4_327849576851570864.mp3
1.7M
آیه ۱۸۱ ازسوره بقره
🌹استاد قرائتی
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝وقتی طرف حساب، کریم است...
" کریم بن کریم" به مناسبت میلاد با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: غربیها از زن ایرانی کینه دارند /قطعاً اگر حضور زنها نبود انقلاب پیروز نمیشد/ تعبیر حقوق بشر و حقوق زن به غربیها نمیآید / دشمن میخواهد تدین و حیای زن را تضعیف کند
@Emam_kh
😎 آقازادهها!
❓غذای آقازادههای امیرمؤمنان چه بود؟
🌺 بهمناسبت میلاد باسعادت امام حسن مجتبی علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
🇮🇷 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا اموات به خواب ما نمیآیند؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
@Emam_kh
🔴تنگی یا وسعت قبر بسته به کوچکی یا بزرگی روح ماست!
✍️استاد مسعود عالی: عالم برزخ فشاری به کسی نمیآورد. این فشار، انعکاس و پژواک دنیا است که در عالم برزخ به ما برمیگردد. درواقع فشار قبر، عذابها، سختیها و گرفتاریهایی است که بخشی از آن به دلیل آلودگیهای اخلاقی و رفتاری و اعتقادی ما و بخش دیگر آن به خاطر انس به دنیا است؛ زیرا کندهشدن از دنیا برای ما سختی دارد. فیض کاشانی میگوید که تنگی یا وسعت قبر بسته به کوچکی یا بزرگی روح ماست.
روحی که در این دنیا کوچک است یعنی روحی که حسادت و کینه دارد و در همین دنیا هم با خودش درگیر است، این فرد وقتی به عالم برزخ برود، فشارهای خودش را منتقل میکند و فشار قبر او همین است ولی روحی که بزرگ است یعنی گذشت دارد و از کسی کینه ندارد و به دیگران اعتماد دارد، این فرد در همین دنیا برایش بهشت است.
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پنجشنبه است
ثانیه هایمان بوی
دلتنگی میدهد
چه مهمانان ساکتی
هستند رفتگان
نه بدستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنها به فاتحه قانعند
شادی روح تمام
اموات #فاتحه و #صلوات
🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃
💔فاتحه کبیره بسته هدیه اموات💔
💫1 مرتبه سوره حمد
💫1مرتبه سوره توحید
💫1مرتبه سوره ناس
💫1مرتبه سوره فلق
💫1مرتبه سوره کافرون
💫7مرتبه سوره قدر
💫3مرتبه آیه الکرسی
✨شادی روحشان صلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@Emam_kh
چه نقشهها داشتم. چه فکر و خیالها کردم. که دوباره ماه خدا میآید و من میشوم همانی که میخواهم. دشمن را میگیرم و میبندم و میجنگم و میگِریَم و اصرار میکنم و بخشش میطلبم و........ رستگار میشوم.
فکر میکردم متهم ردیف اول، در غل و زنجیر است. میتوانم رها شوم و با نَفَسی عمیق، زیر باران رحمت الهی قدم بزنم، کیسه کیسه توشه بردارم و نور ذخیره کنم برای روزهای تنهایی که دیر یا زود خواهد آمد.
اما
متهم ردیف اول *او* نبود
متهم ردیف اول *من* بودم
روزی که با زبان روزه دنبال گوش شنوا میگشتم برای درددل کردن از مادرشوهر و خواهرشوهر، فهمیدم که اشکال از فرستنده است.
روزی که با زبان روزه گفتم «به خدا واگذارش میکنم» و شعلهی کینه را در دلم دیدم، فهمیدم که آتش بیار معرکه یکی دیگر است.
روزی که با زبان روزه از یک سوءتفاهم کوچک یک دعوا و کشمکش اساسی در خانه درست کردم، فهمیدم که این منم که حجابم.
روزی که با زبان روزه ذهنم را رها کردم برای گشت و گذار در نیّات آدمها و قضاوت آنها، فهمیدم که مشکل اصلی همینجاست، جایی درون من.
*متهم ردیف اول من بودم*
این جا بود که فهمیدم معنی
إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا (۷۶نساء)
چیست؟
باید از *خودم* فرار میکردم.
از دست *خودم* به خدا پناه میبردم.
از خدا میخواستم که دست و پای *خودم* را هم ببندد
و *خودم* را ببخشد.
چقدر سخت شد!
نمی دانم کدام *خودم* را دوست داشته باشم و کدام را توبیخ کنم.
نمی دانم با کدام *خودم* همدلی و همدردی کنم و به کدام حق ندهم.
از آن سخت تر آن است که افسار *خودم* را باید *خودم* به دست بگیرم
خدایا کمکم کن. حیرتم را ببین. تنهایم نگذار.
اللّٰهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ نَفْسِی
🌹روایت_همصحبتی_با_کتاب_خدا
🌹جان_را_چه_خوشی_باشد_بیصحبت_جانانه
@Emam-kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و عشق
دستان مرا
در دستان مهربان تو گذاشت...
ای کریم اهل بیت...
🎙استاد پناهیان
🌺 میلاد_امام_حسن_مجتبی علیهالسلام مبارک
@Emam-kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی آقای غلامرضا کافی در محضر رهبرانقلاب با موضوع #حجاب
می خواهم این که آیینه جان ببینمت
کاری نکن که آینه گردان ببینمت
پوشیده باش در دل من، مثل رازِ عشق
باری چه حاجت است نمایان ببینمت
ای گوهر نفیس، نَفَس در هوس مَزن
در پرده باش تا که درخشان ببینمت
زیبایی ات حَراج، به بازارِ تن مَباد
پوشیده باش تا که فقط جان ببینمت
لطف خداست این که لطیف است خلقتت
حیف است این که بَرده ی شیطان ببینمت
گوهر به حُقّه ی صدف آسوده خاطر است
ایمن ز حُقّه بازی دوران ببینمت
سخت است بَر تو تا گِرِهِ سُستِ روسَری
می آید این که سخت پشیمان ببینمت
چشم هوس فرا نرود از حصار جسم
تا کی اسیر چشم هوس ران ببینمت
دلشوره ام فقط نه به موی پریش توست
آشفته ام که باز پریشان ببینمت
زن زندگی ظرافت و زیباییات به جا
کی در مقام شامخ انسان ببینمت
فرق است در ترانه ی تاریکِ چَرت خوان،
یا در بیانِ روشن قرآن ببینمت
خواهی که زیر خواهش راعیل له شوی،
یا در شکوه دختر عِمران ببینمت؟
دین هَرزه، چند در پیِ ناقورِ این و آن؟
آزاده باش تا که مسلمان ببینمت
در اختیار توست که دوزخ نشین شوی
یا در بهشت و سبزه ریحان ببینمت
گُردآفریدِ عصر تویی، دخت نامدار!
بر تارکِ تَبارکِ ایران ببینمت
ای دختر عزیز من ای غنچه ی بهار!
چون بوی گل درآی که پنهان ببینمت
ای گل به لالههای وطن خیره شو، مباد
شرمنده ی مرام شهیدان ببینمت
🌸 دیدار رمضانی شاعران و اساتید ادبیات فارسی با رهبر انقلاب
🌻 ۱۴۰۲/۱/۱۶
@Emam-kh
📜 کاغذی که یک دختر محجبه به یک خانم کم حجاب داد!
#حجاب
#کار_فرهنگی
@Emam-kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |اَسماءُ الحُسنی دهه نودی ها
همخوانی بسیار زیبای تواشیح خاطره انگیز ماه مبارک رمضان
⭕️️جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
به همراه تصاویر زیبا از اماکن تاریخی و مذهبی ایران و جهان اسلام
@Emam_kh
‼️ استمرار نیت روزه
🔷 س ۶۵۸۵: اگر شخصی روزۀ واجب را نیت کند و سپس از نیت خود برگردد و بگوید روزه نمی گیرم، حکم روزه او چیست؟
✅ ج: در روزۀ واجب معین؛ مانند روزۀ ماه رمضان، واجب است نیت از طلوع فجر تا مغرب، استمرار داشته باشد؛ بنابراین اگر بین روز از نیت روزه برگردد و قصد ادامۀ روزه نداشته باشد، روزهاش باطل میشود و قصد دوباره برای ادامۀ روزه فایده ای ندارد؛ البته تا اذان مغرب باید از مبطلات روزه خودداری کند. ولی اگر بین روز مردد شود که روزه را ادامه دهد یا نه و یا تصمیم بگیرد یکی از مبطلات روزه را انجام دهد ولی آن را انجام ندهد، بنابر احتیاط واجب باید روزه را تمام کند و بعداً قضای آن را بگیرد.
@Emam-kh
🔴چگونه بلعم باعورا سپاه موسی را شکست داد ؟
حضرت موسی و قوم بنی اسرائیل به نزدیکی های شهر شام وبیت المقدس رسیده بودند ،این سپاه آماده نجات مردم مظلوم از دست حاکمان ظالم بودند.که بزرگان شهر از عابد بد طینتی برای جلوگیری از پیشروی لشگر موسی کمک میگیرند ،بلعم باعورا پیشنهاد میدهد که برای بر زمین زدن سپاه موسی ،ترفند آزادی پوشش و ازادی روابط با نامحرم را اجرا کنند .و باعث شیوع فساد در لشگر موسی شوند.همان پروژه زن زندگی آزادی خودمان را اجرا کردند ،که اتفاقا با اجرای این طرح کم کم فساد گسترده شد تا جایی که دامان فرماندهان لشگر موسی را گرفت .در نتیجه مظلومان آزاد نشدند و ظالمان بر سر کار ماندند ومومنان شکست سختی خوردند .
در سوره اعراف خداوند درباره عاقبت بد بلعم باعورا که مثل سگ هار است،صحبت کرده است .
◀️آری دشمن هر وقت مومنان را در آستانه پیروزی های بزرگ دیده است با گسترش فساد وفحشا آنان را بر زمین زده است .و این عملیات اصلی سازمان های جاسوسی دشمن در کشورهای هدف بوده است.
منبع :علامه مجلسی، بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۷۵.
اعراف ۱۷۵،۱۷۶
@Emam-kh
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیه السلام)
🌹به ماه نیمه ی ماه خدا سلام میکنیم
💐خوش اومدی که ما همه گداتیم
💐خوش اومدی منتظر نگاهتیم
🎙 مهدی رسولی
@Emam-kh
دختر_شینا
قسمت:3⃣3⃣1⃣
دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه.
قسمت :4⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم
ادامه دارد....
استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد.
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :5⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده.
قسمت :6⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :7⃣3⃣1⃣
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
قسمت :8⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
🔴با کلمه زیبای «نمیدانم» آشنا شوید
✍روزی امتحان جامعهشناسی ملل داشتیم.
🔸استاد سر کلاس آمد. فقط یک سوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
🔹از هر که پرسیدم نمیدانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما بهراستی کسی نمیدانست.
🔸همه دو ساعت نوشتیم؛ از صفات برجسته این مادر، از شمشیرزنی او، از آشپزی برای سربازان، از برپاکردن خیمهها در جنگ، از عبادتهای او و...
🔹استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقهها را جمع کرد و رفت.
🔸تیرماه برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. روی تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود: «مردود».
🔹برای اعتراض به ورقه، به سالن دانشسرا رفتیم.
🔸استاد آمد و گفت:
فردی اعتراض دارد؟
🔹همه گفتند:
آری.
🔸گفت:
خب چرا پاسخ صحیح را ننوشتید؟
🔹پرسیدیم:
پاسخ صحیح چه بود استاد؟
🔸گفت:
در هیچ کتاب تاریخیای نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده. پاسخ صحیح «نمیدانم» بود.
🔹همه پنج صفحه نوشته بودید اما فردی شهامت نداشت بنویسد: نمیدانم.
🔸کسی که همهچیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای «نمیدانم» آشنا شوید، زیرا فرداروز گرفتار نادانی خود خواهید شد.
@Emam_kh