⭕️ رئیس دفتر محترم رئیس جمهور گفته اند:نرخ ارز ایران ۲۷هزار تومان نیست، ما این کار را کردیم تا بتوانیم اقتصاد کشور را اداره کنیم.
اگر بنده نماینده مجلس یک هفته پیش میگفتم دولت خودش ارز را گران میکند؛ متهم به توهین به رئیس جمهور،اخلال در اقتصاد و بازار ارز و تشویش اذهان عمومی میشدم.
سید_نظام_الدین_موسوی
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 31
داخل بوتیک موردنظرش شد؛ لباس سفید رنگ بلندی که تا کمر تنگ و از کمر به پایین کمی گشاد می شد و از زیبایی و زرق و برق چیزی کم نداشت را نشان فروشنده داد.
- خسته نباشید خانوم. بی زحمت سایز خانمم از این مدل بیارید.
انقدر از دستش حرصی بودم که صفت و میم مالکیت 《خانومم》هیچ تاثیری روی دل و روحم نگذارد...
درست ندیدم جلوی فروشنده دق و دلی ام را خالی کنم.
لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو انتهای بوتیک هدایتم کرد.
-برو بپوش.
با حرص سعی در کنترل صدایم کردم.
-اگه نخوام چی؟ یعنی چی برای خودت میبری و میدوزی!
ابرویی بالا انداخت.
- به این قشنگی!
- پوف. مگه من عروسم سفید بپوشم. بعدم خودم دوست دارم انتخاب کنم.
لبخندی زد و همراه با چشمک ریزی قلبش را نشانه گرفت.
- تو قبول کن قبل مجید لباسیکه انتخاب کردی رو تنت می کنم.
ریزش دل در سینه در آن دم حسی بود مملوس و غیر قابل انکار...
لباس را از دستش گرفتم.
-فرهاد!
-جون فرهاد؟
مات شیفتگی نگاهش شدم، به جان کندنی سر به زیر انداختم.
این دودها چه بود اطرافم؟! عصبانیت چند لحظه پیشم بود که به آنی دود شد و هوا رفت.
- از بی پرده حرف زدنت اذیت میشم.
در اتاق پرو را باز و بحث را عوض کرد.
-برو لباس رو بپوش.
بی حرف داخل رفتم.
چقدر خوب به تنم نشست. نگاهی در آینه به خود کردم. از اینکه یقه اش خیلی باز نبود و تن سفید و یکدستم را به نمایش نگذاشته بود راضی بودم. آستین های سه ربعش هم گرچه از جنس تور بود ولی برهنگی دست هایم را پوشانده بود.
با احتیاط از تنم بیرون آوردم و لباس های خودم را تن زدم و از اتاق خارج شدم.
به دیوار روبه روی تکیه زده بود و دست هایش را داخل شلوار جین و چسبانش فرو کرده بود. با دیدنم از فکر بیرون آمد و اخم هایش باز شد.
-چطور بود؟
- خوب بود فقط رنگش...
حرفم را برید.
- با من ستی.
از دستم گرفت و برای حساب کردنش به سمت صندوق رفت.
با فکر اینکه در فرصتی مناسب و بیرون از این جا هزینه اش را پرداخت می کنم بیخیال تعارف شدم.
پاکت حاوی لباس را پس از حساب هزینه اش سمتم گرفت.
- مبارکت باشه.
لبخند کمرنگی زدم.
-هیچ وقت اینقدر بی دردسر خرید نکرده بودم گرچه از خود رای بودنت حرصم در میاد.
چشمکی زد و شوخ شد.
-خلاصه تعارف نکن هر وقت خرید بی دردسر خواستی کنی، در خدمتم.
لبخندی به شیطنتش زدم و از بوتیک بیرون رفتم.
داخل آسانسور پر از جمعیت شدیم، دست های فرهاد حجاب بدنم در میان نامحرمان شد...
آغوشش دو حس را در وجودم به ناله انداخت!
حس شیرین خواستن و حس تلخ اجبار برای پس زدن...
تا طبقه پارکینگ عطر خاص تنش به جان دل افتاده و با بیرحمی لرزشش را نادیده گرفت...
خدا را شکر که زود رسیدیم و لرز به تن درز نکرد تا رسواترم کند.
با باز شدن درب آسانسور، سریع از میان بازوانش بیرون زدم و راه ماشینم را در پیش گرفتم. نفس های پی در پی ام به منظور آرام کردن دلِ دین از کف داده بود!
-عسل؟
صدایم نزن فرهاد هنوز آرامش نکردهام...
قدم هایم کند شد، هم قدمم آمد.
بی جهت پرسیدم: ماشینت کجا پارکه؟
- نیاوردم.
نگاهش کردم! خنده اش گرفت؛ خود می دانست این روزها زیادی مسافر ماشین کوچک من شده...
-با مجید اومدم، ماشین نیاوردم. بین راهی قبول می کنی؟
شیطنت کردم.
-چاره ی دیگه ای هم دارم؟!
دیدن خندیدنش طاقت دل می طلبید تا طاق نشود!
-سوئیچ رو بده من بشینم.
درحین سپردن سوئیچ به دستش گفتم: میگم انگار خیلی خوش دسته ها! نه؟!
-چی؟
-ماشین بنده!
-خیلی...
-پیشکش کنم چشمت رو گرفته؟!
-صاحبش بیشتر چشمم رو گرفته.
لزاند دل تازه آرام گرفته ام را...
دانست؟
نه!... بیخیال پشت فرمان نشست.
اگر هم دانست، نه به رویم آورد نه به رویش...
آب دهانم را پایین فرستادم شاید آتش روشن شده در قلبم را خاموش کند!
در را باز و کنارش جای گرفتم.
بستن کمربند این بار نه برای رعایت ایمنی بلکه برای جلوگیری از بیرون جهیدن قلب بی جنبه از سینه بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🍃☘🍃☘🍃
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 32
این روزها کنارش که قرار می گرفتم دیگر آن عسل خوددار سابق نبودم...
دلم دیوانگی می خواست با فرهادش...
اعتراف می خواست، از نوع شیرینش...
بی حیا شده بود! آغوش و نوازش می خواست...
جایی درز نکند بوسه اش هم شیرین بود...
ماشین را به حرکت انداخت.
-عسل؟
از حس بیرون پریدم! گرچه شنیدن نامم از دهانش هم کم بی طاقتم نمی کرد! چینی به پیشانی انداختم تا حال هوایی شده ام را میان خطوطش پنهان کنم.
- بله؟
- بریم رستورانی جایی شام بخوریم و حرف بزنیم.
دستپاچگی هم داشت؛ امشب بس بود برایم! حرف دیگر زیادی ام می شد و کارم را به اورژانس می کشاند...
-نه... آخه بابا تنهاست، تانرم نمی خوابه.
- میدونه با منی. خیالت راحت می خوابه... راستش یه حرف هایی هست که باید بزنم. شاید هنوز زود باشه برای زدنش ولی...
مکثی کرد؛ دلم کوبش گرفته بود و نمی خواستم کوفتنش را...
- نزدیک بیست و نه سالمه. دیگه نمی تونم نگم بهت. دارم با صبرم به دلم ظلم می کنم.
نگاه عاشقانه ی فرهاد هم نتوانست مانع سیلی خوردن دل توسط عقل شود...
بند کیفم را به دست گرفتم و بی جهت مشغول صاف کردن چروک های نداشته اش شدم.
دل از درد سیلی به خود می پیچید و کاری از دست من غرق شده در گرداب دانستن و ندانستن برنمی آمد. سخت بود با زبان عقل دل فرهاد بی قرار شده ام را بسوزانم. جملات به دلداری دل رفته و از عقل روی گرفته بودند.
-چی شد؟
صدای بم و گرفته ی فرهاد سر دل و عقل را به سمتش چرخانید. دست روی چشم های دل گذاشتم و از عقل دست یاری به سخن طلبیدم.
-فرهاد، من...
لبی تر کردم و به جان کندنی به دروغم ادامه دادم: اگه در برابر ابراز علاقه های مستقیم و غیر مستقیمت سکوت می کنم دوتا دلیل داره...
بند کیفم را رها کردم و کلافه از دست عقل و جملات منحوسی که به زبانم می ریخت آرام تر لب زدم: اولیش اینکه برات احترام زیادی قائلم و دلم نمی خواد ازم برنجی. دومشم اینکه همه ی حرف هات رو به مزاح و سربه سر گذاشتن تعبیر می کنم...
نگاه تارشده از اشک درد را به صورتش که پر اخم مشغول رانندگی بود دوختم. التماس در صدایم دست نوازش و قبولی خواهش را می طلبید.
-تو رو خدا فرهاد نزار با جدی بیان کردنش ازت دور بشم.
نگاه پر درد و گله دارش سمت چشم هایم چرخید. فرصت زدن حرفی را ندادم.
-میدونم که میدونی تو اون خونه جز تو هیچ کس رو ندارم که بفهمتم. نزار تو رو هم از دست بدم.
نگاهش مات و بی حرکت شد. تاب نیاوردم و سر چرخاندم سمت نادیدنی های شهر پردود...
سکوت سنگین باز بینمان حکم فرما شد. این روز ها چه لحظه های مشابه ای را می ساختیم باهم...
بار آخر هم که سکوتمان سنگین شد داخل ماشین بودیم...
ولی نه!
این سنگینی کجا و آن کجا...
سنگینی این سکوت داشت داغانم می کرد یا بهتر است بگویم داغ آنم می کرد که بود و می خواستمش ولی از باید های سکوتم بود...
چیزی نگفت...
گله ای نکرد...
شاید حوصله کرد!...
این روزها چه سخت می گذشت و چه راحت گوشزد میکرد که دلتنگم...
ساعت رفتنم به بیمارستان با ساعت رفتن فرهاد به باشگاه یکی بود ولی چند روزی می شد که ساعت کاری اش را به دقیقه ای تغییر داده بود...
همان چند روز پیشی که دلش را رنجاندم...
همان دقیقه ای که دیدار اول صبحمان بود.
دریغم... شاید هم تنبیهم میکرد.
این روزها در بیمارستان هم فکر مشغولی هایم به سوی فرهاد تغییر جهت داده بود. تابوت نقش گرفته در انتهای ذهنم هم دیگر خسته از خودنمایی شده و فقط نگاه مات فرهاد بود که هر دم و لحظه به دل بی نوایم زهر می زد.
چه میتوانستم کنم؟!
مسیر زندگی ام در هاله ای از ابهام گم شده و ساعتش روی گذشته تلخم باتری تمام کرده بود.
آن قدر روحم خسته و مبهوت بود که به هر طریقی پا میگذاشتم گیج راه پیموده را باز می گشتم.
از که باید کمک می طلبیدم؟!
از بابا؟!
او که خود در منصوره اش باتری تمام کرده بود...
گزینه ی دیگری نداشتم!
هر روز که طی می شد و دیدنش سراب، درد سینه ام بیشتر میشد. مانند ماهی دور مانده از آب بال بال می زدم لحظه ای فقط لحظه ای کوتاه ببینمش. جان به لبم رسیده بود. چشم هایم می سوخت. باورش سخت بود اشکم از دلتنگی فرهاد تا لب مشک آمده و جان میداد برای بیرون ریختن...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
☘🍃☘🍃☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh
🔻 مراقبات_ماه_رجب
✨مرحوم آیت الله سید علی قاضی طباطبائی دستورات و نکات دقیق و راه گشایی دارند که بر همه ما مطالعه فرمایشات ایشان لازم است ؛
ایشان یک نامه ای دارند برای شاگردانشان در آستانه ماه رجب ،تقریبا دو صفحه است
⬅️ایشان فرموده بودند دوستانی که با ما ارتباط دارند در ماه های رجب، شعبان و رمضان این دستورالعمل را مشغول باشند
🔆 فرمودند:"هان! ای برادران عزیز و گرامیم؛
که خدا شما را در طاعت خود "موفق"بدارد"
🔺این نکته خیلی مهم که هرچه هست توفیق و عنایتی است که به انسان میشود
اگر کاری را پیش می برد، اتفاقی می افتد، به حساب خودمان نگذاریم
⤴️ من صلاحیت داشتم، من نماز شب خواندم، انفاق کردم، اینجا دست گرفتم، که اینجا دستمم را گرفتن،یه خوبی هایی در وجودم بود، لقمه حلال خورده بودم....از بچگی پاک بودم،به کسی ظلم نکردم ،......اینها نیست
⤴️البته خدا به حساب اینها به انسان لطف میکند ولی کی، توفیق همه اینها را داده؟
...این همه آدم روی کره زمین هستند شاید ۸۰درصدشان اسمی نشنیده اند از حلال و حرام، از گناه و طاعت، ،...چرا ما می دانیم و خیلی ها نمیدانند؟
⬅️این توفیق و عنایت از طرف خداست پس از طرف خودما نیست!
حالا این همه آدم بدانند، انفاق خوبه،گناه بد است ،...آیا همه موفق به عمل میشوند؟
⬅️مشکل توی ندانستن نیست، معلوم خدا عنایتی کرده که کار برای ما ساده شده است
⬅️حالا چی میشود عنایتی میشود؟
➖ آن حساب و کتابی دارد و جبرا هم نمی خواهیم نگاه کنیم که خدا جبرا یک عده را نسبت بهشان یک عنایتی داشته ،
بالاخره خود انسان هم یک مایه و چیزی داشته ،که همان مایه را خدا داده است،هرچه می رویم جلو میبینیم هرچه که داریم عنایت خداوند و ما چیزی از خود نداریم و لطف خداست
⤴️البته این توفیق هم همیشگی نیست!
گاهی سلب توفیق داریم،! در برخی ادعیه و روایات این مطلب را داریم .
⬅️در زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها داریم :"فلا تسلب منی ما انا فیه"
از من نگیرید ()آن را که درآن هستم.
⤴️پس معلوم میشود گرفتنی است، معرفت و محبت نسبت به اهل بیت علیهم السلام می گیرند.
⤴️بالاتر از اینها، سیادت را از انسان می گیرند !!
کسی سید و ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها باشد، این هم توفیق و گرفتنی است
⤵️شاهدش ماجرای حضرت نوح و پسرش
(در سوره هود آیه ۴۵_۴۶)
✨ادامه دارد...
✍حجتالاسلام امینی_خواه
🖤عشق با زینب (س) تبانی کرده است
🖤رنگ گل را ارغوانی کرده است
🖤هست عشق دلبریت، عشق او
🖤صبر، زانو میزند در پیش او
◾️وفات الگوی صبر و مظهر عشق و وفا و حیا، حضرت صبور زینب کبری (سلاماللهعلیها) تسلیت باد.
@Emam_kh
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدرکریستوفر کیشیش مسیحی میگوید
حضرت زهرا نیمه قلب من و حضرت زینب نیمه دیگر قلب من را تشکیل میدهند
توصیف جالب و فوقالعاده این کشیش مسیحی درباره حضرت زینب رو گوش بدید
#حسین_دارابی
@Emam_kh
درمان سرماخودگی :
جو پوست کنده، ۲ق غذاخوری
عناب،ده عدد
بنفشه، پنج گرم
⇦ داخل۳لیوان آب جوشانده تالعابدار شودبعدصاف کرده آنرابخورید.
🍃☘🍃☘👍
⛔هیچ با خودتون فکر کردید چرا هرنهادی تو ایران یکجوری میلنگه غیر از #سپاه؟
▪️چرا در هر نهادی دقیق میشی مخصوصا نهادهایی که مستقیما با #عزت ، #تولید_ملی و #اقتصاد سرکار دارند یک مافیای بزرگ درون خودشون تشکیل دادند که منافع فردی در اون مقدم بر #منافع_ملی شده اما سپاه اینطور نیست؟
▪️#سیستان نیاز به سازندگی داره ، سپاه پیشقراول سازندگی میشه ، #سیل اومده ملت گرفتارند ، سپاه پیشقدم حل بحرانه ، داعش تشکیل شده برای ضربه به جمهوری اسلامی ، سپاه کیلومترها اونورتر از مرزهای ایران قائله داعش رو تو نطفه خفه میکنه.
چطوریه که بانک ، وزارتخونه و.... همه #بدهکاری دارند و یکجای کارشون میلنگه اما سپاه قبراق و سرحال در حال حرکت رو به جلو هست؟
▪️چطوریه که وزارت صنعت هنوز با افتخار داره #پراید تو پاچه ملت میکنه اما #سپاه شده جزء پنج قدرت برتر ساخت #پهپاد در دنیا؟
▪️دلیل همه اینها میدونی چیه؟ اینها برمیگرده به ساختار سپاه ، ساختاری که بنای اون بر مبنای تفکریه که میگه امروزت باید از دیروزت جلوتر باشه ، ساختاری که میگه هرجا مشکلی بود اول #فرمانده اونجاست ، چند تا سردار سپاه تو سوریه #شهید شدند؟ حالا بگید ببینم چند تا مدیر بانکی وسط معرکه کمک به #تولید حاضر شد؟ کدوم وزیر #صنعت از سر تا پای مشکلات تولید رو در کشور لمس کرد؟
▪️مدیریت تو سپاه یعنی #مدیریت_در_صحنه ، یعنی مدیریت بر اساس تخصص و اعتماد به نسل #جوان و دانشمند ، مدیریت تو سپاه یعنی کار کردن با بیشترین #بازدهی همراه کمترین #امکانات.
یک سپاهی از ابتدای ورود به نیرو خوب توجیه میشه که هیچ چیزی تو دستش نیست و باید برای ارتقای قدرتش خودش بسازه ، تحریمه #تحریم ، یعنی وقتی میخواد #موشک نقطهزن بسازه حتی پیچ مربوط به موشک رو هم اجازه نداره وارد کنه ، یعنی نمیتونه وارد کنه ، پس یک سپاهی در گام اول توسرش رفته که فقط با دست زدن به زانوی خودشه که میتونه پیشرفت کنه ، #بی_اثر_کردن_تحریم این مهمترین درس سپاه به نیرو هست و تمام.
▪️وقتی تو توسر نیروی خودت اینو خوب فرو کردی که اگر میخوای بری بالا باید هرجا که کار میکنی رو #مرکز_عالم در نظر بگیری اونموقعه که تمام مشکلات رو میتونی از سر راهت برداری.
▪️اون موقعه که هنوز وزارتخونه تو فکر جفت و جور کردن قیمت مرغه اما تو پهپاد ۲۰۰ میلیون دلاری رادار گریز رو تو آسمون با موشک #ساخت_ایران پودر میکنی.
حقوق؟؟؟ در حد یک مدیر متوسط ، فیش #حقوق شهید فخری زاده رو دیدی؟ ۱۱ میلیون ، حالا فخری زاده کی بوده؟ پدر #هستهای ایران ، ببین یعنی پدر هستهای ایران حقوقش از عضو شورای شهر تهران ۹ میلیون کمتر بوده ، نصف عضو شورا حقوق میگرفته اینهمه خدمات ، طرف تو شورای شهر ۲۰ میلیون حقوق میگیره خروجیش چی بوده؟ شهردار هفت تیر کش.
▪️ تو به سپاه امکانات ندادی ، بودجهش رو نصفه بهش پرداخت کردی خروجیش شد بزرگترین قدرت منطقه خاورمیانه ، یکی از بزرگترین قدرتهای موشکی دنیا و.... اما تو به تفکر امثال هاشمی و روحانی و... امکانات دادی ، خروجیش شد صف مرغ و گوشت و #دلار ۳۰ تومن.
🚨امروز دیگه انتخاب دست توعه ، یا میتونی طوری به حرف شهناز و مهناز و اکبر و فلان دلقک اینستاگرامی انتخاب کنی که ۸ سال دیگه اینبار توصف آب و نون بدوی ، یا طوری انتخاب کنی که ۸ سال از #زندگیت لذت ببری .
▪️یک مدیر تربیت شده تو #سپاه که با هیچ امکاناتی فقط ساخته و ساخته و ساخته (یکیش همین پالایشگاه بنزین) ، با دست خالی ، اما مدل #مدیریت در ساختار سپاه .
@Emam_kh