eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۶ و۴۷ به مریم چشم غره ای رفتم که ساکت شد و لبخند ملیحی بهشون زد.هیجانشو کنترل کرد و گفت خیلی خوب شد ابجی خییلی حالا راحت میتونی داداش حبیبو پیدا کنی. با ناراحتی گفتم اگه خاله زهره به فرصتی برای حرف زدن با مصطفی بهمون بده باهاش حرف میزنم. بلاخره بعد از شام بود که مصطفی برای رفتن به دستشویی به حیاط رفت. یه نگاه به اطرافم انداختم و وقتی خاله زهره رو اون طرفا ندیدم به سمت حیاط رفتم. به مریم سپردم حواسش به خاله زهره باشه و به دستشویی نزدیک شدم. مصطفی همین که از شویی نزدیک دستشویی بیرون اومد از ترس بالا پرید و گفت بسم الله ابجی ترسوندیم. گفتم نترس نترس باید باهات حرف بزنم ولی اینجا نمیشه کلید خونه رو از جیبم در اوردم و گفتم برو خونه ی ما منم الان میام مصطفی مردد بود ولی کلید و از دستم گرفت و از در خونه بیرون رفت. به خونه برگشتم و گفتم با اجازتون ما دیگه بریم مریم صداشو بلند کرد و گفت که ماهچهره خانم کجا به این زودی بودیم حالا میریم خونه حوصلمون سر میره تنهایی اینجا دور هم نشسته بودیم از اون همه زرنگیش خوشم اومد دختر باهوشی بود و متوجه ی همه چی شده بود گفتم من یه کم سرم درد میکنه میرم خونه تو اگه میخوای بمون. مریم یه کم قیافشو تو هم کشید و گفت ای بابا خاله زهره نگاش کن اصلا پایه ی این کارا نیست. بعد ادامه داد باشه من میمونم دوباره به خاله زهره نگاه کرد و گفت خاله شما که نمیخوای بخوابی مزاحمت نباشم خاله زهره گفت نه بابا دخترم چه مزاحمتی،بعد دستشو روی پاش گذشت و یا علی گفت و بلند شد و گفت فقط من برم ببینم این پسر کجا رفت. مریم گفت خاله ول کن توروخدا چیکارش داری جوونه. از صبح تا حالا یه لحظه هم از کنارش تکون نخوردی بیخیال بیا بشین یه کم از خاطراتت بگو یه چیزی یاد بگیریم همین که حرف مریم تموم شد از فرصت استفاده کردم و گفتم پس من برم دیگه شبتون بخیر. بعد رو به مریم گفتم مریم دختر اومدی خونه پشت درو قفل کن یادت نره شب دزد بیاد زندگیمونو ببره ها مریم گفت خیالت راحت ماهچهره خانم خداحافظی کردم و بعد از گفتن شب بخیر از خونه بیرون اومدم قبل از این که وارد خونه بشم دور و برمو نگاه کردم حس دزد بودن بهم دست داده بود و دلم نمیخواست کسی منو ببینه به در که رسیدم یادم اومد کلید مصطفی دادم ولی همین که دستمو در بردم تا درو باز کنم متوجه شدم در بازه و وارد خونه شدم. مصطفی لب حوض وسط حیاط نشسته بود و سرش پایین بود با صدای بسته شدن در سرشو بالا آورد و با دیدن من از جاش بلند شد جلو اومد و کلید و به سمتم گرفت و گفت ابجی لطفا زود حرفاتو بزن من برم اگه یکی ما دو تا رو اینجا با هم ببینه چه فکری میکنه؟ گفتم نگران نباش کسی قرار نیست ما رو ببینه مریم حسابی سر مادر تو گرم کرده و اون وقت این کارهارو نداره مصطفی دوباره لب حوض نشست و گفت خب میشنوم بدون هیچ مقدمه ای گفتم حبیب اینجاست تو این شهر؟ مصطفی دوباره سرشو پایین انداخت سکوت کرد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم حبیب اینجاست؟ مطمئنم که ازش خبر داری خواهش میکنم جوابمو بده مصطفی سرشو بالا اورد پوفی کشید و گفت اخه ابجی بعد از اون جریان.... وسط حرفش پریدم و گفتم حق با توعه درست میگی ولی منو ببین من الان اینجام توی شهری که حبیب زندگی میکنه . فکر کنم خودت بدونی که دلیل اینجا بودنم چیه من فقط و فقط برای پیدا کردن حبیب به این شهر اومدم. مصطفی باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلشوره گرفتم جلوی پاهاش نشستم و گفتم مصطفی توروخدا کمکم کن. من حتی فامیل حبیبو نمیدونستم که با پرس و جو کردن بتونم پیداش کنم. چند روز پیش از خدا خواستم که خودش معجزشو نشونم بده و یه راهی جلوی پام بذاره تا بتونم هر چه زودتر پیداش کنم و اون معجزه دقیقا تویی حالا بقیه اسمشو میذارن کوچیک بودن دنیا یا هرچی دیگه ولی من میگم این فقط و فقط به معجزس مصطفی باز هم ساکت بود و حرفی نمیزد با تردید. پرسیدم زن و بچه داره؟ مصطفی سرشو تکون داد و گفت هی ابجی عشقی که اون به تو داره یه عشق واقعیه مگه میتونه بذاره کسی جای تو بیاد بیچاره داداش حبیبم این چند سال خیلی سختی کشیده خودت که ببینیش متوجه ی همه چی میشی. بعد ادامه داد خیلی بهش بد کردی ابجی خیلی، من ادرس مغازشو بهت میدم ولی فکر نکنم بخواد تورو ببینه یا باهات حرف بزنه اون دلش خیلی شکسته، گفتم من درستش میکنم هرطور شده درستش میکنم خودم میدونم که خیلی اشتباه کردم هم خودمو بدبخت کردم هم اونو این همه سال با غم و غصه هاش تنها گذاشتم ولی حالا میفهمم که هیچ چیز ارزشش از عشقی که ما به هم داریم بیشتر نیست مصطفی که انگار یه کم خیالش راحت تر شده بود گفت پس یه قلم و کاغذ بیار ادرس مغازشو برات بنویسم. خوشحال شدم و به سمت اتاقها رفتم از توی خرت و پرت ها یه قلم و کاغذ پیدا کردم و دوباره به حیاط برگشتم. ادامه پارت بعدی👎
. اشتباه نکن دور و نزدیک بودن آدم ها به فاصله شان تا تو نیست نزدیک ترین آدم به تو آن کسی است که از دور ترین فاصله همیشه هوایت را دارد....🍂 😍😊 @Energyplus_ir
. خوشبختی دیگران ازخوشبختی ما کم نمیکند وثروت آنان رزق ما راکم نمیکند وصحت آنان هرگز نمی گیردسلامتی ما را پس مهربان باشیم وآرزوکنیم برای دیگران آنچه راکه، آرزومیکنیم برای خودمان... 😍😊 @Energyplus_ir
. جهان را باید مثل کتابی ببینی مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است هر روزش را باید جداگانه خواند. نه روی گذشته باید تمرکز کنی نه روی آینده. اصل این لحظه است... باید صفحه به صفحه پیش بروی...📕 😍😊 @Energyplus_ir
. به یک زندگی ساده پناه ببر! در این صورت سه گنج خواهی داشت: 🧬 جسم سالم 🧬 ذهن آرام 🧬 دلی بی کینه 😍😊 @Energyplus_ir
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ۴۸ و۴۹ مصطفی ادرس مغازه رو برام نوشت و کاغذو به سمتم گرفت و گفت امیدوارم دوباره کاری نکنی که داداش حبیبو از زندگی سیر کنی ازش تشکر کردم خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن مصطفی مریم زود خودشو به خونه رسوند و با هول گفت چیشد؟ چیزی گفت؟ من که هنوز توی حیاط بودم جلو رفتم و کاغذو به سمتش گرفتم و گفتم ادرس مغازشه.مریم بالا پرید و با ذوق بغلم کرد و گفت خداروشکر خیلی خوشحال شدم. کاغذوتا زدم و گفتم حالا برای خوشحال شدن خیلی زوده اینطور که مصطفی گفت کار من حسابی سخته.مریم با بیخیالی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت من مطمئنم اون اگه زن و بچه هم داشته باشه هنوز مثل اونموقع ها عاشقته. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی اونقدر عاشقمه که زن و بچه هم نداره.مریم دوباره خوشحالی کرد و گفت دیدی دیدی گفتم اون خیلی دوست داره من مطمئنم باید بری و درست وحسابی باهاش حرف بزنی درسته قطعا کارت بعد از اون ماجرا سخته ولی هیچی به اندازه ی عشق قدرت نداره که جلوی به هم رسیدن شما رو بگیره به خاطر دلگرمی هایی که بهم میداد ازش تشکر کردم و کم کم هر دومون برای خواب آماده شدیم.اون شب بعد از مدت ها غصه ی دوری بچه هامو فراموش کرده بودم و یه شور و شوق دیگه ای داشتم. تصمیم داشتم صبح روز بعد به ادرسی که مصطفی داده بود برم و حبیبو پیدا کنم. ساعت ها بیدار بودم و به این که حبیب قراره چه رفتاری باهام داشته باشه فکر میکردم. بلاخره خورشید طلوع کرد و از خواب بیدار شدیم مریم بیشتر از من ذوق داشت. تند تند صبحانه آماده میکرد و مدام صدام میزد تا زودتر صبحانمو بخورم و به سمت مغازه ی حبیب راه بیوفتم بعد از این که سفره رو جمع کردیم چادرمو سرم کردم و خواستم راه بیوفتم که چشمم به اینه ی توی طاقچه افتاد یادم نمیومد که آخرین بار کی خودمو توی اینه نگاه کردم ولی حالا دوباره به شوق دیدن حبیب برای خودم ارزش قائل شده بودم و میخواستم زیبا باشم.جلو رفتم و توی اینه به خودم خیره شدم به چروکهایی که کنار چشم هام افتاده بود دستی کشیدم پوستم شادابی قبلو نداشت و چند تار از موهای جلوی سرم سفید شده بود. نمیفهمیدم چی شد که به این حال و روز افتادم روسریمو جلو تر کشیدم و موهای سفید مو زیرش مخفی کردم و راه افتادم خیلی استرس داشتم نمیدونستم که حبیب قراره چطوری باهام رفتار کنه مصطفی از یه طرف با حرفهاش دلسردم کرده بود و از طرف دیگه وقتی گفت حبیب هنوز مجرده به روزنه امیدی توی دلم پیدا شده بود. چند دقیقه یه بار به کاغذ توی دستم نگاه میکردم و دنبال مسیر میگشتم چیزی دیگه به مغازه ی حبیب نمونده بود ولی پاهام یاریم نمیکرد و به زور اونارو دنبال خودم میکشوندم. بلاخره طبق ادرسی که مصطفی بهم داده بود به مغازه رسیدم. حبیب درست کاری که بابام بهش یاد داده بود و ادامه داده بود و یه مغازه ی جمع و جور برای خودش دست و پا کرده بود. از همون طرف خیابون به مغازش خیره بودم که یه دفعه از مغازه بیرون اومد باورم نمیشد حبیب اینقدر شکسته شده باشه انگار که ده بیست سال به سنش اضافه شده بود با دیدن حبیب اونم توی اون وضعیت شوک بدی بهم وارد شد و اصلا نتونستم جلو تر از اون برم حبیب به سمت مغازه ی کناری رفت و چند دقیقه بعد با یه استکان چایی و چند حبه قند به مغازه ی خودش برگشت سرش پایین بود و اصلا توجهی به اطرافش نمیکرد از اون طرف خیابون بهش خیره بودم و تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم چاییشو خورد و استکانو روی میز گذاشت و به سقف مغازه خیره شد. حدود نیم ساعت همونجا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ولی اصلا دلم راضی نمیشد که جلو تر برم اون روز دست از پا دراز تر به خونه برگشتم تمام مسیرو برای زندگیم که تا اواسط بیست سالگی اینطوری پیش رفته بود اشک ریختم ،یه ازدواج ناموفق داشتم و بچه هایی که یه شبه ناپدید شده بودن. خانوادم طردم کرده بودن و به عشقم نرسیده بودم و حالا کسی که مدتها بود انتظار دوباره دیدنشو میکشیدم جلوی چشمم بود و نمیتونستم بهش نزدیک بشم. وقتی به خونه رسیدم همین که کلید و توی در کردم مریم که پشت در منتظر بود درو باز کرد و خواست با ذوق بپرسه چی شده که قیافه ی منو دید و فهمید اوضاع خوب نیست.از جلوی راهم کنار رفت و وارد خونه شدم چادرمو برداشتم و لب حوض نشستم ابی به دست و صورتم زدم و بعد از اون مریم جلو اومد خودش متوجه ی همه چیز شده بود و گفت اصلا حرف نزدین درسته؟سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم نتونستم دوباره گریم گرفت و گفتم وقتی دیدم اونقدر شکسته شده و از بین رفته جرات نکردم جلو برم مریم هم به اندازه من ناراحت شد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت درست میشه خانم من میدونم حبیب هنوز به اندازه ی قبل شمارو دوست داره دستمو روی دستش کشیدم و گفتم .ایشالا فردا دوباره میرم و امیدوارم که بتونم باهاش حرف بزنم ادامه پارت بعدی👎
. ترس میتواند باعث سقوط انسان شود، و تمرکز بر هدف می تواند به صعودش کمک کند. همه ‌چیز بستگی به ذهن خود انسان دارد! 😍😊 @Energyplus_ir
. ⚘"هرگز" فکر نکن که ⚘کار از کار گذشته و فرصتی ⚘برای موفقیت نداری... ⚘در هر سن و شرایط که هستی ⚘"هدفت" را تعیین کن و ⚘تا رسیدن به آن "تسلیم" نشو ⚘زندگی یه هدیه ست ⚘که باید به بهترین نحو ⚘ازش استفاده کنید... 😍😊 @Energyplus_ir
. اگر به ظالم روبدهی و بگذاری ڪه یک انگشت به حق تو تجاوز کند، به هزار انگشت هم اکتفا نخواهدکرد! این خود ما انسان ها هستیم ڪه می‌بایست حریم خود را بزرگ در نظر بگیریم. 😍😊 @Energyplus_ir
. سخته؛ اما گاهی در زندگی باید از چیزی که دوستش داری بگذری تا به چیزی که صلاحته برسی ... آدم ها فقط ادم هستند نه بیشتر نه کمتر ! اگر کمتر از چیزهایی که هستند نگاهشان کنی انها را شکسته ای اگر بیشتر از ان حسابشان کنی انها تو را می شکنند بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه ...!! 😍😊 @Energyplus_ir
. سُفره دار باش بذاراز کنار تو بقیه ام نون ببرن خدا می بینه حال میکنه سفره تو بزرگتر میکنه هوای دورو بری هاتونو داشته باشید. فقط برای خودت نخواه 😍😊 @Energyplus_ir