eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.3هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 147 برای صبحانه تخم مرغهای عسلی را از ماهتابه داخل بشقاب انتقال دادم. -صبح عسل خانومی بخیر. با لبخند بشقاب را مقابلش روی میز گذاشتم. - انقدر خوشم میاد صبح ها اینقدر سرحالی. من یک ساعت می کشه که نرمال شه حوصله م! تکه نانی از داخل سبد برداشت و خیره به صورتم گفت: برای اینکه ورزش می کنم. تو تا سر کوچه هم با ماشین میری زحمت به پاهات نمیدی خب آدم تنبل و کسل میشه دیگه! دست از هم زدن چایم برداشتم و با تشر سمتش براق شدم: بازم بهم گفتی تنبل!؟ خنده ای کرد و با شیطنت چشمکی زد. -نیستی؟ راست می گفت، بودم! یعنی حوصله ی ورزش و پیاده روی را نداشتم. به جای جواب چشم غره‌ ای سمتش رفتم. تک خنده زد و لقمه ی تخم مرغ را سمتم گرفت. سری تکان دادم وگفتم: نه مرسی نون پنیر می خورم. و نغمه کوچکی که خودم پیچیده بودم را در دهانم گذاشتم. فرهاد: راستی احمد زنگ زده میگه شنبه تعطیل رسمیه جمعه هم که تعطیله بریم شمال این دوروز رو. - من که مرخصیم تکمیله، بیمارستان هم تعطیل رسمی سرش نمیشه! - یه کاری کن دیگه! از التماس نگاهش خنده ام گرفت. سی سال سن داشت و مثل بچه ها برای مسافرت ذوق می کرد. - ببینم کسی رو می تونم جای خودم بزارم. -ببینیم نداریما حتماً یکی رو پیدا کن جات وایسه. همچین هوس شمال کردم روحیه مون هم عوض میشه. سری تکان دادم بدم نمی آمد نیاز داشتم به این گردش... - باشه سعیم رو می کنم. نگاهم سمت ساعت کشیده شد. - فرهاد دیرم شده میشه میز رو خودت جمع کنی؟ لبخندی زد. -نه که همیشه تو جمع می کنی ! از تیکه اش خنده ام گرفت‌ ادامه داد: فقط ظهر خبرم کن اگه اوکی بود شب راه بیافتیم. مریم و مجید هم اوکی هستند. از این که مریم هم همراه مان می‌آمد لبخندی روی لبم نشست. چمدان و لوازم را داخل ماشین گذاشتیم و نشستیم قرارمان سر کوچه بود که همگی باهم راه بیافتیم هرچه به احمد اصرار کردیم که تک سرنشین است و همراه ما بیاید قبول نکرد. با تک بوق و چراغ راهنما متوجه ماشین مجید شدیم فرهاد فرمان را گرداند و پشت سر ماشین مجید پارک کرد و پیاده شد. من هم برای سلام و احوالپرسی با مریم و مجید پیاده شدم. مریم و مجید هم پیاده شده بودند. فرهاد گوشی اش را از جیب شلوارش خارج کرد. با مجید دست داد و نگاهش را به ته کوچه دوخت. - پس کجا موند این احمد؟ مجید: زنگ بزن بهش. به کلاه روی سر مجید اشاره کردم. - یخ نکنی مجید؟! خنده اش گرفت و به مانتو جلو باز و کوتاهم اشاره کرد. - نپزی شمل! خندیدم و رو به مریم گفتم: مریم مجید اهل تیکه انداختن نبوده ها! تو از راه به درش کردی! مریم دست هایش را بغل کرد. سرمایی بود و می دانستم به زودی آب بینی اش هم راه می افتد. -والا نصفش تو زمین بود من فقط کشیدمش بیرون همین! صدای خنده ام مصادف با شروع مکالمه فرهاد شد - کجایی پس داداش؟ -... -چی برای چی؟! مجید سرش را در گوشی فرهاد خم کرده و دکمه اسپیکر را زد و صدای احمد پخش شد: شرمنده به خدا فرهاد داییم و عمه م تصادف کردند وضعیتشون اصلا خوب نیست. نمی تونم باهاتون بیام. مجید با لحنی ناراحت گفت: نه بابا داداش این چه حرفیه کاری از دستمون برمیاد؟ فرهاد مجال جواب دادن به احمد نداد و گفت: داییت و عمه ت کجا بودند که تصادف کردند!؟ داییت کجا عمه ت کجا! احمد: چه می دونم! خبر مرگ شون ساخت و پاخت کردند ما هم تازه فهمیدیم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌ 🌺🍃🌸🍃🌺
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 148 چشم هایم گرد شد؛ به مریم نگاه کردم ابروهایش بالا پریده بود سنگینی نگاهم را که حس کرد لبش را به دندان گرفت و نگاهم کرد. عجب زمانه ای شده بود خدا خودش رحم کند... فرهاد: خیلی خوب باشه اگه کاری داشتی بگو رودرواسی نکن. احمد: نه بابا چه کاری برید خوش باشید. بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و روبه مجید تای ابرویش را بالا داد. -پرویزخان کجا و دنیا خانم کجا! مریم آب بینی اش را بالا کشید و غر زد: یخ کردم بابا. بریم بعدا راجع بهشون بحث می‌کنید خاک بر سرا رو! همگی موافقت کردیم و سوار ماشین‌ها شدیم. هنوز از سرپیچ رد نشده بودیم که بی ام و اسپرت قرمز رنگی چراغ و بوق زد و فرهاد با حرص دستش را روی بوق گذاشت. -تو روحت احمد! اسکولم کرده! شیشه را پایین داد و ترمز کرد. مجید هم پشت سرمان ماشینش را متوقف کرد. احمد از خنده در حال غش کردن بود؛ سقف ماشینش را جمع کرد و دستش را روی دهان خندانش گذاشت و نگاهمان کرد. فرهاد برس روی داشبورد را برداشت و سمتش پرتاب کرد که با خنده رو هوا گرفتتش. فرهاد با حرص نگاهش می کرد. - خیلی بیشعوری احمد سی و پنج سالته! اندازه ی یه بچه پنج ساله مخ نداری! هم سن های تو الان دوتا بچه دارن اون وقت تو دست از خل بازی برنداشتی! احمد برس را باز پرتاب کرد سمت فرهاد و با خنده گفت: یکیشونم لابد خودتی! زنت بغلت نشسته عرضه ی یه ماچ کردنش رو هم نداری چه برسه بچه درست کردن! چشم هایم از بحث و تیکه پرانی های مردانه شان گرد شد و عرق شرم روی کمرم نشست و نگاهم را از چشمک احمد گرفتم و سرم را سمت شیشه خودم برگرداندم. فهمیدم فرهاد لحظه ای برگشت و نگاهم کرد و باز سمت احمد برگشت و آهسته و با حرص گفت: یعنی خاک بر سر بیشعورت احمد! صدای بالا رفتن شیشه ماشین فرهاد و کشیده شدن لاستیک های ماشین احمد روی آسفالت را شنیدم. پوفی عصبی کشید و ماشین را از جا کند و گفت: احمد یکم بی ملاحظه است توجه نکن بهش نمیفهمه چی میگه حالا یه مدت بگذره میشناسیش مدلش رو. اتفاقاً من خوب احمد را شناخته بودم این فرهاد بود که او را نمی شناخت! احمد هیچ حرفی را بی منظور نمی زد حتی شوخی هایش را... چشمک آخرش خیلی خوب بیانگر پیرنگ حرف به ظاهر نسنجیده اش بود. از نگاه‌های تیزش فهمیده بودم که فهمیده در دلم چه خبرهایی است می خواست با شوخی تند و بی ملاحظه اش فرهاد را به خود بیاورد و جایگاه مرا در زندگی اش نشانش ‌دهد. جوابی ندادم. یعنی اصلا از خجالت روی نگاه کردنش را هم نداشتم چه برسد به صحبت کردن. خسته بودم و سکوت سنگین میانمان باعث شد پلک هایم سنگین شود. با صدای جیغی از خواب پریدم و وحشت زده به صورت خندان مریم نگاه کردم. - رسیدیم تنبل خانوم. کل مسیر رو خواب بودی که! پوفی کشیدم. -سکته کردم مسخره این چه مدل بیدار کردنه؟! با چشم و ابرو به پشت سرش اشاره کرد، نگاهم به فرهاد افتاد که با احمد و مجید در حال جابجا کردن لوازم بودند. - آقاتون که دلش نیومد بیدارت کنه زحمتش افتاد گردن من! کمربندم را باز کردم. - خسته بودم خوابم برد. کلا هم که میدونی تو ماشین خوشخوابم. از ارتفاع ماشین پایین پریدم. باد سردی که به صورتم خورد باعث لرزیدنم شد. دست هایم را در بغلم جمع کردم. - چه سرده! با نشستن چیزی روی شانه ام هینی کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. فرهاد بود که کتش را روی شانه هایم انداخته بود. -نترس منم‌ دست هایم را در آستین کتش فرو کردم. زیادی بزرگ و گشاد بود. لبخندی به محبتش زدم. - خودت چی؟ -من سردم نیست الانم که میریم داخل خونه. در ماشین را باز کرد و چمدان کوچکم را برداشت. احمد نزدیکمان آمد و اشاره‌ای به تیپم کرد. -چه خانم خوش تیپی! از شوخی اش خنده ام گرفت. - گوشیتو بیار زودی یه سلفی باهام بگیر از دستت نرم! گوشی اش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و با خنده خم شد و سرش را نزدیک سرم آورد. به صفحه ی گوشی که روی دوربین جلو تنظیم بود نگاه کردم. احمد: بگو هلو! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃🌺
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 @Emam_kh
✨﷽✨ 🌹 بچه ها را متذکر خداوند کنید 🌹 مقصود این است در خانه فضایی درست کنید که فضای غفلت نباشد و فضای ذکر باشد. خانه ای که 3000 شبکه ماهواره ای درآن باز است نمی تواند فضای ذکر باشد. آسمانیان وقتی زمین را نگاه می کنند برخی خانه ها همچون ستاره می درخشند و برخی به چشم نمی آیند. که روایت داریم اگر بلایی بخواهد نازل شود ملائک برای اهل این خانه ها دعا می کنند و بلا دور می شود و می گویند اینان را ما می شناسیم. اگر در زمین ناشناخته ایم در آسمان ها شناخته شویم. در خانه ها روضه بگیرید قرآن بخوانید. در روایت از امیرالمؤمنین علیه‌السلام داریم منزلی که خیلی قرآن در آن خوانده می شود:« تَهجُرُهُ المَلائِکةُ و تَحضُرُهُ الشَّیاطین» 5 دیگر چیزی که جوانان را از گناه دور می کند ازدواج آسان است. غریزۀ جنسی چیزی کمی نیست. 〖از بیانات حجت الاسلام عالی〗 ‌‌
رئیسی: به هیچ وجه در صنعت هسته ای متوقف نمی شویم ♦️پاسخ حرکت‎های تروریستی دشمن ایستادگی مقتدرانه است و آغاز غنی سازی ۶۰ درصدی نمونه‎ای از همین اقدامات است. @Emam_kh
33.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 آیت الله توکل(نماینده مردم مازندران در مجلس خبرگان) ، را افشا می‌کند. ‌ @Emam_kh
چـطوری درد استخوان را کمتر کنیم؟🤔 👈 2 لیوان شیر +2ق.م زعفران + 1ق.م میخک را 15 دقیقه بجوشانید و بعد با 2ق عسل و 14 عدد سیاه دانه و 1ق.م زنجبیل میل کنید، درد ازبین میرود ☘🍃☘🍃☘🍃☘
‍مدل_توری_نعل_اسبی هر یک گل شامل دوازده دانه است برای تمرین مدل بیست و پنج دانه سربندازید رج اول:دانه کناری+ (یک ژته+چهار زیر+سه تا یکی از زیر+چهار زیر+یک ژته+یک زیر) پرانتز را یکبار دیگر تکرار کنید رج دوم و تمام رجهای پشت دانه ها از رو بافته میشود و ژته ها را بصورت باز وتوری ببافید رج سوم : دانه کناری+( یک زیر+یک ژته+سه زیر+سه تایکی از زیر+سه زیر+یک ژته+دو زیر) پرانتز را یکبار دیگر تکرار کنید رج پنجم:دانه کناری+ (دو زیر+یک ژته+دو زیر+سه تا یکی+دو زیر+یک ژته+سه زیر) پرانتز را یکبار دیگر تکرار کنید رج هفتم: دانه کناری+(سه زیر+یک ژته+یک زیر+سه تا یکی از زیر+یک زیر+یک ژته+چهار زیر) پرانتز را یکبار دیگر تکرار کنید رج نهم:دانه کناری+ (چهار زیر+یک ژته+سه تایکی از زیر+یک ژته+پنج زیر) پرانتز را یکبار دیگر تکرار کنید این ده رج را مرتب تکرار کنید. 🍂🍂🍂🍂🍂🌺
📌چشمان تیزبین در مجلس بیدار و مراقب باشد. ❓از قول آقای عراقچي اعلام شده است : در حال شکل گرفتن است/ هيات ايراني متن مورد نظر خود را ارائه کرده است. ⭕️درباره این ، نکات حقوقی زیر لازم به ذکر است : و طبق اصل ۷۷ قانون اساسی هر باید به برسد. ✅دشمن و دوست و خودی و بداند دولت حق امضای هیچگونه سند تعهد آوری را بدون تصویب مجلس ندارد. ⭕️نمایندگان ملت که امروز در برابر یک آزمون سخت تاریخی قرار دارند، با نظارت جدی خود از جلوگیری کنند و نگذارند ماجرای برجام تکرار شود و صریحا اعلام کنند بدون تصویب مجلس هر سند تعهدآوری که مسئولان دیپلماسی ارایه یا امضا میکنند بدون . آقایان! هشت سال در حسرت رفع تحریم بالمره! کافی است. 🔴در عمل اثبات کنید این مجلس با مجلس قبل دارد. . ✍ دکتر فیروز اصلانی @Emam_kh
دخترم 9 سال بیشتر نداره صبح که از خواب بیدار شد گفت دیشب تا دیر وقت نتونستم بخوابم گفتم چرا عزیزم گفت یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده بود که چطور میشه خدا از اول بوده و کسی او را به وجود نیاورده؟؟ گفتم دخترم خدا کسی است که همه چیز را به وجود آورده و اگه کسی دیگه اون رو به وجود آورده باشه دیگه بهش خدا نمی گن که!!! گفت بله بابا منم همین ذهنم می اومد اما باز هر کاری می کردم که بتونم بفهمم چطور میشه که خدا از اول باشه دوباره به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم؟!! گفتم برای این که بهتر بفهمی به این سوالم جواب بده؟ 2 ضرب در 2 چند میشه؟؟ گفت خب معلومه؛ چهارتا دیگه گفتم حالا به من بگو از چه زمانی 2 ضرب در 2 میشه چهارتا گفت از اول چهار تا بوده گفتم میتونی بگی یه زمانی 2 ضرب در 2 پنج تا میشده و از یه زمانی به بعد شده چهار تا خندید و گفت نه بابا اینجوری که نمیشه آخه!!! گفتم خدا هم از اول بوده و نمی توان گفت که از یک زمانی به بعد بوجود آمده!! گفتم یه سوال دیگه: نمک چه مزه ای هست؟؟ گفت خب شوره دیگه!!! گفتم از چه زمانی شور شده؟؟ کمی فکر کرد و گفت از اول شور بوده گفتم دخترم خدا هم از اول بوده و نمیتونیم بگیم از کی به وجود آمده گفت بابا یعنی به همین سادگی حل شد!!!😁😁 گفتم دخترم ذهن و عقل ما محدوده و همه چیز رو نمیتونه درک کنه و بفهمه برای همین هم پیامبر و امامان ما از فکر کردن در مورد ذات خدا نهی کردن مثلا یه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد عدّه اى كه مشغول بحث و گفتگو بودند، آمد و فرمود: درباره چه بحث و گفتگو مى كنيد؟ گفتند: درباره آفرينش خداوند عزّ و جلّ مى انديشيم. حضرت فرمود: همين كار را بكنيد؛ درباره آفريدگان او بينديشيد، اما درباره خودش (ذات خدا) انديشه نكنيد.[تنبيه الخواطر : 1/250 .] گفت ممنونم باباجونم همون مثال رو که زدی ذهنم آروم شد. استادمحمدی @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا