eitaa logo
Essential English Words
3.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
125 ویدیو
14 فایل
🙊Stop Talking, Start Walking🏃‍♀️🏃 🦋 ادمین👈🏽 @soft88 ⁦♥️⁩روزی۵ #صلوات به نیت سلامتی و ظهور امام زمان ⛔️کپی و نشر مطالب به هر شکل حرام⛔️ 🙂اصطلاحات و پادکست🙃 @English_House گروه چت انگلیسی eitaa.com/joinchat/4007067660C220529a69d
مشاهده در ایتا
دانلود
smell [smel] v. To smell something means to use your nose to sense it. → The two friends smelled the flower. بوییدن کلمه smell چیزی یعنی استفاده از بینی برای احساس کردن آن. ← دو دوست گل را بو کردند. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 eitaa.com/Essential_English_Words 🌸
terrible [ˈtɛrəbəl] adj. If something is terrible, it is very bad. → The way he treated his classmate was terrible. وحشتناک اگر چیزی terrible باشد، بسیار بد است. ← روشی که او با همکلاسی‌اش رفتار کرد، وحشتناک بود. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 eitaa.com/Essential_English_Words 🌸
worse [wɜrs] adj. If something is worse, it is of poorer quality than another thing. → Business was worse this month than last month. بدتر اگر چیزی worse باشد، از نظر کیفیت نسبت به چیز دیگری پایین‌تر است. ← کسب و کار این ماه نسبت به ماه گذشته بدتر بود. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 eitaa.com/Essential_English_Words 🌸
داستان کوتاه 👇 short story The Laboratory Mia’s father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in. She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were. 1 One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, “I wonder what crazy experiment he is doing now.” Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room. آزمایشگاه پدر میا یک آزمایشگاه داشت، اما او (میا) هیچ اطلاعی از آنچه در آن بود نداشت. پدرش همیشه در هنگام ورود به آن در را می‌بست و قفل می‌کرد. او می‌دانست که او از آن برای انجام پروژه‌های کاری استفاده می‌کند. او هرگز به میا نمی گفت که این پروژه‌ها چه بودند. یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او توقف کرد و فکر کرد: «می‌خواهم بدانم او الآن چه آزمایش دیوانه‌واری انجام می‌دهد.» ناگهان، او یک صدای بلند شنید. صدایی شبیه به خنده شیطانی بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به سمت اتاقش برگشت. continue 👇 ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 eitaa.com/Essential_English_Words 🌸
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. “Oh, it was terrible,” she said. “Why don’t we see what is in there?” Liz asked. “It will be a fun adventure!” Mia felt nervous about going into her father’s laboratory, but she agreed. As always, the door was locked. They waited until Mia’s father left the laboratory to eat dinner. “He didn’t lock the door!” Liz said. “Let’s go.” The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully. Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating? شب بعد، دوستش لیز به خانه او آمد. وقتی لیز رسید، میا داستان شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت :«اوه، وحشتناک بود». لیز پرسید: «چرا ما نگاهی به داخل آن نمی‌اندازیم»؟ «این یک ماجراجویی سرگرم‌کننده خواهد بود»! میا درباره ورود به آزمایشگاه پدرش احساس نگرانی می‌کرد، اما موافقت کرد. مثل همیشه در قفل بود. آن‌ها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن شام ترک کند. لیز گفت: «او در را قفل نکرده»! «بیا برویم.» آزمایشگاه تاریک بود. دختران با احتیاط از پله‌ها پایین رفتند. میا بوی مواد شیمیایی عجیبی را احساس کرد. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟ continue 👇 ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 eitaa.com/Essential_English_Words 🌸
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before. What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help. Mia’s father ran into the room and turned on the lights. “Oh, no,” he said. “You must have learned my secret.” “Your monster tried to kill us,” Mia said. “Monster?” he asked. “You mean this?” He had a pretty doll in his hands. The doll laughed. The laugh didn’t sound so evil anymore. “I made this foryour birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it !" ناگهان، آن‌ها یک خنده شیطانی شنیدند. این بدتر از صدایی بود که میا شب قبل شنیده بود. اگر یک هیولا قرار بود آن‌ها را بکشد چه؟ میا باید کاری می‌کرد. او فریاد زد و از کسی کمک خواست. پدر میا به داخل اتاق دويد و چراغ‌ها را روشن کرد. او گفت : «اوه، نه»، «تو باید راز من را فهمیده باشی.». میا گفت: «هیولای تو سعی کرد ما را بکشد». او پرسید «هیولا»؟ «منظورت این است»؟ او یک عروسک زیبا در دست داشت. عروسک خنديد. خنده دیگر آنقدرها شیطانی به نظر نمی‌رسید. «من این را برای تولد تو ساختم. من می‌خواستم آن را در آن زمان به تو بدهم، اما حالا می‌توانی آن را داشته باشی. امیدوارم از آن خوشت بیاید!» ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ ⭕️برای تقویت مکالمه و صحبت کردن، سعی کنید خلاصه داستان را بازگو کنید. ✅ خلاصه گویی راهی مؤثر برای تقویت اسپیکینگ یا همون مکالمه 🌸 http://eitaa.com/joinchat/2154889218C7ebc5e87cd 🌸