#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۸ و۲۹
احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیه وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن یه طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد.کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج زندگیش مجبور بود کار کنه. مریم هم مثل من خیلی از احسان خوشش نمی اومد و با من هم عقیده بود که مرد چشم چرون و عوضیه و فقط دنبال برطرف کردن نیاز هاشه.بلاخره نه ماه بارداری تموم شد و پسرم به دنیا اومد. خداروشکر میکردم که مریم کنارم بود بهم کمک کنه چون مادرم که انگار بویی از انسانیت نبرده بود مثل بقیه ی مهمون ها و فقط برای رفع تکلیف به دیدن بچم اومد و حتی یک روز هم کنارم نموند. طلعت هم بخاطر برگشتن شوهرش از ماموریت دیگه مثل سابق نمیتونست کنارم باشه و تنها همدم من مریم بود. اسم پسرمو به درخواست من نادر گذاشتیم و اون بچه تمام زندگی من شده بود. از وقتی پسرم به دنیا اومده بود کمتر به حبیب فکر میکردم و کمتر غصه میخوردم.دیگه حالا تنها چیزی که ازارم میداد حضور احسان و رفتارهای حال بهم زنش بود.نادر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و عشق و وابستگی من هم بهش بیشتر میشد. با اینکه کوچیک بود ک چیزی نمیفهمید ولی از پدرش غریبی میکرد و زیاد احسانو نمیشناخت. بیشتر وقتشو با من میگذروند و زیاد پدرشو نمیدید .احسان هم علاقه ای نشون نمیداد و گاهی فقط یه نگاه سرسری بهش می انداخت. با اینکه بچه حسابی وقتمو گرفته بود ولی هنوز هم به حبیب فکر میکردم و با خودم میگفتم چی میشد اگه نادر پسر منو حبیب بود.نادر بیشتر شبیه خودم بود و شباهت زیادی به احسان نداشت. همیشه به خاطر این موضوع خدارو شکر میکردم که با نگاه کردن به پسرم تصویر احسان جلوی چشم هام نقش نمیبنده.پسرم هنوز یک سالش نشده بود که دوباره باردار شدم. با این که بچه شیرین بود و تموم زندگیم میشد ولی این بار هم مثل قبلی دلم نمیخواست که بچه ی توی شکمم از احسان باشه و بارداریم با ناراحتی سپری میشد.
ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود و فقط به ویار جزئی داشتم ولی همه چیز خوب پیش نرفت و به خاطر این که احسان رعایت نمیکرد حالم بد شد. دکتر دستور داده بود که تا زمان زایمانم استراحت کنم وهیچ کاری نکنم .احسانم ن جون من براش مهم بود نه بچه ای که از خون خودشه و فقط میخواست به خواسته هاش برسه. گذشت تا پنج ماهگی که خون ریزی پیدا کردم ولی اینبار هم به خیر گذشت و نه اتفاقی برای من و نه برای بچه افتاد ولی بارداریم پر خطر شده بود و تمام روز باید استراحت میکردم.نادر ناارومی میکرد و همش بهونه ی منو میگرفت.مریم مثل یه مادر بالای سرش بود ولی خب اون بچه منو به عنوان مادر میشناخت و مریم هر چه قدر هم که باهاش بازی میکرد بازهم بهونه میگرفت.احسان هم دیگه خودشو جمع و جور کرده بود و زیاد کاری به کارم نداشت ولی شب ها دیرتر به خونه می اومد و رفته رفته گاهی وقتها شب ها اصلا به خونه نمی اومد.مشکلی نداشتم و همین که نبود بلای جونم بشه خداروشکر میکردم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۰ و۳۱
هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه.وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.
برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد.احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی ....... گاهی لباس هاشو که برای شستن جدا میکردم عطرزن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود روی لباسش پیدا میکردم. با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجهی خیانت هاش میشدم. نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. طلعت کمتر از قبل بهم سر میزد و مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برای دیدن بچه اومد.مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم.از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب دیگه از اون روز به این شهر برنگشته.احسان بعد از این که نرگسو به دنیا اوردم طبق عادتش دیگه زیاد سراغ من نمیومد و یاد گرفته بود نیاز هاشو با بقیه ی زن ها برطرف کنه. مریم اونقدر ازش میترسید که شب ها موقع خواب در اتاقشو قفل می کرد و کل روز هم از کنار من تکون نمیخورد.گذشت تا یکی از شب هایی که احسان مثل همیشه مست به خونه اومد. دیگه منو مریم یاد گرفته بودیم وقتی درو پشت سرش محکم میبنده یعنی حال خوشی نداره و قراره روزگارمونو سیاه کنه.اون شب هم مثل همیشه وقتی احسان وارد خونه شد منو مریم از سر جامون بلند شدیم و خودمونو مشغول کردیم.نادر خواب بود و مریم نرگسو توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت. من فنجون های چاییمونو جمع کردم و مریم برای احسان چایی و میوه اورد.بعد رو به من کرد و گفت خانم اگه کاری ندارین من برم بخوابم دیگه بهش شب بخیر گفتم و خودمم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم که احسان از جاش بلند شد. در حالی که تلو تلو میخورد چند قدم بلند به سمت مریم برداشت و دستشو گرفت و گفت کجا خوشگله.مریم شروع به لرزیدن کرد و سعی میکرد دستشو از دست احسان در بیاره ولی موفق نمیشد. جلو رفتم و دست احسانو گرفتم و گفتم احسان حالت خوب نیست بیا بریم اتاقمون بخوابیم. دستشو از دستم بیرون کشید و دوباره به مریم خیره شد و گفت خیلی وقته تو نختم. مریم با چشم های ملتمسش بهم خیره شده بود و با نگاهش خواهش میکرد نجاتش بدم. دوباره به سمت احسان رفتم و با صدای بلند تری گفتم احسان بهت میگم ولش کن چیکار به اون داری بیا بریم اتاقمون .احسان با پشت دست تودهنی بهم زد که چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
مریم از این فرصت استفاده کرد و دستشو از دست احسان که حالا کمی ازش غافل
شده بود بیرون کشید و به سمت اتاق دوید. ولی احسان با این که درست و حسابی هوشیار نبود دنبالش دوید و دری که هنوز قفل نشده بود با تمام توانش به سمت داخل هول داد.اخرین تصویری که دیدم مریمی بود که با ترس و لرز وسط اتاق افتاده بود و احسان خنده کنان به سمتش میرفت. در بسته شده و صدای قفل شدنش توی مغزم پیچید.صدای جیغها،گریه های مریم هنوز توی سرمه و هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۲ و۳۳
اون شب پا به پای مریم اشک ریختم فریاد کشیدم ولی هیچکس نبود که به داد اون دختر برسه.بچه ها از سر و صدا بیدار شده بودن و هردوشون همزمان با ما گریه میکردن.
احسان بعد از اینکه کمربندشو بست قبل از اینکه بیرون بیاد چند اسکناس به طرف مریم پرت کرد و گفت به کسی چیزی بگی میکشمت. بعد لگدی به من که کنار دیوار نشسته بودم زد و گفت تو یکی هم صدات در نمیاد و به سمت اتاق خواب رفت...چهار دستو پا خودمو به مریم که بی جون روی زمین افتاده بود و اشک میریخت رسوندم. نگاهشو ازم گرفت خجالت میکشید نگاهم کنه.از روی زمین بلندش کردم و منم پا به پای اون اشک میریختم و زیر لب احسان عوضیو نفرین میکردم. تا بلاخره صدای فریادش بلند شد و گفت تن لشتو جمع کن بیا این دو تا جغ جغه رو اروم کن نصف شبی میخوام بکپم.مریم با صدای گرفته گفت من خوبم خانم شما برو پیش بچه ها چیزیم نیست. گفتم درو قفل نکن بچه هارو بخابونم میام پیشت. به اتاقمون رفتم و بچه هارو اروم کردم ولی هر دوشون ترسیده بودن و نمیخوابیدن، بغلشون کردم و با بچه ها به اتاق مریم رفتم.اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من هم از صدای گریه ی اون اشفته شده بودم و نمیتونستم بخوابم. روز بعد مریم هرکاری میکرد که با من رو به رو نشه و توی چشم هام نگاه نکنه تا بلاخره کلافه شدم و درست زمانی که داشت از کنارم رد میشد بازوهاشو گرفتم و گفتم مریم چیکار میکنی؟از من فرار میکنی؟ مگه من حرفی بهت زدم؟ مگه من تورو مقصر دونستم؟ خدا از اون احسان حیوون صفت نگذره که هیچی حالیش نیست. بغص مریم ترکید و با گریه گفت خانم حالا چیکار کنم بدبخت شدم بیچاره شدم.منکه خونواده نداشتم حالا برچسب دختر خراب دیگه بهم میزنن. ارومش کردم و بهش دلگرمی دادم و گفتم نگران نباش قرار نیست کسی چیزی بفهمه لطفا اینقدر نگاهتو ازم ندزد به خدا منم حالم به اندازه ی تو بده از این زندگی متنفرم از این که شب ها سرمو با اون کثافت روی یه بالشت بذارم بیزارم ولی چیکار میتونم بکنم؟ امشب قبل از اومدن احسان برو توی اتاقت و درو قفل کن. مطمئنم که دیگه دست از سرت برنمیداره و اگه جلوی چشمش باشی میخاد بازم این کارو بکنه.مريم حرفمو تایید کرد و از اون شب هر شب قبل از اومدن احسان به اتاقش میرفت و تا صبح که احسان از خونه بیرون نرفته بود پاشو از اتاق بیرون نمیذاشت.سه چهار روز گذشت دوباره یه شب احسان توی حال خودش نبود و به خونه اومد. من گوشه ی سالن نشسته بودم و مشغول جمع کردن اسباب بازی های نادر بودم. از گوشه ی چشمم احسانو دیدم که به سمت اتاق مریم رفت و دستگیره ی درو پایین کشید. وقتی دید در قفله لگدی توی در زد و گفت باز کن لامصبو. مریم درو باز نکرد احسان دوباره به در لگد زد و رو به من گفت بهش بگو باز کنه درو تا نشکستمش.جلو رفتم و گفتم چه مرگته صداتو انداختی رو سرت ساعتو دیدی؟ بچه ها خوابن الان با اون صدای نکرت بیدارشون میکنی.تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خونه ی ماست. جمع کن خودتو برو بگیر بخواب.احسان که حسابی عصبانی شده بود موهامو گرفت و منو دنبال خودش به اشپزخونه کشید یه چاقو از توی کشو برداش و زیر گلوم گذاشت و دوباره به سمت اتاق رفت و گفت درو باز میکنی یا ماهچهره و بکشم. صدای گریه ی مریم از پشت در به گوش میرسید.احسان وقتی دید مریم درو باز نمیکنه فشار گلومو بیشتر کرد. از ترس به خودم میلرزیدم اونقدر احمق و روانی بود که بدون فکر دست به هرکاری بزنه. صدام بلند شد و گفتم احسان چیکار میکنی بذار زمین اون چاقورو من زنتم مادر بچه هات. تو الان حواست سر جاش نیست بذار کنار اون چاقورو خواهش میکنم.مریم همین که صدای منو شنید کلید رو توی قفل چرخوند و هنوز در باز نشده بود که احسان موهای مریم و کشید و وارد اتاق شد.نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست همون چاقورو از پشت توی بدنش فرو کنم و بکشمش ولی وقتی یاد بچه هام میوفتادم پشیمون میشدم. بعد از این که کارشو کرد مثل شب قبل پولی جلوی مریم ریخت و به اتاق خوابمون رفت.اون شب حتی با مریم یک کلمه هم حرف نزدیم. هر دومون فهمیده بودیم که کاری از دستمون بر نمیاد. روز بعد به طلعت زنگ زدم و گفتم که باید ببینمت. میدونستم که اون یه راهی برامون پیدا میکنه و از این کثافتی که توش غرق شده بودیم نجاتمون میده. طلعت حرف هامو باور نمیکرد و فکر میکرد به خاطر خلاص شدن از دست احسان ورسیدن به حبیب بهش دروغ میگم. تا بلاخره مریم آثار وحشی گری های احسانو نشونش داد تا باورش بشه که چه اتفاقی داره توی این خونه میوفته.طلعت بدون مکثی گفت باید به عمه بگی.اگه کسی بتونه جلوشو بگیره فقط و فقط عمه اس.گفتم وقتی تو که خواهر منی باور نکردی عمه چطور حرف هامو باور میکنه؟ طلعت گفت لازم باشه خودمم باهاش حرف میزنم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۴ و۳۵
اصلا همین حالا زنگ بزن تا من اینجام بگو پاشه بیاد تا هممون باهاش حرف بزنیم. از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم شماره ی عمه رو گرفتم و بعد از احوال پرسی دعوتش کردم.عمه بدون چون و چرا یک ساعت بعد اونجا بود. با دیدن طلعت و مریم با اون قیافه های توی هم رفته و ناراحت فهمید اتفاقی افتاده ولی اصلا به روی خودش نیورد و مشغول خوش و بش شد.تا بلاخره طلعت کلافه شد و گفت عمه به ماهچهره گفتم دعوتت کنه یه موضوعی و باید باهات در میون بذارم.عمه در حالی که تکه سیب توی دهنش میذاشت گفت بگو عزیزم میشنوم. طلعت به مریم اشاره کرد که سر حرفو باز کنه ولی اون خجالت میکشید و فقط سرشو پایین انداخت.طلعت دوباره با حالت کلافه ای گفت حرف بزن دیگه مریم مگه قرار نشد همه چیو خودت بگی؟ مریم زبر لب گفت روم نمیشه خانم ببخشید. طلعت پوفی کشید و گفت ای بابا. عمه سرشو بالا اورد و گفت میخواین بگین چی شده یا نه.نرگس که توی بغلم خوابش برده بود توی بغل مریم گذاشتم و گفتم عمه احسان به مریم دست درازی میکنه.تکه سیب عمه از دستش افتاد و چند ثانیه ای مات و مبهوت موند. طلعت دستشو توی هوا جلوی صورت عمه تکون داد و گفت عمه کجایی؟ شنیدی ماهچهره چی گفت؟ گل پسرت دو شب یه بار اینجا دسته گل به آب میده و این دوتام زورشون بهش نمیرسه که جلوشو بگیرن.عمه خنده ی مسخره ای کرد و گفت دوباره شما دو تا خواهر مثل قدیما گل هم افتادین و مسخره بازیتون شروع شد.طلعت با پشت دست توی پیشونیش زد و گفت ای خدا.نرگسو از بغل مریم گرفت که به خاطر تکون خوردن نرگس چشم هاشو باز کرد و دوباره خوابید بچه رو برد توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت و رو به مریم گفت به عمه نشون بده باهات چیکار کرده. مریم با خجالت دکمه های پیرهنشو باز کرد و عمه همین که بدن مریمو دید مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت شماها دیوونه شدین .برچسب دیگه ای نبود به احسان بچسبونین اینو از کجا در اوردین دیگه؟ كيفشو برداشت و سمت در رفت میخواست از خونه بیرون بره که دنبالش دویدم و گفتم عمه محض رضای خدا دو دقیقه به حرف هام گوش بده. تو که خودت احسانو میشناسی میدونی چه ادمیه. یادت نیست توی بارداری با من چیکار میکرد؟ از اون روزی که باهاش دعوا کردی رفته سراغ زن های دیگه و حالا هم نوبت مریم شده. تو میگی من با این دختر چیکار کنم؟ به کسی چیزی میتونم بگم اخه؟چیکار کنم باهاش تو به من بگو؟ بفرسمتش پیش خاله ی پیرش که بفهمه و دق کنه بمیره؟ اصلا ببین عمه تو این دخترو فرستادی اینجا من نمیدونستم کیه اشنای تو بود با ضمانت تو اومده اینجا کار میکنه. خالش چیزی بفهمه تو مقصری حالا هرکاری میخوای بکن.عمه در حالی که تکرار میکرد دیوونه شدین از خونه بیرون رفت. نا امید درو پشت سرش بستم و گفتم حالا چی میشه؟ چیکار کنیم. طلعت شونه بالا انداخت و گفت نمیدونم من واقعا نمیدونم. چادرشو از روی دسته ی مبل برداشت و سمیه که توی اتاق مشغول بازی با نادر بود رو صدا زد و گفت یه جوری خودتونو نجات بدین این مرد روانیه و بعد خداحافظی کرد و رفت. مریم با چشم های بی روحش بهم نگاه کرد و گفت حالا چیکار کنیم؟ یه دفعه ای بدون فکر گفتم فرار میکنیم. مریم چشم هاش چهارتا شد و گفت فرار کنیم؟ کجا بریم کجارو داریم که بریم؟گفتم نمیدونم يه جارو پیدا کنیم.اول باید یه کم پول جمع کنیم یه کم دیگه مجبوریم اینجا بمونیم تا بتونیم یه مقدار پول جمع کنیم. بعد ادامه دادم بگو ببینم پولایی که شبا اون عوضی توی اتاقت میریزه چیکار کردی؟ فقط کاش دور نریخته باشی. مریم سرشو تکون داد و گفت اصلا دست بهشون نزدم گوشه ی اتاقن. گفتم خوبه اونارو نگه میدارم هر شب هم یه مقدار پول از جیبش برمیدارم یه کمی هم طلا دارم باید اونا رو بفروشم پول خوبی بابتتش میدن. پولامون که جمع و جور شد با بچه ها از اینجا میریم. مریم خوشحال شد و گفت یعنی میشه خانم؟ گفتم معلومه که میشه فقط باید یکی دو هفته ی دیگه تحمل کنیم بعد از اون راحت میشیم. این دفعه مطمئن بودم که باید فرار کنم. به خاطر سری قبل که از وسط راه برگشتم روزی نبود که به خودم لعنت نفرستم ولی این دفعه دیگه اشتباه نمیکردم.دلم حسابی به حال خودمون میسوخت مریم هیچکسو نداشت که به این حال و روز افتاده بود ولی من چی؟ من که خونواده داشتم از اون بی کس تر بودم. اگه ذره ای پدرم و برادرام پشتمو میگرفتن و حمایتم میکردن مجبور به این کار نمیشدم و میتونستم زندگی ارومی داشته باشم.اون شب احسان مثل همیشه مست به خونه اومد و اونقدر حالش بد بود که فقط رفت و خوابید. سریع یه مقدار پول از جیب شلوارش برداشتم و کنار بقیه پولا توی اتاق بچه ها قایم کردم.
روز بعد صبح بعد از رفتن احسان بچه هارو به مریم سپردم و برای فروختن طلاهام به بازار رفتم و پول زیادی بابتش بهم دادن.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۶و۳۷
دوباره پولهارو اوردم و توی اتاق بچه ها قایم کردم.مریم از دیدن پولها خیلی خوشحال شده بود و انگار نور امیدی توی چشم هاش پیدا شده بود و دیگه چشم هاش بی فروغ نبودن.شب بعد دوباره احسان به سراغ مریم رفت و مریم که به فرار کردن امیدوار شده بود اعتراضی نکرد. ولی بعد از رفتن احسان صدای گریه هاش تا صبح قطع نشد.دلم به حالش میسوخت تصمیم گرفتم خودم با احسان حرف بزنم گفتم شاید به حرف من گوش بده. کنارش خوابیدم میدونستم بیداره به سمتش چرخیدم و گفتم چرا این کارو میکنی؟ دلت به حالش نمیسوزه؟ ببین صدای گریش تا اینجا هم میاد. فکر نکن دو دقیقه دیگه تموم میشه میره تا صبح همینطور اشک میریزه.احسان خودشو به خواب زده بود و حرفی نمیزد دستی به صورتش کشیدم و گفتم من اینجام کنارتم من زنتم چرا میری سراغ اون. بعد از حرفم چشماشو باز کرد و گفت تورو نمیخوام. میدونی چیه اون موقع ها که دختر خونتون بودی هر بار میدیدمت آب از دهنم راه می افتاد. با خودم میگفتم تورو حتما باید یه بار امتحانت کنم. ولی بعد که ازدواج کردیم دیدم آش دهن سوزی نیستی دلمو زدی.دستشو روی موهام کشید و موهایی که توی صورتم بود پشت گوشم زد و بالاترو نگاه کرد. به ماه گرفتگی روی پیشونیم چشم دوخت و گفت ازش متنفرم تو ناقصی بدنت لکه داره هر بار میبینمت این ماه گرفتگی روی پیشونیت حالمو به هم میزنه.مريم از تو خیلی بهتره دیگه دلم تورو نمیخواد. خودمو از زیردستش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. چندش ترین آدمی بود که توی زندگیم دیده بودم. با خودم فکر میکردم که چجوری یه ادم میتونه اینقدر پست و حال به هم زن باشه. گوشه ی سالن نشستم و دستی روی پیشونیم کشیدم.روی ماه گرفتگی که یکی حال به هم زن میدیدش و یکی عاشقش میشد و ماه پیشونی صدام میزد. اشک هام شروع به ریختن کرد. با خودم گفتم بعد از این که از این جهنم بیرون رفتم اولین کاری که میکنم پیدا کردن حبيبه. پیداش میکنم و هرکاری میکنم منو ببخشه دیگه نمیتونستم بعد از اون همه بدبختی دوری حبیبم تحمل کنم من باید به اون میرسیدم.دو هفته گذشته بود و احسان بیشتر مریمو اذیت میکرد. مریم اصلا اعتراض نمیکرد و فقط صبح تا شب درباره ی این که قراره از این خونه بریم و راحت بشیم حرف میزد.پول زیادی جمع کرده بودیم و کم کم داشتیم برای رفتن از این خونه اماده میشدیم. اون شب وسایلمونو جمع کرده بودیم و همشو توی یکی از کمدها قایم کرده بودم. قرار بود فردا صبح بعد از این که احسان از خونه بیرون رفت به یکی از شهرهای اطراف تهران بریم. تصمیم داشتم به شهر حبیب اینا برم ولی بعد با خودم فکر اولین جایی که ممکنه دنبالمون بگردن اونجاست. نظرم عوض شد به مریم گفتم یه مدت توی یه شهر دیگه زندگی میکنیم اب ها که از اسیاب افتاد به اون شهر میریم تا بتونم حبیبو پیدا کنم. مریم از موضوع خبرداشت و یه جورهایی سنگ صبورم بود همیشه باهاش درد و دل میکردد و اون هم دلداریم میداد.اون شب هردومون پر از هیجان بودیم من تپش قلب گرفته بودم و حسابی استرس داشتم. احسان نزدیک های ساعت یک بود که به خونه اومد دوباره مست بود و تلو تلو میخورد. کاری به کار مریم نداشت و به سمت اتاق خواب راه افتاد. اتاق بچه ها کنار اتاق ما بود و فاصله ی بین دو تا اتاق فقط یه دیوار بود.احسان به اتاق ها که رسید پاش به فرش گیر کرد ولی خودشو جمع و جور کرد و دستشو به دیوار گرفت. سرش پایین بود و جاییو نمیدید. ناگهان مسیرشو عوض کرد و پاشو توی اتاق بچه ها گذاشت ولی همین که اومد وارد اتاق بشه پاش به لبه ی فرش گیر کرد و زمین خورد. فرش جمع شده بود و احسان روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد. مریم که کنار من وایساده بود و از ترس میلرزید یهو روی صورتش زد و گفت پولا. سریع بسمت اتاق رفتم. خونه زیاد روشن نبود و توی دلم خدا خدا میکردم که بخاطر حال بدش پولارو ندیده باشه. فرش کاملا از روی پول ها کنار رفته بود و نصف پول ها بیرون بود.به اتاق رسیدم و زیر بغل احسانو گرفتم. احسان دست دیگشو به دیوار گرفت خواستم بلندش کنم که پسم زد و گفت برو اون طرف. دستشو روی زمین گذاشت و اونجا بود که تازه فهمیدم بدبختی چیه.احسان دستشو دقیقا روی یه دسته از پول ها گذاشته بود.توی حال خودش نبود ولی اونقدر هم حالش بد نبود که چیزی متوجه نشه.دستشو روی پول ها کشید و مثل برق گرفته ها با دست دیگش لامپ اتاقو روشن کرد.چشم هاش که معلوم بود درست جلوشو نمیبینه باز تر از حد معمول کرد و بعد ناگهانی فرشو کنار زد و همه ی پول هایی که زیر فرش چیده بودمو دید.با چشم های به خون نشسته نگاهی به من کرد و داد زد اینا چیه؟چه غلطی میخواستی بکنی؟ چند قدم عقب رفتم و به دیوار اتاق خوردم. احسان دستشو به دیوار اتاق گرفت و بلند شد قبل از این که از اتاق بیرون برم موهامو توی دستش گرفت و شروع به کتک زدنم کرد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۸و۳۹
بچه ها از صدای داد احسان بیدار شده بودن و گریه میکردن.احسان همونطور که موهامو دور دستش پیچیده بود منو از اتاق بیرون کشید و به سمت سالن رفت.مریم هم گریه میکرد و هی توی سرش میزد و میگفت اقا توروخدا ولش کنین ولی احسان اهمیت نمیداد و همچنیان منو کتک میزد.مریم نتونست طاقت بیاره و جلو اومد و دست احسانو گرفت و خواست اونو عقب بکشه که احسان با شتاب به سمت عقب پرتش کرد.مریم قبل از این که روی زمین بیوفته سرش لب میز خورد و با جیغی که کشید احسان اروم گرفت. دست از کتک زدن من کشید و به مریم خیره شد.مریم روی زمین افتاده بود و چشم هاش بسته بود و خونی که کم کم از زیر سرش بیرون می اومد لرز به تنم انداخت. احسان دو دستی توی سرش زد و گفت مرد. کشتمش به خاطر تو کشتمش قاتل شدم و بعد از این حرف از سر جاش بلند شد و تلوتلوخوران از خونه بیرون رفت.دست و پام میلرزید ولی زود از جام بلند شدم و تنها کسی که به ذهنم رسید عمه بود.شمارشو گرفتم و گفتم عمه توروخدا زود بیا احسان مریمو کشت.بالای سر مریم رفتم و چند بار تکونش دادم ولی چشم هاشو باز نمیکرد و خون بود که از سرش میرفت.به اتاق بچه ها رفتم و چشمم به پول ها افتاد.نمیتونستم ازشون بگذرم تند تند پول هارو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم بچه هارو بغل کردم و دم در منتظر ایستادم.چیزی طول نکشید که : عمه با رانندش اومد.راننده از پله ها بالا اومد و مریمو بغل کرد و توی ماشین گذاشت. ما هم سوار شدیم و به سمت بیمارستان راه افتاد. بچه ها کل مسیرو گریه میکردن و منم پا به پای اونا اشک میریختم.راننده مدام تکرار میکرد زندست خانم نمرده فقط سرش شکسته ولی من باور نمیکردم و باز هم گریه میکردم.بلاخره به بیمارستان رسیدیم و دوباره راننده مریمو از توی ماشین بلند کرد و داخل برد خواستم از ماشین پیاده بشم که عمه گفت تو بشین پیش بچه ها باش من همراهش میرم.قبول کردم و توی ماشین کنار بچه ها موندم.هر دو بد خواب شده بودن و بهونه میگرفتن ک حسابی کلافم کرده بودن. حدودا یک ساعت بعد عمه به سمت ماشین اومد و گفت به هوش اومد چیزیش نشده فقط سرش شکسته حالش خوبه.اگه میخوای برو ببینش من پیش بچه ها میمونم از ماشین پیاده شدم و بسمت بیمارستان راه افتادم وارد اورژانس شدم و بالای سر مریم رفتم. هر دومون با دیدن هم دیگه زیر گریه زدیم.جلو رفتمو بغلش کردم گفتم تقصیر منه نباید پولارو اونجا میذاشتم.مریم هم گریه میکرد و می گفت نه خانم تقصیر شما نیست توی این چند سال این اولین باری بود که آقا به اتاق بچه ها رفتن اینا همش به خاطر بد شانسی ماس.یکم بالای سر مریم نشستم و وقتی مطمئن شدم حالش خوبه گفتم من میرم یه سر به بچه ها بزنم.مریم دستمو گرفت و گفت خانم میتونیم از این فرصت استفاده کنیم و یه جوری اقارو بترسونیم بلکه دست از سرمون برداره.گفتم اخه اون مردک دیوانه رو چجوری میشه ترسوند.گفت به عمه خانم بگین مریم گفته ازش شکایت میکنم و میندارمش زندان اینطوری شاید کاری به کارمون نداشته باشه.خنده ای کردم و گفتم انگار به سرت ضربه خورده فکرت بهتر از قبل کار میکنه چرا این به ذهن خودم نرسید.مریم گفت فکر خوبی کردم؟پس همین الان به عمه خانم بگین هرچی زودتر از دست آقا راحت بشیم بهتره.ازسر جام بلند ، ازبیمارستان بیرون رفتم. عین حرفای مریمو به عمه گفتم و گفتم حرفامو به احسان بگه. عمه ناراحت بود و مدام میگفت دخترم تو باهاش حرف بزن کوتاه بیاد. کلافم کردو گفتم عمه ما بهت چی گفتیم؟تو گفتی باور نمیکنم شماها دیوونه شدین.حالا دیدی کی دیوونه شده؟ اون پسرت دیوونس فقط آدم نکشته بود که امشب داشت قاتلم میشد دیگه. عمه حرفی برای زدن نداشت و سکوت کرده بود ولی بعد از چند دقیقه دهن باز کرد و گفت میخوای پیشش بمونی؟گفتم اره اون که کسیو نداره من باید اینجا بمونم.عمه گفت پس من بچه هارو میبرم مریم که مرخص شدخودم میارمشون. تشکر کردم و گفتم همینجا نگهشون میدارم.ولی عمه گفت بیمارستان اجازه نمیده بچه هارو ببری داخل.به ناچار قبول کردم و بعد از رفتن عمه و محو شدن ماشینش از دیدم به سمت بیمارستان راه افتادم.تا صبح بالای سر مریم نشسته بودم و گاهی همونطور نشسته خوابم میبرد. صبح روز بعد حال مریم بهتر شده بود و دکتر گفت تا ظهر مرخص میشه.ظهر بعد از مرخص شدن مریم با تاکسی به خونه برگشتیم. همین که رسیدیم به عمه زنگ زدم و گفتم بچه هارو بفرسته ولی عمه با صدای گرفته گفت راننده رو میفرستم بیارتتون اینجا باید با هم حرف بزنیم.اول فکر کردم در مورد شکایت مریم میخواد حرف بزنه ولی بعد با یادآوری بچه ها نگران شدم. سریع لباس پوشیدم و به مریم گفتم تو استراحت کن من میرم بچه هارو برمیدارم و میام.به سمت خونه ی عمه راه افتادیم.کل مسیر دلشوره ی بدی گرفته بودم و همش فکر میکردم اتفاق بدی افتاده ولی بعد با خودم میگفتم اخه چی قراره بشه مگه.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۰و۴۱
بلاخره رسیدیم و همین که وارد خونه شدم از قیافه ی ماتم زده ی عمه متوجه شدم که اوضاع خوب نیست.سلام کردم و سراغ بچه هارو گرفتم ولی عمه حرفی نزد. دوباره پرسیدم عمه بچه ها کجان اومدم ببرمشون مریم تنهاس باید زود برگردم. عمه به مبل کناریش اشاره کرد و گفت بیا بشین میگم.کنارش نشستم و منتظر به لب هاش خیره شدم بعد از مکث کوتاهی عمه دهن باز کرد و گفت احسان بچه هارو برده. از جا پریدم و گفتم برده؟ کجا برده؟ احسان چیکار با بچه ها داره اخه؟ عمه گفت نمیدونم کجا برده.دیشب بعد ازاین که از خونه بیرون اومده بود به اینجا اومده و توی یکی از اتاق ها خوابیده بود. من وقتی به خونه برگشتم متوجه نشدم اون اینجاست. بچه هارو توی اتاق کناری خودمون خابوندم و برای خواب آماده شدم. صبح که بیدار شدم وقتی در اتاقو باز کردم دیدم بچه ها نیستن.به طبقه ی پایین اومدم و با خودم گفتم حتما بچه ها زودتر بیدار شدن و پیش خدمتکاران ولی اونا گفتن احسان صبح زود از خونه بیرون رفته و بچه هارو هم با خودش برده.دو دستی توی سرم زدم و گفتم اخه اون بچه های منو کجا برده. احسانی که حتی یه بار هم اون دوتا بچه رو بغل نکرده از صبح تا حالا چه جوری مراقب بچه هام بوده.گریه میکردم و خودمو میزدم. عمه سعی میکرد جلومو بگیره ولی موفق نمیشد. جیغ میکشیدم و عالم و آدمو نفرین میکردم و می گفتم همتون بدبختم کردین یه روز خوش تو این زندگی ندیدم خاک بر سر من.خودم کردم خاک بر سرم که اون شب از وسط راه برگشتم اگه با حبیب رفته بودم الان اینقدر بدبخت نبودم.منه احمق به خاطر کسایی برگشتم که دو ساله اسممو نیوردن و فقط باعث بدبختیم شدن ایشالا خدا بد ترشو به سر همتون بیاره.اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که کم کم بی حال شدم و از حال رفتم. وقتی حالم بهتر شد و دوباره به خودم اومدم گریه و زاریو شروع کردم. احسان آدمی نبود که به فکر بچه باشه و مطمئن بودم نمیتونه از بچه ها نگهداری کنه. توی دلم اشوبی وصف نشدنی بود.هوا کم کم داشت تاریک میشد و از احسان خبری نبود. عمه مدام به این و اون زنگ میزد و سراغ میگرفت
ولی هیچکس از احسان خبر نداشت. تنها کاری که کردم به مریم زنگ زدم و گفتم مشکلی برام پیش اومده و دیر تر به خونه برمیگردم. اونم نگران شد ولی زیاد سوال نپرسید و گفت منتظرم میمونه.اخرای شب بود که پدر احسان با قیافه ی گرفته ای وارد خونه شد. عمه جلو رفت و گفت توروخدا بگو که ازشون خبری داری. آقا رضا عمه رو کناری برد و گفت این پسر از اولم آدم درستی نبود. میدونستم یه کاری دست خودش و ما میده.با این حرفش لرز به بدنم افتاد ک از سر جام بلند شدم و جلو رفتم و گفتم آقا رضا توروخدا اگه میدونی کجان بهم بگو به خدا از ظهر تا حالا هزار بار مردم و زنده شدم. من مادرم نگران بچه هامم توروخدا بگو کجان.بدون این که نگاهم کنه گفت منم نمیدونم کجان ولی خیالم یه کم راحت تره که یه زن بالای سر اون بچه هاست و اون پسره ی احمق با بی خیالی هاش بلایی سرشون نمیاره.عمه محکم روی صورتش زد و گفت کدوم زن؟ زن احسان ماهچهرهس، زن کجا بوده؟ آقا رضا چشم غره ای به عمه رفت و گفت کدوم زن؟ یکی از همون زن هایی که هر شبو باهاشون صبح میکرد.
اخه یکی نیست بگه میخوای بری گورتو گم کنی چرا بچه های این دخترو با خودت میبری.
تنها میرفتی همه از شر تو و کثافت کاری هات خلاص شن.حالا همه کم کم داشتن متوجه ی اتفاقی که افتاده بود میشدن. احسان از ترس کاری که کرده بود شبونه با بچه ها همراه زنی که هیچکس نمیدونست کیه و از کجا پیداش شده فرار کرده بود.این حرفاهارو آخرین نفری که احسانو دیده بود به پدرش زده بود. محمود دوست صمیمی احسان.کسی که احسان مقداری پول ازش قرض گرفته بود و ناپدید شده بود.اونشب تا صبح هیچ کدوممون نخوابیدیم. بدتر از همه این بود که نمیدونستیم اصلا احسان و بچه ها زنده ان یا نه. نزدیک های صبح بود که دیگه نتونستم منتظر بمونم و گفتم خودم میرم دنبالشون میگردم. عمه و اقا رضا هرچی تلاش کردن موفق نشدن جلومو بگیرن و بلاخره از خونه بیرون اومدم.به سمت خونه ی خودمون رفتم و قضیه روبه مریم گفتم.مریم که خیلی به بچه ها وابسته بود و دوستشون داشت حالش از من هم بدتر شد.دوتایی از خونه بیرون اومدیم و هرجایی که به ذهنم میرسید سر زدیم ولی خبری از احسان نبود.کم کم خبر بین فامیل پیچید و طلعت هم همراه ما کل شهرو دنبال بچه ها میگشت.با این همه اتفاق هنوز از پدر و مادرم خبری نبود.کم کم به این فکر میکردم که من بچه ی اونا نیستم و منو از کسی گرفتن. با خودم میگفتم من همون ته تغاریم؟همونی که بابام میگفت جونم به جونش بنده؟این یکیو یه کم از بقیشون بیشتر دوست دارم؟ منی که برگشتم حقم اینه؟دو روز از رفتن احسان میگذشت و هیچکس ازش خبر نداشت.طلعت خونه ی ما میموند و خداروشکر یه دلگرمی کوچیکی برام بود.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۲و۴۳
مریم حالش از من بدتر بود و حسابی کلافه بود.انگار یه چیزی گم کرده بودیم و همش در جست و جوی گم شدمون بودیم. روزها میگذشت و هر روز وضعیت من بدتر و بدتر میشد جگر گوشه هام یک شبه ناپدید شده بودن و ازشون هیچ خبری نداشتم دخترم هنوز یک سالش هم نبود و باید شیر میخورد ولی من حتی نمیدونستم الان کجاست اصلا زنده اس یا مرده دو هفته از رفتن احسان
گذشته بود که یه روز زنگ خونه به صدا در اومد با عجله از جام بلند شدم و پا برهنه به سمت در دویدم درو که باز کردم عمه با صورت پر از هیجان پشت در بود و بدون سلام
گفت پیداشون کردیم پیداشون کردیم از خوشحالی روی زمین نشستم و سجده ی شکر کردم چندین بار زمینو بوسیدم و از خدا تشکر کردم عمه دستشو به سمتم گرفت و گفت بلند شو بریم داخل تا همه چیز رو برات بگم دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم. لباسم که خاکی شده بود تکوندم و پشت سر عمه راه افتادم. عمه بعد از این که وارد خونه شد گفت پیداشون کردیم ولی خیلی از اینجا دورن فکر نکنم به این زودی ها بتونی بچه هاتو ببینی.گفتم یعنی چی خیلی دورن مگه کجا رفتن؟ عمه گفت پیش برادرش گفتم چی؟؟ چطور تا اونجا رفتن؟ بچه ها رو چطوری برده. خدا ازش نگذره. عمه گفت بعد از اون اتفاقی که برای مریم افتاد احسان چون توی حال خودش نبوده خیلی ترسیده و فکر کرده مریمو کشته بدون این که پیگیر بشه و از کسی چیزی بپرسه بچه هارو برداشته و با زنی که حالا در شرف ازدواجن از شهر بیرون رفته توی همون یک هفته کارهاشونو کردن و از کشور خارج شدن الان پیش برادرشه و کلی اصرار کرده چیزی به ما نگن ولی خب پسرم وقتی فهمیده اینطور بی خبر گذاشته و رفته تصمیم گرفته به ما خبر بده عمه ادامه داد بچه ها حالشون خوبه و اون زنی که همراهه احسانه حسابی مراقبشونه احسان قصد برگشتن نداره و گفته میخوام اینجا زندگیمو ادامه بدم.به برادرش گفته از همونجا طلاقت میده ولی بچه ها رو پیش خودش نگه میداره. با این حرف عمه مثل یخ روی زمین وا رفتم و گفتم بچه هامو نمیده؟ شروع به گریه کردم و گفتم عمه تورو خدا یه کاری بکن اخه من کیو دارم غیر اون دو تا اصلا تا وقتی من هستم چرا بچه هام زیر دست یه زن دیگه بزرگ بشن. عمه به سمتم اومد و گفت بیجا کرده اینا همش در حد حرفه خودم باهاش صحبت میکنم باید برگرده ایران. وقتی مریم حالش
خوبه دیگه دلیلی نداره فراری باشه باید اون دختره ی هیچی ندار که نمیدونم از کجا پیداش شده رو ول کنه و دست بچه هاشو بگیره بیاد ایران و مثل ادم کنار زنش زندگی کنه خوشحال شدم که عمم پشتم بود و حمایتم میکرد عمه گفت همین امشب باهاش تماس میگیره و باهاش صحبت میکنه که هرچه زودتر به ایران برگرده.بعد ازرفتن عمه به طلعت زنگ زدم و جریانو براش گفتم طلعت همین که تلفنو قطع کرد خودشو به خونمون رسوند و اونم با من شادی میکرد تمام اون مدت با این که خانواده ی عمه و طلعت کنارم بودن یه حس غریبی داشتم دلم میخواست توی اون روزهای سخت مادرم کنارم باشه تا سرمو توی دامنش بذارم و اون موهامو نوازش کنه. پدرم حمایتم کنه و مثل یه کوه پشتم باشه و باعث دلگرمیم .بشه ولی کو پدر و مادر؟ اصلا کدوم پدر و مادر؟ روزها گذشت و هیچ خبری از احسان نشد عمه دیگه جواب درست وحسابی بهم نمیداد و همش حس میکردم داره دست به سرم میکنه. هر روز اشک میریختم و غذام یک چهارم قبل شده بود به زور چهار تا لقمه از گلوم پایین میدادم که بتونم زنده بمونم و انتظار بچه هامو بکشم. شش ماه بعد احسان غیابی منو طلاق داد. هنوز هیچ خبری از بچه هام نداشتم و اصلا نمیدونستم کجا هستن. چند بار غرورمو شکستم و به دیدن بابام رفتم و ازش خواستم کمکم کنه ولی اون بهم پشت کرد.حتی وقتی فهمید که احسان منو طلاق داده گفت حق برگشتن به این خونه رو نداری مردم پشت سرمون حرف در میارن همونجا خونه ی عمت بمون تو تا وفتی بمیری عروس اونا هستی بعد از رفتن احسان با مریم توی همون خونه ای که زندگی می کردیم موندیم عمه خرج زندگیمونو میداد و مریم مثل قبل کارهای خونه رو انجام میداد. مثل دو تا خواهر بودیم و بعد از فوت خاله ی مریم ما دو تا فقط همدیگه رو داشتیم. طلعت هم به خاطر این که دوباره بچه دار شده بود سرش شلوغ بود و مثل قبل نمیتونست بهم سر بزنه. یک سال از رفتن بچه هام گذشت و من دستم به هیچ جا بند نبود. هر روز به خونه ی عمه میرفتم و بهش التماس میکردم که احسانو برگردونه ولی دست به سرم میکرد و میگفت من هرکاری تونستم کردم ولی بر نمیگرده.پشتوانه ی مالی زیادی نداشتم که بتونم به خارج از کشور سفر کنم و بچه هامو ببینم. پول هایی که جمع کرده بودم نصفش خرج شده بود و فقط یه مقدار دیگش مونده بود و کمی هم از مهریه ای که عمه بهم داده بود کنار گذاشته بودم،از عمه اینا خواهش میکردم که خودشون به خارج ازکشور سفر کنن و بچه هامو برگردونن
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۴و۴۵
ولی هیچکدوم قبول نمیکردن و میگفتن ما نمیتونیم زندگیمونو ول کنیم و به خاطر بچه های تو بریم خارج از کشور.بعد از یک سال و نیم دیگه کاملا از رسیدن به بچه هام نا امید شده بودم توی اون شهر و اون خونه موندن فقط هر روز بیشتر و بیشتر داغ دلمو تازه میکرد به همین خاطر با مریم تصمیم گرفتیم هر دو از اون شهر بریم وسایل خونه رو فروختم و به تنها کسی که خبر دادم طلعت بود و فقط از اون خداحافظی کردم نمیتونستم یه بار دیگه هم غرورمو بشکنم و به دیدن پدر و مادرم برم و باز هم اونا ازم رو برگردونن. تصمیمم همون تصمیم قبل بود، تصمیمی که شب رفتن احسان گرفتم
.صبح زود چند تا چمدونی که جمع کرده بودیم توی تاکسی گذاشتیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم. سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به سمت شهری که حبیب زندگی میکرد راه افتاد.نمیدونستم که حبیبو چطوری باید پیدا کنم شهر کوچیک بود و امیدوار بودم با پرس و جو کردن بتونم هر چه زودتر پیداش کنم همش به این فکر میکردم که توی این چند سال زندگی حبیب چطور گذشته نمیدونستم الان که به شهرشون برسم با چی رو به رو میشم.حبیبی که هنوز مجرده؟ یا زن داره بچه دار شده یا نه شاید مثل من دو تا بچه داشته باشه یا کمتر یا بیشتر هیچی نمیدونستم ولی توی دلم خدا خدا میکردم که مجرد باشه و همه چی اونطوری که میخوام پیش بره بلاخره به شهر رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم.بعد از ظهر بود و وقت مناسبی برای پیدا کردن خونه نبود. اون روز عصر به سمت مسافر خونه ای راه افتادیم تا شبمونو اونجا بگذرونیم اون زمان دیدن دو تا زن تنها بدون هیچ مردی برای همه عجیب بود و نگاه هیچکس بـه ما طبیعی نبود. یه جورایی جا افتاده بود که یه زن از پس تنها زندگی کردن بر نمیاد و حتما باید مردی بالای سرش باشه تا بتونه زنده بمونه بعد از این که با کلی دردسر توی مسافر خونه اتاق گرفتیم دردسر بعدی پیدا کردن خونه برای دو تا زن تنها بود هر کسی یه بهونه ای می آورد و دست به سرمون میکرد ولی بلاخره نزدیک غروب بود که تونستیم یه خونه ی قدیمی که دو تا اتاق و یه اشپزخونه و یه حموم و دستشویی داشت پیدا کنیم خونه ی بزرگی نبود یه حیاط کوچیک داشت که کل حیاط با داربست پوشیده شده بود و شاخه های درخت مو از اون اویزون بود یه حوض آبی کوچولو وسط حیاط بود و رو به روی حوض حموم و دستشویی قرار داشت اون طرف حیاط اشپزخونه جدا از اتاق ها ساخته شده بود و ورودیش از حیاط بود.کنار اشپزخونه هم اتاق ها که یکیش سالن بود و دیگری اتاق خواب.خونه خالی از وسایل بود و فقط یه تیکه موکت و یه ابگرمکن .داشت. کنار حیاط چند تا صندلی شکسته افتاده بود که هیچ جوره قابل استفاده نبودن شب قبل از این که کارهای خرید خونه رو انجام بدیم با صاحب خونه که خونه ی خودش توی همون کوچه بود صحبت کردیم و اجازه داد شب همونجا بمونیم و صبح برای خرید خونه اقدام کنیم از طرفی خوشحال بودم که پولمون کافیه و یه چیزی هم برای خرید وسایل اضافه میاد ولی از طرف دیگه همش پر از استرس و دلهره بودم سخت بود روی پای خودم وایسم منی که تا خونه ی پدرم بودم حتی برای خرید یک کیلو سیب هم اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و بعد از اون هم زندگی با احسانو پشت سر گذاشته بودم حالا باید خودم یه زندگیو اداره میکردم. شب و روز از خدا میخواستم کمکم کنه و همراهم باشه تا بتونم قوی باشم و کمرم خم نشه بتونم به خواسته هام برسم به عشقم که ازش دور شده بودم ،به جگر گوشه هام که بیشتر از یک سال بود ندیده بودمشون.
اون شبو تا صبح کنار مریم روی موکت سر کردیم و چمدونهامونو به جای بالشت زیر سرمون گذاشتیم و چادر هامونو رومون انداختیم. صبح زود مریم از خواب بیدار شده بود و برای خرید چند تا نون و یه تکه پنیر از خونه بیرون رفته بود بعد از اینکه برگشت با خوشحالی درباره ی محله جدیدمون حرف میزد از نونوایی و شاطرهاش میگفت از بقالی سر محل که با پرس و جو پیدا کرده بود، از همسایه ها که ادمهای مهربونی بودن و مثل ادمهای شهر خودمون سنگ دل نبودن و قلب های مهربونی داشتن بعد از اینکه صبحانمونو خوردیم خودم از خونه بیرون رفتم و زنگ همسایه که صاحب خونمون میشد رو زدم اقا صمد مرد پیری بود که حالا موها و ریش هاش سفید شده بود و چروکهای زیادی اطراف چشمش افتاده بود.از نظر من اون فرشته ی نجاتمون بود وقتی رفتارشو با رفتار بقیه ی صاحب خونه های اون شهر مقایسه میکردم چیزی به جز فرشته به ذهنم نمیرسید. اون روز صبح هم درست مثل روز قبل با خوشرویی باهام سلام و احوال پرسی کرد و به خونش دعوتم کرد. وارد خونه که شدم همسرش به استقبالم اومد اون هم مثل آقا صمد زن خوش قلب و مهربونی بودکنار هم چایی خوردیم و اونا از محلشون تعریف میکردن و من به حرف هاشون گوش میکردم،تنها زندگی میکردن و سه تا از بچه هاشون ازدواج کرده بودن،
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶و۴۷
و آخرین پسرشون برای کار به تهران رفته بود آقا صمد خیلی هوامو داشت و برای خونه مقداری هم بهم تخفیف داد اون روز تا ظهر خونه رو خریدم و کارهای سندشو برای روز دیگه گذاشتیم اقا صمد خودش پیشنهاد داد که یه سری وسایل ضروری که برای خونه نیاز داشتیم از دوستش که وسایل دست دوم میفروخت بخریم.
اون روز عصر همراه مریم وسایل مورد نیاز مونو انتخاب کردیم و قرار شد تا شب برامون بفرستن. پسرای محله همه کمک کردن تا وسایلو توی خونه جا بدیم و بدون هیچ چشم داشتی بعد از این که همه چیزو سر جاش چیدن خداحافظی کردن و رفتن با دیدن مردم اون شهر حسابی از تهران بدم اومده بود، تهران شهر من شهر تاریک و سیاهی بود. پر بود از ادم های خودخواه که قلب هاشون از سنگ تشکیل شده بود تهران جای پدری بود که به دختر خودش رحم نمیکرد و جای مادری بود که چند سال حتی توی بدترین شرایط هم سراغی از دخترش نمیگرفت ،شده بود محل زندگی برادرهای بی غیرتی که دامادشون هر بلایی سر خواهرشون میاورد اصلا خبردار نمیشدن زندگی جدید مونو شروع کردیم و خداروشکر هر دومون به این زندگی راضی بودیم.درسته ک کسیو نداشتیم ولی همین که روحمون در ارامش بود و یکی نبود که همش زجرکشمون کنه نعمت بزرگی بود. مدام توی فکر حبیب بودم و نمیدونستم از کجا و چطور باید شروع کنم کدوم کوچه و محله رو بگردم و از کدوم مغازه دار سراغشو بگیرم. تصمیم داشتم از اقا صمد کمک بگیرم و بگم دنبال همچین کسی میگردم ولی اون روز بود که فهمیدم من حتی فاميلیه حبيبو نمیدونم که از روی فامیلش پیداش کنم برام عجیب بود چطور توی اون همه سال یه بار هم فامیلشو نشنیده بودم و همه فقط اونو به حبیب میشناختن با یاداوری این موضوع متوجه شدم که کارم خیلی سخت تر از این حرف هاست و تنها راهی که دارم نشونی تیپ و قیافشو دادنه.یه روز که برای خرید از خونه بیرون رفته بودم از مغازه های چند تا محل اون طرف تر سراغشو گرفتم ولی اونقدر
بد نشونی میدادم که کسی نمیتونست شخص مورد نظر مو شناسایی کنه نا امید شده بودم و با خودم میگفتم فقط یه معجزه میتونه پیش بیاد که حبیبو پیدا کنم. اخر هفته بود که خاله زهره زن اقا صمد زنگ خونمونو زد و گفت امشب با مریم شام بیاین خونه ی ما پسرم از تهران اومده دور همیم گفتم شما دو تا دختر هم تنها نباشین امشب شامتونو کنار ما بخورین ازش تشکر کردم و گفتم حتما میایم. مریم هم از اینکه قرار بود بریم مهمونی خیلی خوشحال شده بود. نزدیک های عصر بود که تقریبا اماده شده بودیم و زودتر برای این که به خاله زهره کمک کنیم به سمت خونشون راه افتادیم فاصله ی بین خونه هامون پنج قدم بیشتر نبود دستمو روی زنگ در فشردم و منتظر ایستادم. چیزی طول نکشید که صدای دمپایی های پلاستیکی که کف حیاط کشیده میشد به گوشم رسید و بعد از اون پسر جوونی درو باز کرد و با بهت بهم خیره شد.
چهرش خیلی برام آشنا بود ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش تا بلاخره خودش دهن باز کرد و گفت ابجی ماهچهره؟ از صدایش شناختمش و گفتم مصطفی تویی؟ ماشاالله چقدر بزرگ شدی نشناختمت تو اینجا چیکار میکنی؟ مصطفی همونطور که متعجب بین من و مریم چشمهاشو میچرخوند گفت من؟ اینجا خونمه شما اینجا چیکار میکنین؟ گفتم ما همسایه ی آقا صمدیم تازه اینجارو خریدیم یعنی تو پسر اقا صمدی؟ مصطفی محکم روی پیشونیش زد و گفت اره اره بیا تو ابجی بفرما و بعد صداشو بلند کرد و گفت مامان مهمونات اومدن خاله زهره به استقبالمون اومد و خوش آمد گفت. مصطفی هنوز متعجب به ما خیره بود که خاله زهره بهش اشاره کرد و گفت این پسرم مصطفس تهران کار میکنه و دیر به دیر به ما سرمیزنه. بعد به مصطفی خیره شد و گفت چیزی شده؟ چرا ماتت برده. مصطفی که داشت اتفاقات گذشته رو مرور میکرد گفت مامان من ابجی ماهچهرهو میشناسم دختر حاجی همونی که پیشش کار میکنم خاله زهره خندید و گفت عجب دنیا کوچیکه ها ببین چجوری ادم ها رو غافلگیر میکنه کم کم از شوک دیدن مصطفی بیرون اومدم و یاد حبیب افتادم. مصطفی همون معجزه ای بود که منتظرش بودم همون کسیکه میتونس منو به حبیب برسونه. اون شب هر چی سعی میکردم توی یه موقعیتی باهاش تنها بشم و ازش درباره ی حبیب سوال بپرسم نمیشد و خاله زهره از کنارش تکون نمیخورد و مدام قربون صدقش میرفت با مریم سبزی خوردن ها رو پاک میکردیم و کاهو و خیار و گوجه برای سالاد خورد میکردیم که مریم گفت خانم از روی عادت گفتم خانم نه ماهچهره مریم با خجالت گفت ماهچهره خانم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم حرفتو بزن گفت میخواستم بگم این همون مصطفی است که پیش حاجی کار میکرد.سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم گفت یعنی مکث کرد و دوباره گفت یعنی میگی دوست حبيبه؟؟؟ گفتم اره دیگه یه دفعه بی هوا دو تا دستشو به هم زد و گفت ایول خیلی خوب شد که خاله زهره و مصطفی توجهشون به ما جلب شد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶ و۴۷
به مریم چشم غره ای رفتم که ساکت شد و لبخند ملیحی بهشون زد.هیجانشو کنترل کرد و گفت خیلی خوب شد ابجی خییلی حالا راحت میتونی داداش حبیبو پیدا کنی.
با ناراحتی گفتم اگه خاله زهره به فرصتی برای حرف زدن با مصطفی بهمون بده باهاش حرف میزنم. بلاخره بعد از شام بود که مصطفی برای رفتن به دستشویی به حیاط رفت. یه نگاه به اطرافم انداختم و وقتی خاله زهره رو اون طرفا ندیدم به سمت حیاط رفتم. به مریم سپردم
حواسش به خاله زهره باشه و به دستشویی نزدیک شدم. مصطفی همین که از شویی نزدیک دستشویی بیرون اومد از ترس بالا پرید و گفت بسم الله ابجی ترسوندیم. گفتم نترس نترس باید باهات حرف بزنم ولی اینجا نمیشه کلید خونه رو از جیبم در اوردم و گفتم برو
خونه ی ما منم الان میام مصطفی مردد بود ولی کلید و از دستم گرفت و از در خونه بیرون رفت. به خونه برگشتم و گفتم با اجازتون ما دیگه بریم مریم صداشو بلند کرد و گفت که ماهچهره خانم کجا به این زودی بودیم حالا میریم خونه حوصلمون سر میره تنهایی اینجا دور هم نشسته بودیم از اون همه زرنگیش خوشم اومد دختر باهوشی بود و متوجه ی همه چی شده بود گفتم من یه کم سرم درد میکنه میرم خونه تو اگه میخوای بمون. مریم یه کم قیافشو تو هم کشید و گفت ای بابا خاله زهره نگاش کن اصلا پایه ی این کارا نیست. بعد ادامه داد باشه من میمونم دوباره به خاله زهره نگاه کرد و گفت خاله شما که نمیخوای بخوابی مزاحمت نباشم خاله زهره گفت نه بابا دخترم چه مزاحمتی،بعد دستشو روی پاش گذشت و یا علی گفت و بلند شد و گفت فقط من برم ببینم این پسر کجا رفت. مریم گفت خاله ول کن توروخدا چیکارش داری جوونه. از صبح تا حالا یه لحظه هم از کنارش تکون نخوردی بیخیال بیا بشین یه کم از خاطراتت بگو یه چیزی یاد بگیریم همین که حرف مریم تموم شد از فرصت استفاده کردم و گفتم پس من برم دیگه شبتون بخیر. بعد رو به مریم گفتم مریم دختر اومدی خونه پشت درو قفل کن یادت نره شب دزد بیاد زندگیمونو ببره ها مریم گفت خیالت راحت ماهچهره خانم خداحافظی کردم و بعد از گفتن شب بخیر از خونه بیرون اومدم قبل از این که وارد خونه بشم دور و برمو نگاه کردم حس دزد بودن بهم دست داده بود و دلم نمیخواست کسی منو ببینه به در که رسیدم یادم اومد کلید مصطفی دادم ولی همین که دستمو
در بردم تا درو باز کنم متوجه شدم در بازه و وارد خونه شدم. مصطفی لب حوض وسط حیاط نشسته بود و سرش پایین بود با صدای بسته شدن در سرشو بالا آورد و با دیدن من از جاش بلند شد جلو اومد و کلید و به سمتم گرفت و گفت ابجی لطفا زود حرفاتو بزن من برم اگه یکی ما دو تا رو اینجا با هم ببینه چه فکری میکنه؟ گفتم نگران نباش کسی قرار نیست ما رو ببینه مریم حسابی سر مادر تو گرم کرده و اون وقت این کارهارو نداره مصطفی دوباره لب حوض نشست و گفت خب میشنوم بدون هیچ مقدمه ای گفتم حبیب اینجاست تو این شهر؟ مصطفی دوباره سرشو پایین انداخت سکوت کرد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم حبیب اینجاست؟ مطمئنم که ازش خبر داری خواهش میکنم جوابمو بده مصطفی سرشو بالا اورد پوفی کشید و گفت اخه ابجی بعد از اون جریان.... وسط حرفش پریدم و گفتم حق با توعه درست میگی ولی منو ببین من الان اینجام توی شهری که حبیب زندگی میکنه .
فکر کنم خودت بدونی که دلیل اینجا بودنم چیه من فقط و فقط برای پیدا کردن حبیب به این شهر اومدم. مصطفی باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلشوره گرفتم جلوی پاهاش نشستم و گفتم مصطفی توروخدا کمکم کن. من حتی فامیل حبیبو نمیدونستم که با پرس و جو کردن بتونم پیداش کنم. چند روز پیش از خدا خواستم که خودش معجزشو نشونم بده و یه راهی جلوی پام بذاره تا بتونم هر چه زودتر پیداش کنم و اون معجزه دقیقا تویی حالا بقیه اسمشو میذارن کوچیک بودن دنیا یا هرچی دیگه ولی من میگم این فقط و فقط به معجزس مصطفی باز هم ساکت بود و حرفی نمیزد با تردید. پرسیدم زن و بچه داره؟ مصطفی سرشو تکون داد و گفت هی ابجی عشقی که اون به تو داره یه عشق واقعیه مگه میتونه بذاره کسی جای تو بیاد بیچاره داداش حبیبم این چند سال خیلی سختی کشیده خودت که ببینیش متوجه ی همه چی میشی. بعد ادامه داد خیلی بهش بد کردی ابجی خیلی، من ادرس مغازشو بهت میدم ولی فکر نکنم بخواد تورو ببینه یا باهات حرف بزنه اون دلش خیلی شکسته، گفتم من درستش میکنم هرطور شده درستش میکنم خودم میدونم که خیلی اشتباه کردم هم خودمو بدبخت کردم هم
اونو این همه سال با غم و غصه هاش تنها گذاشتم ولی حالا میفهمم که هیچ چیز ارزشش از عشقی که ما به هم داریم بیشتر نیست مصطفی که انگار یه کم خیالش راحت تر شده بود گفت پس یه قلم و کاغذ بیار ادرس مغازشو برات بنویسم. خوشحال شدم و به سمت اتاقها رفتم از توی خرت و پرت ها یه قلم و کاغذ پیدا کردم و دوباره به حیاط برگشتم.
ادامه پارت بعدی👎
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۸ و۴۹
مصطفی ادرس مغازه رو برام نوشت و کاغذو به سمتم گرفت و گفت امیدوارم دوباره کاری نکنی که داداش حبیبو از زندگی سیر کنی ازش تشکر کردم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن مصطفی مریم زود خودشو به خونه رسوند و با هول گفت چیشد؟ چیزی گفت؟ من که هنوز توی حیاط بودم جلو رفتم و کاغذو به سمتش گرفتم و گفتم ادرس مغازشه.مریم بالا پرید و با ذوق بغلم کرد و گفت خداروشکر خیلی خوشحال شدم. کاغذوتا زدم و گفتم حالا برای خوشحال شدن خیلی زوده اینطور که مصطفی گفت کار من حسابی سخته.مریم با بیخیالی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت من مطمئنم اون اگه زن و بچه هم داشته باشه هنوز مثل اونموقع ها عاشقته. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی اونقدر عاشقمه که زن و بچه هم نداره.مریم دوباره خوشحالی کرد و گفت دیدی دیدی گفتم اون خیلی دوست داره من مطمئنم باید بری و درست وحسابی باهاش حرف بزنی درسته قطعا کارت بعد از اون ماجرا سخته ولی هیچی به اندازه ی عشق قدرت نداره که جلوی به هم رسیدن شما رو بگیره به خاطر دلگرمی هایی
که بهم میداد ازش تشکر کردم و کم کم هر دومون برای خواب آماده شدیم.اون شب
بعد از مدت ها غصه ی دوری بچه هامو فراموش کرده بودم و یه شور و شوق دیگه ای داشتم. تصمیم داشتم صبح روز بعد به ادرسی که مصطفی داده بود برم و حبیبو پیدا کنم. ساعت ها بیدار بودم و به این که حبیب قراره چه رفتاری باهام داشته باشه فکر
میکردم. بلاخره خورشید طلوع کرد و از خواب بیدار شدیم مریم بیشتر از من ذوق داشت. تند تند صبحانه آماده میکرد و مدام صدام میزد تا زودتر صبحانمو بخورم و به سمت مغازه ی حبیب راه بیوفتم بعد از این که سفره رو جمع کردیم چادرمو سرم کردم و خواستم راه بیوفتم که چشمم به اینه ی توی طاقچه افتاد یادم نمیومد که آخرین بار کی خودمو توی اینه نگاه کردم ولی حالا دوباره به شوق دیدن حبیب برای خودم ارزش قائل شده بودم و میخواستم زیبا باشم.جلو رفتم و توی اینه به خودم خیره شدم به چروکهایی که کنار چشم هام افتاده بود دستی کشیدم پوستم شادابی قبلو نداشت و چند تار از موهای جلوی سرم سفید شده بود. نمیفهمیدم چی شد که به این حال و روز افتادم روسریمو جلو تر کشیدم و موهای سفید مو زیرش مخفی کردم و راه افتادم خیلی استرس داشتم نمیدونستم که حبیب قراره چطوری باهام رفتار کنه مصطفی از یه طرف با حرفهاش دلسردم کرده بود و از طرف دیگه وقتی گفت حبیب هنوز مجرده به روزنه امیدی توی دلم پیدا شده بود. چند دقیقه یه بار به کاغذ توی دستم نگاه میکردم و دنبال مسیر میگشتم چیزی دیگه به مغازه
ی حبیب نمونده بود ولی پاهام یاریم نمیکرد و به زور اونارو دنبال خودم میکشوندم. بلاخره طبق ادرسی که مصطفی بهم داده بود به مغازه رسیدم. حبیب درست کاری که بابام بهش یاد داده بود و ادامه داده بود و یه مغازه ی جمع و جور برای خودش دست و پا کرده بود. از همون طرف خیابون به مغازش خیره بودم که یه دفعه از مغازه بیرون اومد
باورم نمیشد حبیب اینقدر شکسته شده باشه انگار که ده بیست سال به سنش اضافه شده بود با دیدن حبیب اونم توی اون وضعیت شوک بدی بهم وارد شد و اصلا نتونستم جلو تر از اون برم حبیب به سمت مغازه ی کناری رفت و چند دقیقه بعد با یه استکان چایی و چند حبه قند به مغازه ی خودش برگشت سرش پایین بود و اصلا توجهی به اطرافش نمیکرد از اون طرف خیابون بهش خیره بودم و تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم چاییشو خورد و استکانو روی میز گذاشت و به سقف مغازه خیره شد. حدود نیم ساعت همونجا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ولی اصلا دلم راضی نمیشد که جلو تر برم اون روز دست از پا دراز تر به خونه برگشتم تمام مسیرو برای زندگیم که تا اواسط بیست سالگی اینطوری پیش رفته بود اشک ریختم ،یه ازدواج ناموفق داشتم و بچه هایی که یه شبه ناپدید شده بودن. خانوادم طردم کرده بودن و به عشقم نرسیده بودم و حالا کسی که مدتها بود انتظار دوباره دیدنشو میکشیدم جلوی چشمم بود و نمیتونستم بهش نزدیک بشم. وقتی به خونه رسیدم همین که کلید و توی در کردم مریم که پشت در منتظر بود درو باز کرد و خواست با ذوق بپرسه چی شده که قیافه ی منو دید و فهمید اوضاع خوب نیست.از جلوی راهم کنار رفت و وارد خونه شدم چادرمو برداشتم و لب حوض نشستم ابی به دست و صورتم زدم و بعد از اون مریم جلو اومد خودش متوجه ی همه چیز شده بود و گفت اصلا حرف
نزدین درسته؟سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم نتونستم دوباره گریم گرفت و گفتم وقتی دیدم اونقدر شکسته شده و از بین رفته جرات نکردم جلو برم مریم هم به اندازه من ناراحت شد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت درست میشه خانم من میدونم حبیب هنوز به اندازه ی قبل شمارو دوست داره دستمو روی دستش کشیدم و گفتم .ایشالا فردا دوباره میرم و امیدوارم که بتونم باهاش حرف بزنم
ادامه پارت بعدی👎