eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
20هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴دست زیر چانه نمی گذارند❗️ 🔻فرهنگ سازی باید کرد تا مواد مخدر در جامعه خرید و فروش نشود. 🔻فرهنگ سازی باید کرد تا دزدی نشود. 🔻فرهنگ سازی باید کرد تا قوانین رانندگی رعایت شود. 🔻فرهنگ سازی باید کرد تا در خیابان شراب نخورند. 🔻فرهنگ سازی باید کرد تا امنیت اخلاقی و روانی جامعه خدشه دار نشود. ◀️اما اگر مواد مخدر در جامعه خرید و فروش شد، دزدی شد، تخلف رانندگی صورت گرفت، شراب خوری در کف خیابان صورت گرفت، امنیت اخلاقی و روانی جامعه توسط هنجارشکنان مورد حمله قرار گرفت، آنگاه دست زیر چانه نمی گذارند و نظاره نمی کنند بلکه با قاطعیت برخورد می کنند ❗️ @Emam_kh
2.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آزادی‌‌یعنـے ‌⌈زن⌋ چنین‌شدن‼️✨ • @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی ۶۲ 🎬: قبل از ظهر بود که فرنگیس ، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد . گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عده ای را برای آوردن سهراب ،روانه ی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند. دقایق به کندی می گذشت ، گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند. بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر می کرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود. خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت : سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟ گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت : نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت می کند، خوب می دانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمی روم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شده اند و به زمین رفته اند؟ شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده.... دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد...همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت: خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بی شک اینبار ......وای..... و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند . ادامه دارد.... 📝به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی ۶۳ 🎬 : سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعد از طی مسیری ، درست پشت بازار ،به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانه ی او شد. خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود‌. حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود . درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند. با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود ،جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت راهرویی کمی آن سو تر روان شد ،چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت :حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمی گفتم ... بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر می رسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت :اتاق میهمان آن طرف است ، تشریف بیاورید ، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید. سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو می کرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد. سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟! با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که بر عهده ی او‌ گذاشته بودند ، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست ، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند... درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه می توانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد.... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی