#short_story #unit26 #level1 #english #داستان کوتاه
Archie and His Donkey
Old Archie needed some money. He decided to sell his donkey. So he and his son Tom went to town. It was situated many miles away.
Soon, they met a woman. “Where are you going?” she asked.
“To town,” said Archie.
“Any smart person would ride the donkey,” she said.
“What are you implying?” Archie asked. “I’m very smart!” Archie wanted to look smart. So he climbed onto the donkey. Then they continued in the direction of the town.
Further along the road, they met a farmer.
آرچی و الاغش
آرچی پیر به پول نیاز داشت. او تصمیم گرفت الاغش را بفروشد. بنابراین او و پسرش تام به شهر رفتند. این شهر چندین مایل دورتر بود.
به زودی، آنها با یک زن مواجه شدند. او پرسید «شما کجا میروید؟»
آرچی گفت «به شهر».
او گفت «هر شخص باهوشی سوار الاغ میشود».
آرچی پرسید «منظورت چیست؟» «من خیلی باهوش هستم!» آرچی میخواست باهوش به نظر برسد. بنابراین او سوار الاغ شد. سپس آنها در مسیر شهر به راه خود ادامه دادند.
در ادامه راه، آنها با یک کشاورز مواجه شدند.
⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️
🌸 @Essential_English_Words 🌸
#short_story #unit27 #level1 #English داستان کوتاه
The Spider and the Bird
There was once a very big spider. If a bug got into his web, he would examine it. However, he didn’t eat the bug right away. He asked the bug a question first. It was always quite a difficult puzzle. If the bug’s answer was correct, he let it go. If not, he ate it.
One day, a small bird on a journey flew into the spider’s web. The spider couldn’t imagine eating a bird. It was so big! But his hunger was too great. He said to the bird, “If you cannot give me a specific answer, I will eat you.”
عنکبوت و پرنده
روزی عنکبوتی بسیار بزرگ وجود داشت. اگر حشرهای در تار او گیر میکرد، او آن را بررسی میکرد. با این حال، او بلافاصله حشره را نمیخورد. او ابتدا یک سوال از حشره میپرسید. آن همیشه یک معمای بسیار دشوار بود. اگر پاسخ حشره درست بود، او آن را آزاد میکرد. در غیر این صورت، او آن را میخورد.
یک روز، یک پرنده کوچک در سفر به درون تار عنکبوت پرواز کرد (در تار گرفتار شد). عنکبوت نمیتوانست تصور کند که یک پرنده را بخورد. آن خیلی بزرگ بود! اما گرسنگی او بیش از حد بود. او به پرنده گفت: «اگر نتوانی به من یک پاسخ خاص بدهی، من تو را میخورم.»
⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️
🌸 @Essential_English_Words 🌸
#short_story #unit28 #level1 #english
داستان کوتاه
The Party
Cody’s family moved to a new house. His dad got a new job as a professor. Cody liked his new town, but he missed his grandparents. For his birthday, Cody wanted to have a party. His dad said, “Yes, we could even have a band play!”
On the day of the party, Cody woke up and rushed to get ready. He started to check his list of things to do. He was so excited! But then he noticed something terrible. There was snow on the ground and lots of it! “Dad!” he yelled. “How can the band play their instruments outside?”
مهمانی
خانواده کدی به خانه جدیدی نقل مکان کردند. پدرش شغل جدیدی به عنوان استاد دانشگاه پیدا کرد. کدی شهر جدیدش را دوست داشت، اما او دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش تنگ میشد. برای تولدش، کدی میخواست یک مهمانی برگزار کند. پدرش گفت: «بله، ما حتی میتوانیم یک گروه موسیقی هم داشته باشیم!»
در روز مهمانی، کدی صبح زود بیدار شد و با عجله برای آماده شدن رفت. او شروع به بررسی فهرست کارهایی که باید انجام میداد کرد. او خیلی هیجانزده بود! اما سپس چیزی وحشتناک توجه او را جلب کرد. برف روی زمین بود و خیلی زیاد بود! او فریاد زد «پدر!» «چگونه گروه موسیقی میتوانند در خارج از خانه بنوازد؟»
⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️
🌸 @Essential_English_Words 🌸
#short_story #unit29 #level1 #english
داستان کوتاه
How the World Got Light
The president of Darkland was a pig—a very bad pig. He was a pig of major importance. He was rich, and he had a lot of strength. But he was mean to all the animals in Darkland. He kept all of the world’s light in a bag. He preferred to keep the world cool and dark. He wanted to stop the progress of the city. The animals couldn’t work in the dark. He didn’t have any respect for them. “Light is too good for them,” he said. “Only I should have light.”
چگونه دنیا روشنایی یافت
رئیس جمهور کشور تاریکستان یک خوک بود - یک خوک بسیار بد. او خوکی با اهمیت زیاد بود. او ثروتمند بود و قدرت زیادی داشت. اما او به همه حیوانات در تاریکستان بد رفتار میکرد. او تمام نور دنیا را در یک کیسه نگه میداشت. او ترجیح میداد دنیا را سرد و تاریک نگه دارد. او میخواست جلوی پیشرفت شهر را بگیرد. حیوانات نمیتوانستند در تاریکی کار کنند. او هیچ احترامی برای آنها قائل نبود. او گفت «نور برای آنها خیلی خوب است». «فقط من باید نور داشته باشم.»
⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️
🌸 @Essential_English_Words 🌸
#short_story #unit30 #level1 #English
داستان کوتاه
Cats and Secrets
In English, there is a common idiom “let the cat out of the bag.” It means to tell a secret. But where did this idiom start?
It came from a section of England. Long ago, people there went from town to town to sell things like vegetables, clothes, and pigs. They had strong beliefs about honesty. They didn’t like lying. One day, a man went to the section’s center to sell things.
“I have a baby pig for sale! It won’t cost much,” he said.
گربهها و اسرار
در زبان انگلیسی، اصطلاحی رایج به نام «let the cat out of the bag» وجود دارد. این اصطلاح به معنای افشای یک راز است. اما این اصطلاح از کجا آمده است؟
این اصطلاح از یک منطقه در انگلستان سرچشمه میگیرد. در گذشته، مردم آنجا از شهری به شهر دیگر میرفتند تا چیزهایی مانند سبزیجات، لباسها و خوکها بفروشند. آنها درباره صداقت باورهای قوی داشتند. آنها دوست نداشتند دروغ بگویند. یک روز، مردی به مرکز منطقه رفت تا چیزهایی بفروشد.
او گفت «من یک بچه خوک برای فروش دارم! ارزان است»
⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️
🌸 @Essential_English_Words 🌸