز کنار صورتم بود زدم. مکثی کردم تا حال منقلبم را آرام کنم و پرسیدم: - مادرم چی شد؟ کجاست؟ دستش را آرام پس کشید. غم عالم در نگاهش ریخت. - نمی دونم خونشون خالی بود... خبری از هیچ کدوم نبود، نه ندا نه حبه. خودم که تو میدون جنگ بودم ولی سپردم به بچه ها که سراغشون رو میون زن و بچه هایی که از شهر خارج می کردند بگیرند ولی نبودند بین اونا هم نبودند... جنازه ام که پر بود توی شهر، نمی‌شد دونه به دونه بگردیم برای شناسایی، بعدش هم که شهر افتاد دست دشمن و دیگه نفهمیدیم چی شد و چی کار کردن با جنازه‌ها. ما فکر می‌کردیم ندا و حبه هم شهید شدند! وقتی گفتی دختر حبه ای قلبم از سینه کنده شد... گفتی اسمت عسله؟ امروز و در این خانه همه ی اعمالم غیر ارادی شده بود. لب زدم: شیرین. اسمم شیرینه، اسمی که حبه روم گذاشته شیرینه. دستی روی شانه ام نشست و نگاهم سمت صاحبش کشیده شد. لبخند فرهاد هم آرامم نکرد، بی قرارترم کرد! این همه راه را برای پیدا کردن مادرم آمده بودیم حالا باید دست خالی برمی گشتیم... به گریه افتادم و دومرتبه به عمو نگاه کردم: حالا من چیکار کنم؟ مادرم رو کجا پیدا کنم؟ گریه نگذاشت ادامه دهم. سادات با چشم های به اشک نشسته کنارم نشست و آغوشش را برایم باز کرد. هم خویشم بود، نمی دانم چه ارتباطی با من داشت ولی بود که در خانه عمویم ساکن بود! به آغوشش پناه بردم، گریه ام که آرامتر و به فین فین تبدیل شد صدای غمگین و دردناک فرهاد که با فاصله ی کمی تکیه به زانو کنارم نشسته بود در گوشم پیچید و باز اشک هایم راه قبلی شان را در پیش گرفتند. -عسل عزیزم آروم باش تو. من پیداش می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 81 از آغوش سادات جدا شدم و چشم های اشکی ام را به فرهاد دوختم. نالیدم: چه جوری آخه؟! با یه اسم! کجا رو باید بگردیم هیچکس ازش خبر نداره اینجا که زادگاهشه همه فکر می‌کردند که شهید شده. دیگه از کی سراغش رو بگیریم؟! من متولد تهرانم فرهاد... اصلا ما تو خرمشهر چه کار می کنیم شاید تو تهران باشه! اصلا اگه من و می خواست که رهام نمی کرد فرهاد، دارم خودم رو گول می زنم و امید میدم، مگه نه فرهاد؟! پیداش هم بکنم من رو نمی خواد می دونم... به هق هق افتادم. - باز برگشتم سر نقطه ی اول... خسته شدم به خدا. مردمک چشم های فرهاد می لرزید. می دانم که از حاج محمدجواد حیایش می‌شد و گرنه مرا که الان بیش از هر زمانی نیاز به حرف ها و دلداری هایش داشتم در آغوشش آرام می کرد، فقط عاجزانه لب زد: آروم باش عزیزم. به خدا پیداش می کنم. بسپار به خدا. فکرای بی خود نکن. اسم خدا که آمد آب روی آتش دلم شد، سعی کردم خوددار باشم، اشک هایم را پس زدم و زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم. یاد نگرفته بودم که اشک ها و بیقراری هایم را در معرض نمایش قرار دهم اما دست خودم نبود و شاید به قول عمه زهرا بازی روزگار تغییرم داده بود... روی طاقچه پنجره کنار عمو نشستم، فرهاد هم روبه رویمان نشست. عمو از سال های جنگ برایمان حرف می زد و با کلمه به کلمه اش قلبم فشرده می شد. از چهره ی مغموم و در هم فرهاد می فهمیدم که حالش دست کمی از حال من ندارد. عمومحمدجواد آهی کشید و از کنارم فاصله گرفت، قاب عکسی را از طاقچه ای که پر بود از قاب عکس های مختلف برداشت و با دست آزادش ویلچر را حرکت داد و کنارم آمد. قاب را سمتم گرفت. -این ادلانه، پدر حبه. گرفتم و بی اراده صورت نورانی مرد جوان داخل قاب را لمس کردم. در جوانی جانش را بر کف دست گرفته و برای دفاع از کشور و ناموسش به جنگ دشمن رفته و شهید شده بود وگرنه اگر بود الان هم سن و سال عمو جواد بود. فرهاد که دقایقی پیش از اتاق خارج شده بود آمد. -عسل پیدا کردم جایی که باید دنبال مادرت بگردیم رو. با هول بلند شدم و دستپاچه با صدایی که از اشتیاق لرزید پرسیدم: کجا رو؟ -محل تولد پدرت، دنبال پدرت می گردیم. لحظه ای کوتاه مات ماندم! چرا هیچ وقت به فکر پیدا کردن پدرم نیفتاده بودم!؟ چرا همیشه جای خالی مادرم را در کنارم حس می کردم!؟ شاید برای این بود که پدر داشتم و کمبودش را نداشتم ولی بی مادر، بزرگ شده و برای نداشتنش حسرت ها کشیده بودم. خنده ای با طعم امید پهن صورتم شد. لب گزیدم تا از شادی جیغ نکشم! دلم می خواست بروم و صورت فرهاد را غرق بوسه کنم. این جمله چقدر در ذهنم تکرار می شد این روزها که فرهاد حرفش حرف است! عمو هم خوشحال شد. - خوب خدا را شکر. با ورود سادات و مرد جوان که فهمیده بودم پسر عمو و اسمش محمد باقر است جهت نگاه هر سه مان تغییر کرد. هر سه لبخند به لب داشتیم و باعث شد لب های آنها هم بخندد و جویای جریان شوند. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... 🌺🍃🌸🍃🌺
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ َ ✍ترجمه: ☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️ 💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫 الهـــــــــــــے آمیݧ التمــــــــــاس دعــــــــــا ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ 📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿 @Emam_kh
🌻🌿🌻🌿 "متنی که برنده ی جایزه ی بهترین متن سال شد" آنها که موهای صاف دارند فر می‌زنند و آنها كه موی فر دارند موی‌شان را صاف می‌كنند عده‌ای آرزو دارند خارج بروند و آنها كه خارج هستند برای وطن دلشان لك زده و ترانه‌ها می‌سُرايند مجردها می‌خواهند ازدواج کنند متأهل‌ها می‌خواهند مجرد باشند... عده‌ای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری می‌كنند و عده‌ای ديگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند... لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند و چاق‌ها همواره حسرت لاغری را می‌كشند شاغلان از شغلشان می‌نالند بیکارها دنبال همان شغلند فقرا حسرت ثروتمندان را می‌خورند ثروتمندان دغدغه‌ی نداشتن صفا و خون‌گرمیِ فقرا دارند... افراد مشهور از چشم مردم قایم می‌شوند مردم عادی می‌خواهند مشهور شده و دیده شوند سیاه‌پوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه می‌کنند... و هیچ‌کس نمی‌داند تنها فرمول خوشحالی این است: ❣🌿"قدر داشته‌هایت را بدان و از آنها لذت ببر" 🍃🍁🍃🍁🍃
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🔥داعش واقعی مسئولین فضای مجازی هستند!!! 🌐بررسی صحبت های اخیر رهبر انقلاب در مورد اینترنت و فضای مجازی... ⭕️آقایان حسن روحانی، آذری جهرمی، فیروزآبادی، قالیباف، دادستان کل کشور و... شما مسئول این ولنگاری هستید!!! 🎥استاد پورآقایی @Emam_kh