eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
19.9هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت :5⃣5⃣1⃣ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. قسمت :6⃣5⃣1⃣ همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
✨ قسمت 7⃣5⃣1⃣ این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» قسمت : 8⃣5⃣1⃣ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. قسمت:9⃣5⃣1⃣ به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. قسمت :0⃣6⃣1⃣ چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش ادامه دارد......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥خداوند سریع الحساب است💥 🌹از رسول خدا (ص) درباره طولانی بودن روز قیامت پرسیده شد، فرمود: ▪️«والذی نفس محمد بیده انه لیخف علی المومن حتی یکون اخف علیه من صلاه مکتوبه یصلیها فی الدنیا ؛1 ▫️ قسم به کسی که جان محمد به دست اوست، آن روز برای مومن سبک و آسان‌تر می‌شود از یک نماز واجب که در دنیا می‌خواند» . 🌿با توجه به این بیان معلوم می‌شود که سریع الحساب بودن خداوند جای تردید نیست . 🌿 در یک آن و کمتر از لحظه‌ای می‌تواند به حساب همگانی رسیدگی نماید، ولی آنچه درباره مواقف طولانی قیامت مطرح است ، مربوط به حال گناهکار است که باید در مدت طولانی آن مسیر و منازل و مواقف را طی نماید تا هم کیفر خود را بچشد و هم تا که به پای حساب می‌رسد. بسیاری از بار گناهان آنان کاسته شود. 🌿از این رو آن مواقف طولانی برای مومن کمتر از مدت زمان نماز واجب که در دنیا خوانده طول می‌کشد. 👌بنابراین خداوند سریع الحساب است ، ولی روندگان گناهکار باید مسیر منازل قیامت را به مدت پنجاه هزار سال طی کنند تا کیفر شوند. 📗بحار الانوار، ج 7، ص 123، نشر دار الاحیاء لتراث العربیي، بیروت، 1403 ق . @Emam_kh
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ولله قسم تاریخ داره تکرار میشه و همین الان خون دلی که بعضی عمامه به سر ها به علت عدم وجود بصیرت کافی بردل امام جامعه می‌کنند دشمنان نمی‌توانند بکنند... @Emam_kh
⁉️چرا باید را هرچه سریع تر از اقتصادمان حذف کنیم؟ 🇺🇸چون آمریکا با هزینه‌ی بسیار کمی اقدام به چاپ دلارِ بدون پشتوانه می‌کند و با این برگه های بدون ارزش ذاتی [=دلار] ، محصولات و خدماتِ سودآورِ دیگر کشورها را به سمت کشور خود سرازیر می‌کند! 🇺🇸به طور مثال آمریکا نفت که دارای ارزش ذاتی است را با دلار خود که ارزش آن اعتباری و غیر ذاتی است میخرد. سپس با همین نفت ، محصولات «نفت محور» میسازد و این محصولات را به همان کشورهایی که از آنها نفت خریده به قیمتی گزاف می‌فروشد و اقتصاد خود را بزرگ تر می‌کند! 🇺🇸پس میتوان گفت : دلاری بودن اقتصاد یعنی خدمت به اقتصاد آمریکا! ✍میلاد خورسندی @Emam_kh
♨️کسانی که می‌خواهند اهمیت و اثرات را خوب درک کنند، حتما این دو کلیپ را باهم ببینید... 📍بیانات جانسوز رهبر معظم انقلاب در دیدار با شورای عالی انقلاب فرهنگی در سال ۱۳۹۲ است؛ ببینید اصرار و حرص خوردن ایشان برای تولید اسباب‌بازی!؛ و چه گوش‌هایی که یکی در و دیگری دروازه؛ و چه خنده‌های تلخی می‌کنند... 📍براستی چه بسیارند مسئولان مدعی کار فرهنگی که یک تریلی باید نام‌ومقامشان را یدک بکشد؛ در مقام زبان، حرف‌های چندهزارپایی می‌زنند اما در مقام عمل، عاجز از تحقق الفبای فرهنگی و شناختی! 📍این روا نیست که در کف خیابان تنها با برگ‌های بی‌حجابی برخورد شود اما ریشه‌ها و شاخه‌ها را رها کنیم؛ روا نیست که دختران و پسران ناآگاهمان را ملامت کنیم و مسئولین آگاه که ترک فعل کرده‌اند را رها! 📍همانطور که قرار است با دختر بی‌حجاب برخورد شود(که حتما باید بشود) باید با دستگاه‌های عریض‌وطویل فرهنگی هم برخورد بشود که سالها در اثنای تمام‌عیار چه کرده‌اند برای حجاب؛ کجاست فیلم‌وسریال فاخر حجاب، کجاست عروسک‌وکارتون‌وبازی مقبول کودک و نوجوان... 🖌محمد جوانی 🇮🇷 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🌹ویدیو کلیپ بسیار زیبا در مورد شب قدر از نگاهی دیگر... 🎞استاد پورآقایی @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
594.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 فاز جدید آزادی براندازها رونمایی شد!! 🔻 در ادامه شکستن تمام حریم های حیا و عفت توسط براندازها این بار آنان اعلام کردند در مرحله جدید آزادی حیوانی براندازان، آنان اعلام کردند 👈 از این پس باید زنان متاهل بتوانند آزادانه با افراد متعدد ارتباط جنسی برقرار کنند!👉 ✅ گویا براندازها به صورت جدی عزم شان را جزم کرده اند که خانواده های ایرانی را به نابودی بکشانند 🎥 هشدار معاون رئیسی: بهتر است روحانی و وزرایش سکوت کنند 🔸روایت جدید میرکاظمی از فاجعه‌ای که روحانی تحویل رئیسی داد 🇮🇷 @Emam_kh