رمان واقعی«تجسم شیطان»
قسمت_چهل_هفتم
صدای تیز و عصبانی فتانه در گوش روح الله پیچید: به به، می بینم شازده پسر تشریفشون را آوردن و انگار ما را قابل نمی دونن که خبری هم بدن!
روح الله کمی نیم خیز شد و سلام کرد و گفت: می خواستم اول کارهای باغ را انجام بدم و سر شب بیام خونه...
فتانه که انگار چشمش به دست روح الله بود و چیزی از حرفاش نمی فهمید گفت: این دفترچه بانکی هست دستت؟! و بعد بدون اینکه اجازه صحبت کردن به روح الله را بدهد جلو آمد و در یک لحظه دفترچه را قاپید و همانطور که دفتر را بالا و پایین می کرد گفت: اینو از کجا آوردی؟ به اسم خودته؟
روح الله سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: پس اندازی هست که مادرم برام جمع کرده، توی بانک، الانم بهم داده تا هر چی وسیله احتیاجم هست برا خودم بخرم.
چشمان فتانه برقی زد و گفت: عه...چ...چقدر پول داخلش هست؟!
روح الله که ذات فتانه را میشناخت و میدانست سواد ندارد و چیزی از عدد و رقم سردرنمی آورد و از طرفی ، دروغ در وجودش راه نداشت، مبلغ واقعی داخل دفترچه را گفت و فتانه که از حرکاتش ذوق زدگی برمی آمد ، در عملی ناباورانه، کنار روح الله نشست و لبخند مهربانی زد و گفت: حالا چی می خوای باهاش بخری؟!
روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، هر چی که برای یه زندگی جم و جور و مجردی لازمه،به اضافه پول اجاره یه خونه کوچولو و نقلی..
فتانه خودش را کمی جلو کشید و دستی به استکان چای گرفت و گفت: ای وای، چاییت سرد شد،بزار برات عوضش کنم و با لحن ملایم و مهربانی ادامه داد: پسر گلم! فردا برو پول را بگیر بیا بده به من، بهترین وسایل را برات میگیرم، آخه مردها خیلی سر در نمیارن از وسایل منزل، ما زنها واردیم هاا
روح الله از مهربانی بی سابقهٔ فتانه متعجب شده بود، پس گفت: نه دیگه راضی به زحمت شما نیستم، خودم میرم یه چیزی میخرم خوب..
فتانه خودش را جلوکشید وگفت: اصلا من فردا شهر کار دارم، باهم میریم پول را بگیر و بعد یه سری وسیله برات میگیرم.
انگار فتانه دست بردار نبود و روح الله هم چاره ای جز قبول نداشت و گویی زبان روح الله در مقابل فتانه، قفل شده بود و با خود فکر کرد،شاید دل فتانه تنوع میخواد و برای خرید تنگ شده، پس سری تکان داد و گفت: باشه چشم،فقط زود باید برگردیم شب جمعه است و میخوام داخل مسجد اینجا، دعا کمیل بخونم.
فتانه لبخند گل گشادی زد و گفت: ای به چشم! قربون پسر دعا خون خودم بشم..
روح الله نفس کوتاهی کشید و زیر لب گفت: نمردیم و مهربانی فتانه هم دیدیم.
فتانه بی توجه به حرفی که شنیده یا نشنیده بود گفت: پاشو، پاشو بریم خونه یه غذایی چیزی بخور ،پاشو ...و روح الله هر لحظه متعجب تر میشد.
صبح روز بعد، ماشین بابا محمود دست روح الله بود و این انتهای شگفتی بود، چون فتانه هیچ وقت به روح الله اجازه نمیداد حتی به آن نگاه کند، حالا سوویچ را خودش از محمود گرفته بود و همراه روح الله و مجید راهی شهر بودند.
هر سه سوار ماشین شدند و مجید از همان ابتدای سفر اخم هایش را درهم کشیده بود و هر وقت به روح الله نگاه می کرد انگار دشمن خونی اش را میدید.
فتانه که صندلی جلو نشسته بود از بین دو صندلی با شوخی لپ مجید را کشید و گفت: داریم با داداش روح الله میریم ددر ددور تو چرا اخم کردی؟!
مجید، با انگشت روح الله را نشان داد و گفت : چون از این غول تشن خوشم نمیاد.
فتانه لبش را به دندان گرفت و گفت: واه این چه حرفیه پسرم، غول تشن چیه؟!
زشته این حرف ،داداش بزرگته خوب
مجید خودش را محکم به صندلی کوبید و گفت: خودت میگی بهش غول تشن، چرا تو بگی من نگم؟!
فتانه قهقه ای سرداد و با نشان دادن درختان اطراف جاده و وراجی های زیاد حرف را عوض کرد و روح الله خوب میدانست که فتانه ، مجید را جوری بار آورده که به روح الله نه به چشم یک برادر بلکه به چشم دشمن خونی نگاه می کند
ادامه دارد
براساس واقعیت
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌿🌺﷽🌿🌺
باور داشته باشید که همه چیز به نفع شماست
✅شما میتوانید خودتان را از بسیاری از سرخوردگیها و رنجها نجات دهید اگر بیاموزید که به خداوند توکل و اعتمادی بیقید و شرط داشته باشید. این دربهای بسته، این ناامیدیها، این تأخیرها همگی به سود شما کار میکنند. و بله، خوب است که مصمم باشید. پایداری کنید.
✨اما بگذارید تا خداوند به شیوهی خودش آن را به انجام رساند. اگر آن را تغییر نمیدهد، برطرف نمیکند، گشایشی قرار نمیدهد، با آن مبارزه نکنید. بیاموزید که آن نقطهای را که در آن قرار دارید، با آغوش باز بپذیرید. او به شما این فضل و رحمت را عطا کرده است که نه فقط در آن نقطه باشید بلکه با نگرشی درست و مثبت در آنجا باشید. اگر میخواهید از این آزمون سربلند بیرون بیایید و آن را بگذرانید پس لبخند را بر روی چهرهتان حفظ کنید.
🍃قلباً شاد باشید. شور و شوقی در روحتان داشته باشید. نا امیدی را با خود در طول روز یدک نکشید. این روزی است که خداوند آن را فراهم کرده است. او همچنان بر تخت پادشاهیاش است و همه چیز را تحت کنترل دارد. او طرح و برنامهاش را برای زندگیتان به انجام میرساند. او شما را به جایی که باید باشید میرساند.
✨زندگی کردن با نگرانی، سرخوردگی و اندوه و ناامیدی، شور و شوق ما را میگیرد، شادیمان را میدزدد و ما را از دیدن الطاف خداوند بازمیدارد. گاهی اوقات این دربهای بسته و این ناامیدیها فقط امتحان هستند. خداوند میخواهد ببیند که آیا وقتی اوضاع را درک نمیکنیم و زندگی بیمعنا و غیر قابل توجیه است، به او اعتماد و توکل میکنیم.
@Emam_kh