#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_ششم
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
سیامک گفت امیرخواسته اذیتت کنه باهات شوخی کرده گفتم ولی من امروزم زنگ زدم مغازه نبودی این درحالیه وقتی به گوشیت زنگ میزنم میگی مغازه ام مشتری دارم سرم شلوغه!!سیامک که تا اون لحظه شوخی میکردمیخندیدجدی شدگفت ببینم توبه من شک داری؟گفتم نه شک ندارم ولی دلخورم چرابهم دروغ میگی کجامیری؟گفت من هیچ دروغی بهت نگفتم هیچوقت هم نمیگم وشروع کرد به آروم کردن که پریاچرامن باید همچین دروغی بهت بگم غیرازمغازه جای روندارم برم بدبین نباش نمیدونم چرانمیتونستم حرفهاش روباورکنم گفتم ولی امیرگفت تومغازه نیستی..چرافروشندت بایدهمچین دروغی بگه اگرمیخوای قانع بشم بایدباامیرحرف بزنم سیامک بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و عصروقتی میخواست بره مغازه منم اماده شدم باهاش رفتم منم..امیرفروشنده ی سیامک یه جوان۱۷/۱۸ساله بودکه خیلی شوخی میکرد و میدونستم گاهی شیطنت میکنه ولی اینکه بخوادازاین شوخیهابامن بکنه خیلی عصبیم میکردخلاصه من وسیامک راهیه مغازه شدیم
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
سختی ها باعث میشوند تا نیرومند شوی،
ترس ها باعث میشوند تا جسور شوی،
و یک قلب شکسته تو را سر عقل می آورد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
از همه اندوهگین تر، کسی است که بیشتر از همه می خندد...!
🕴 ژان پل سارتر
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بارون متوقف میشه
شب میگذره
درد و رنج محو میشه
امید هیچوقت اونقدر گم نمیشه که
نشه دوباره پیداش کرد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌼ســـلام
🍃صبحتون بهترین
🌼و خوشرنگ ترین صبح دنیا
💞روز و روزگارتان شاد
☀️#صبحتون بی نظیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی
🍀خدای مهربانم🍀
به دلهایمان صفای صبح
به دیدگانمان توان دیدن زیباییها
و به دستهایمان توان و قدرتِ
هدیه دادن عشق را عنایت فرما
آمین🙏
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_هشتم🎬:
دوباره راه خانواده به دادگاه افتاد، اینبار هم دایی و پسراش محکوم شدند و حکم قاضی براشون چند ماه زندان و هر نفر ۱۶۰ ضربه شلاق بود.
بابا و میثم خوشحال از یک پیروزی دیگه به روستا اومدن، حال بابا اصلا خوب نبود و این مسائل باعث شده بود روز به روز حالش بدتر بشه، اما چاره ای دیگه نبود، عمل معده انجام شده بود و چند جلسه هم شیمی درمان کرده بود و بقیه اش می بایست داروهاش را سر وقت بخورد و در کنارش اعصابش راحت باشد.
یک هفته ای از جلسه دادگاه می گذشت و ما خیال می کردیم که دایی و پسراش طبق حکم دادگاه زندان باشند، منم به خاطر حال و روز بابا از وحید اجازه گرفتم و راهی روستا شدم.
صبح زود بود که در خونه را محکم زدند، من که خیلی وقت بود بیدار شده بودم با سرعت از جا بلند شدم و قبل از اینکه کسی بخواد در را باز کنه ، داخل حیاط شدم و خودم را به در رساندم
پشت در، مارال به همراه زن عمو طیبه بود، با تعجب نگاهی به هر دوشون کردم و همانطور که سلام می کردم گفتم: چی شده زن عمو؟!
زن عمو منو به کناری زد و گفت: هیچی چی می خواستی بشه، اومدم احوال بابات و مرجان را بگیرم و با زدن این حرف مستقیم به طرف اتاق رفت.
منم می خواستم پشت سرش برم که مارال دستم را کشید طرف خودش و گفت: منیره! می دونی که زن عمو، زن فضولی هست، فکر می کنی الان بعد از اینهمه مدت که با روستایی ها همداستان شده بود و پشت سر مرجان بیچاره حرف می زد، دلش به حال بابا و مرجان سوخته که صبح زود پاشه هو کشان بیاد اینجا احوال گیری؟!
با حالت سوالی نگاهش کردم وگفتم: چی شده مگه؟! خبری شده؟!
مارال سری تکان داد و گفت: زن عمو را اینقدر ساده نبین این یه اژدهای هفت سری هست که دومی نداره، رفیق دزد و شریک قافله است، توی این مدت متوجه شدم با زن دایی عبدالله همچی جیک تو جیک شدن که نگو و خبرا را بهم اطلاع رسانی می کنن و اینهمه خبر از مرجان که پخش می شد توی روستا، زن دایی به گوش طیبه خانم می رسونده و زن عمو همچند تا میزاشته روش و به بقیه می گفته...
سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: زن عمو خیلی نمک نشناس هست،خوب الان بگو چی شده؟!
مارال که انگار تازه یادش افتاده بود چه اتفاقی افتاده، گفت دیشب نصفه های شب تلفن زن عمو زنگ خورد، تماس را وصل کرد و آهسته از اتاق زد بیرون، تا بیرون رفت متوجه شدم احتمالا زن دایی هست، منم پشت سرش اومدم بیرون و گوش وایستادم
زن دایی انگار داشت از دایی و پسراش میگفت، گویا دایی یه پول قلمبه میده به قاضی و قاضی هم بی خیال حکم میشه و شایدم حکم را تغییر میده...
اوفی کردم و گفتم: خدا ازشون نگذره، اون دنیا باید جواب بدن
مارال صداش را پایین تر آورد و گفت: همین تنها نیست که...
انگار فردا عروسی نظام هست و زن دایی سپرده که طیبه این خبر را به گوش خانواده خودمون خصوصا مرجان برسونه و...
دیگه چیزی از حرفهای مارال نمی فهمیدم همانطوری که بدو به طرف اتاق میرفتم گفتم: باید زودتر برم جلو زن عمو را بگیرم، مرجان نباید از عروسی نظام چیزی بفهمه که اگر بفهمه با این روحیه اش، نابود میشه...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هرگـــز تسلیــم نشــوید
معجـزه ها هر روز رخ میــدهـد
شـایــد فــردا روز شــما باشــــد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زيباترين ويژگی خطر آن است كه
به تو هوشياری و آگاهی میبخشد .
بندباز نمیتواند به گذشته يا آينده فكر
كند ؛
فقط بايد در فكر اين لحظه باشد !
اشو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
✨ با دودسته نمی شود بحث کرد ، بیسواد و باسواد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هفت نوع وابستگی که باعثِ
گرفتاریهای روحی و روانی ما میشود:
- وابستگی به اشیا و اموال
- وابستگی به افراد دیگر
- وابستگی به گذشتهها
- وابستگی به جسم و زیبایی خود
- وابستگی به نقطههای نظرهای خود
(خود را صاحب حق دانستن)
- وابستگی به پول
- وابستگی به بُرد و باخت
(دلبستگی به بُردن در همه چیز)
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتم
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
خلاصه من وسیامک راهیه مغازه شدیم وقتی رسیدیم امیرمغازه بودیکی دونفری مشتری داخل مغازه بودن باامیرسلام احوال پرسی کردیم وچون مشتری داشت..خودم روسرگرم دیدزدن مغازه کردم من تواین۳ماهی که ازدواج کرده بودم فقط دوباررفته بودم مغازه ی..سیامک اصلاخوشش نمیومدمن تنهابیرون برم..همیشه اگرمیخواستم جایی برم خودش من رومیبردومنم هیچوقت مخالفتی نمیکردیم..هرچندسیامک تومهمونی رفتن من رومحدودنمیکردمثلاراحت خونه ی دوستام به مناسبتهای مختلف میرفتم یادورهمی گاهی کافه رستوران اماهرجاهم میرفتم خودش من رومیبردمیگفت توخیلی خوشگلی دوستندارم باتاکسی رفت امدکنی همیشه ام میگفت به تواعتمادکامل دارم ولی به هم نوع های خودم اعتماد دارم منم خام حرفهاش میشدم هیچوقت تلاشی نمیکردم که متوجه اش کنم همیشه لازم نیست توهمراهم باشی..مشتری هاخریدکردن رفتن سیامک وامیر شروع کردن به مسخره بازی که خوش امدی کاش خبرمیدادی مرغی گوسفندی جلوی پات سرمیبریدن هی میخندیدن،،هرچندمن دوستداشتم برم سراصل مطلب به سیامک گفتم خودت میدونی من چراامدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir