یک عمر باید بگذرد
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که
منتظـر گذشتنش هستیم.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
نیمکت ذخیره، اگر از طلا هم باشد، ارزشش به اندازۀ زمین بازی نیست. پس وارد زمین شوید تا بتوانید طعم پیروزی را بچشید...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
فرداصبح به بهانه اموزشگاه ازخونه زدم بیرون رفتم سمت مغازه میلاد..وقتی رسیدم محسن مغازه بودبعدازاحوالپرسی سراغ میلادروگرفتم گفت توراه داره میاد..چند دقیقه ای منتظر موندم تاآمد..تا چشمش به من افتادگفت به به رعناخانم دوبهم زن اینطرفا..بااخم بهش گفتم چنددقیقه کارت دارم..نمیدونم میلادبه محسن چی گفت که ازمغازه رفت بیرون..میلاد گفت حرفت رو بزن زودبرو..گفتم ببین من توهمدیگروخوب میشناسیم ومن خوب میدونم که مردزندگی نیستی وفقط برای سرگرمی بامن بودی وتمام حرفات دروغه الانم داری بادروغات شیرین روفریب میدی..ازت خواهش میکنم دست ازسرمابرداراون گول حرفات روخورده وباورت کرده..میلادگفت ازکجامیدونی حرفام دروغه..گفتم چون باهمین حرفهای الکیت من روهم گول زدی وبعدخیلی راحت زدی زیرش..میلاد خندیدگفت افرین به تودخترباهوش..چرا آمدی این حرفهاروبه من میزنی..توکه میدونی دروغه بروبه خواهرت بگو..گفتم اون سرش رومثل کپک کرده توبرف ونمیخواد واقعیت روببینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بهشت و دوزخ در همین جهان، در دستان خود ماست.
نیکی، پاسخ نیکی است و بدی، سزای بدی.
زندگی ما بازتاب اعمال ماست؛
پس مهربان باشیم و عشق را جاری کنیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش کار توست، تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ،ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ،ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ،ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ
ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ،ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبختترین انسانها کسانی هستند که حسادت نمیکنند،
خود را با دیگران مقایسه نمیکنند
و عشق و مهربانی را بیدریغ هدیه میدهند.
بیایید مهربانی را از یکدیگر دریغ نکنیم
و شاد زندگی کنیم!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
میلاد گفت اون دیگه مشکل من نیست
لطفاازاینجابرو..دیگه ام سراغم نیاوگرنه مجبور میشم به شیرین بگم امدی..التماسم کنی که باهات باشم.حالم بهم میخورد ازش هرچی ازدهنم درامد بهش گفتم از مغازه امدم بیرون..چند ماهی از تمام این ماجرها میگذشت و وابستگیه شیرین به میلاد هزار برابر شده بود و میدیدم چه نقشه های برای اینده اش میکشه وغیرازحرص خوردن کاری ازدستم برنمیومد..یه شب که عروسی دعوت بودیم،شیرین به مادرم گفت من حال وحوصله ندارم نمیام..مطمئن بودم داره دروغ میگه..به مامانم گفتم شیرین نمیاد منم نمیام تنهاست وپیشش میمونم..مادرم گفت نمیشه زشته یکتون باید همراه من باشه..خلاصه من اون شب بامامانم رفتم عروسی ونزدیک۱شب برگشتیم..وارد اتاق شدم احساس میکردم شیرین بیداره ولی خودش روبه خواب زده..به نظرم رنگش پریده بود..نمیدونم چرادلم شورمیزد..لباسم روعوض کردم برق روخاموش کردم ودرازکشیدم
چشمام روبستم ولی خوابم نمیبرد..نیم ساعتی گذشت احساس کردم شیرین بی صدا داره زیرپتوگریه میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اون ریگی که تو کفشتونه
آخرش شما رو از پا می اندازه،
نه اون قله کوهی
که می خواین ازش بالا برید...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
"انگيزه" آتشي است كه بايد به صورت مداوم به آن سوخت رساند،
وگرنه حرارت آن تداوم ندارد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
راز یک زندگی خوب در این است که
نصف بخوری،
دو برابر راه بروی،
چهار برابر بخندی
و بی اندازه عشق بورزی...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
حس میکردم شیرین داره گریه میکنه..برق روروشن کردم نشستم لبه تختش،گفتم شیرین حالت خوبه..گفت دلم دردمیکنه..پتو رو از روش کنارزدم..بالشتش خیس بودچشماش متورم ازقیافه اش ترسیدم..گفتم چته؟راستش روبگو..دلم گواه بدمیداد..شیرین به چشم دشمن به من نگاه میکرد با عصبانیت گفت دلم دردمیکنه..بروبگیربخواب،اون شب اصلانتونستم بخوابم صبح باصدای زنگ گوشی شیرین بیدارشدم..از لحن حرف زدنش فهمیدم شدم میلاد پشت خطه..داشتن قرارمیذاشتن گوشام روتیزکردم متوجه بشم کجامیخوان برن ولی چیزی دستگیرم نشد..تصمیم گرفتم تعقیبشون کنم ومتوجه حال خراب شیرین بشم..چند وقتی بود حال پدربزرگم خوب نبود و مادرم برای مراقبت ازپدرش ازصبح میرفت پیشش وعصربرمیگشت..اون روزمادرم نزدیک ساعت ده صبح رفت..شیرین مثل همیشه سرحال نبود وتو فکربودبه یه جاخیره میشدحرف نمیزد..بعد ظهر نزدیک ساعت دو شیرین یه مانتومشکی شال ساده سرش کرد و اماده شدرفت بیرونبرعکس همیشه اصلابه خودش نرسید..مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده که اینقدراخلاق رفتارش عوض شده..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir