⭕️علی دایی: مسئولین به جای مردم خودمان به فکر مردم غزه و لبنان هستند!
آقای دایی ماهانه چند میلیون خرج سگهای دخترتون میکنید؟!
@Emam_kh
💠 جوشاندن مویز در ترکیب دارویی
💬 سؤال:
در دستور بعضی ترکیبات داروهای گیاهی، مویز به همراه سایر گیاهان جوشانده میشود آیا مویز با جوشیده شدن حکم نجاست پیدا میکند؟
✅ پاسخ:
🔹 نجس نمیشود؛ و استفاده از آن اشکال ندارد.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای.
@Emam_kh
دست_تقدیر۲
قسمت_سی_هفتم
مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند.
کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود.
ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت.
پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند.
مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد.
کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا!
مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان.
مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت.
داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟!
کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.
باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست.
مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد.
به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد.
مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟!
کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد.
کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم.
کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
📢 پیام رهبر انقلاب اسلامی در پی شهادت سردار رشید و اندیمشند سرلشکر پاسدار عباس نیلفروشان
📝 حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی، شهادت سردار رشید و اندیشمند، سردار سرلشکر عباس نیلفروشان رحمةاللهعلیه در حملات رژیم خبیث صهیونی به ضاحیهی بیروت را تبریک و تسلیت گفتند.
📩 متن کامل پیام به شرح زیر است.
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید و اندیشمند، سردار سرلشکر عباس نیلفروشان رحمةاللهعلیه در حملات رژیم خبیث صهیونی به ضاحیهی بیروت، به لقاءالله پیوست.
سلام و رحمت الهی و اولیائش بر این مجاهد فی سبیلالله باد.
شهادت در راه خدا برای او که عمری را در جهاد برای برافراشتن پرچم اسلام گذرانده است فیض بزرگی است.
اینجانب به خاندان گرامی و همکاران مکرّم این شهید عزیز تبریک و تسلیت میگویم و تفضل الهی را برای همهی آنان مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۱۰/مهر/۱۴۰۳
@Emam_kh
21.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهدی رسولی در خیابان ولیعصر:
آی مردم ایران، تاریخ امروز نظاره گر ماست
تاریخ ما را قضاوت خواهد کرد
ما دور خیمه ی علی سینه سپر کردیم
تو دهن اشعث ها می زنیم .
@Emam_kh
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مواظب باشیم ولایتمان قضا نشود
@Emam_kh
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی میثم مطیعی درباره خونخواهی سید مقاومت
لبیک یا حسین یعنی تا پای جان
در این میدان بمان؛ چون نصرالله
@Emam_kh
14.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تذکر شدید استاد پناهیان به پزشکیان و سردار سلامی
دیپلماسی و میدان یکی باشند و هماهنگ والا...
✍الحمدالله بعد مدتی وقفه دوباره شاهد مواضع انقلابی استاد پناهیان هستيم، امیدواریم برگشت ایشان به مواضع انقلابی مستمر باشد.
@Emam_kh