فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند بگو ان شاءالله
@Emam_kh
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فراخوان برای فتح تهران در ۲۵ شهریور!!
به نظرتون تهش چی میشه؟
این کلیپ رو براندازا اگه ببینن یا سعیدیسم رو میکشن یا خودشونو حلق آویز میکنن 😅😅
@Emam_kh
♨️فـرقـههای انـحـرافی در نـظـم نـویـن جـهـانی...
📌 سرمایه داران، سوپر میلیاردرهای بانکدار و بیمه گذار و بورس بازهای حرفهای و یهودیان تمام و سرسلسلههای جنبانهای قاچاق انسان، مواد مخدر و فاحشهها و تسهیلاتیهای صهیونیست از وضعیت بیداری انسانها توسط انقلاب اسلامی راضی نبوده و نیستند و ساکت نخواهند نشست.
📌 این بار دیگر نمی توانستند بر طبل بی خدایی، علم گرایی، سکولاریسم، لائیسم، شیطانگرایی بکوبند. بلکه مجبور بودند ضربات انقلاب جهان اسلام را با مشتی از همین جنس پاسخ بگویند و چه چیز مناسبتر از عرفان سازی و فرقه سازی!
📌 این شد که ادیان جدید و عرفانوارههای جعلی به صورت هفتگی و روزانه در دو دهه اخیر، روانی بازارمکاره شدند تا توسط ابر رسانههای مولتی مدیا باز بر گُرده جهانیان چنگ اندازند و آنها را گمراه کنند.
✍ استاد مرحوم فرجنژاد
🇮🇷 @Emam_kh
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...
من حجابم رو با خدا معامله کردم...!
روایت فراز و فرودهای زندگی ساره قصیر، بانویی که جهان تئاتر عرب را متحول کرد.
@Emam_kh
🥀چند_خط_تلنگر
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
@Emam_kh
نمازخانه ی عالَم🌏🌖🌔
🎙آیت الله جوادی آملی
طبق فرموده قـرآن همه مـوجودات
مشغولگفتن سبحانالله و الحمدلله
هستند انسانی که نماز نمیخواند
از همه موجودات بےارزش تراست.
@Emam_kh
راز پیراهن
قسمت شصت و هفتم:
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن
قسمت شصت و هشتم:
ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست.
از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد.
مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد.
مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج میشد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو...
حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید.
با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشارهای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟
مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد....
ادامه دارد....
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺