13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 اتفاقات لحظات آخر عمر شریف پیامبر
حتما گوش بدید
برگرفته از دوره چهارده معصوم دکتر رجبی دوانی
🔻 حدیث کاغذ و دوات
🔻گفتند پیامبر هذیان میگوید😔
🔻توصیه به پیروی از اهل بیتش
🔻پیامبر(ص) فرمود همه بیرون بروند جز علی
🔻انتقال علم امامت به امیرالمؤمنین
و....
@Emam_kh
#احکام_شرعی #احکام_عزاداری
🏴پخش موسیقی در ایام سوگواری
🔷س 3483: اجرای موسیقی حلال یا پخش آن از صدا و سیما در روزهای سوگواری چه حکمی دارد؟
✅ج: اگر عرفاً از این عمل، هتک فهمیده شود، مسلّماً حرام است؛ مثلاً اگر شب عاشورا آهنگی پخش شود که در فرهنگ عمومی مردم، هتک حرمت تلقّی شود، این موسیقی حرام است. امّا اگر هتک حرمت تلقّی نشود، فی نفسه امر محرّمی نیست. اگرچه بهتر است تا جاییکه امکان دارد، این چیزها را از ساحت مراسم دینی دور کنند.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
@Emam_kh
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...
بچهام نماز نمیخونه !
با دین رفیق نیست !
کجا رو اشتباه رفتم؟
🌹استاد_شجاعی
🌹استاد_پناهیان
@Emam_kh
✍پرسش وپاسخ
آیا تنهاراه عبادت خدا، نمازاست؟
مگر کارهای دیگر عبادت نیستند
چرا فقط نماز نماز نماز....؟
هرچنـداز راه هاي گوناگون میتوان خداونـدرا عبادت کرد، این بـدان معنا نیست که وقتی خالق آدمی از روي حکمت، یک راه را
معین کرد، وآن
را درکنار بقیه راه ها مشخص کرد، انسان از آن سرپیچی کند.
اگرشخصی غیر ازخداونداین راه را معین می کرد می توانستیم به
درست بودن آن تردیدداشـته باشیم، ولی فرض، این است که خالق حکیم درکنار بسیاري از راه هاي اختیاري، راه های الزامی هم
مشـخص کرده است.
سـپس مهمترین آنهـا را نماز قرار داده تاجاییکه آنراسـتون وخیمه دین و ملاك قبولی بقیه اعمال خوانـده
است.
هیچ عبادتی به قدرت نماز در میان عبادات وجود ندارد؛
زیرا قبل ازخلقت انسان نیز ملائکه به آن مشغول بودند.
افزون بر این، آثاريکه براي نماز در آیه ها و روایت ها بیان شده، براي هیچ عبادتی نیامده است.
در فرهنگ دینی، تنها نماز معراج
مؤمن،سـتون دین، نشانه اسلام و مایه نزدیکی به خدا دانسته شده است.
امام کاظم علیه السلام دراین باره میفرماید: «بهترین چیزي
که بنده بعدازشناخت خدا، به وسیله آن به درگاهخدا تقرب پیدا میکند، نماز است».(2(
1 -نک: مجتبیکلباسی، یکصدپرسشو پاسخدرباره نماز،صص33 35.
2 -تحفالعقول،ص391.
@Emam_kh
زن ، زندگی ، آزادی
آقای حبیبی در حالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطه ای نامعلوم در تاریکی شب حرکت می کرد و سحر هم مانند مجسمه ای مسخ شده به دنبالش روان بود.
حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم می شود و حسی قوی تر او را به رفتن تشویق می کرد
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد.
قدم های آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو ، نور چراغ قوه ای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد ،نوید رسیدن میداد.
کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد وگفت: دیر کردی آقا... و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :این دخترای بیچاره حیرون شدند و با این حرف ، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند.
آقای حبیبی بدون گفتن هیچحرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیر بانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد.
حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت: سلام عزیزم، من سارینا هستم و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد وگفت : منم نازگل هستم و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت: سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت: دخترا هل نشین ، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین ، میتونین کف قایق بشینین
خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید ،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن زندگی آزادی
قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت ، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد .
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش می افتد، اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود ، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربه ای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت: سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست ،خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت : براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد.
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد.
قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت.
با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد
قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت: دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم ، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت: آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پله های معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید.
پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کوله اش را به کول زد که آن مرد گفت: کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید.
بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود
چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود.
ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🥀خداوند همواره ناظر اعمال ماست...
فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت:
«هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ: او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
📚معارف اسلامی، شماره ۷۷
@Emam_kh
45.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ انتشار نخستینبار
🏴 امام حسن، احیاءکننده نهضت اسلام
روایت دیده نشدهای از حضرت آیتالله خامنهای درباره دوران مبارزات 🌹🌹امام_حسن_مجتبی علیهالسلام
🇮🇷 @Emam_kh