eitaa logo
ابدیت(گلچین مذهبی)
560 دنبال‌کننده
331 عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
🌷امیدوارم اگر نادانسته پستی گذاشتم که باعث اضلال کسی شد، اونطرف یقه من را نگیرد و از من راضی باشد. 🌷ارتباط با ادمین: کانال تلگرامی ابدیت 👇 https://t.me/joinchat/VwvSq7Rp-oQqGJBT
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5940771550914418513.mp3
زمان: حجم: 4.42M
💠ترجمه و تفسیر ساده قرآن کریم. 🌷سوره بقره آیات 229 تا 231 💠احکام طلاق. 💠طلاق دو بار است. حق و حقوق زن 💠قوانين عده و رجوع 💠محلل @Eternity313
هدایت شده از داستانهای آموزنده
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم 📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. 🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم : کارگر نمی خواهید؟ و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت : 🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال گفت: مگه درس نمی خونی!؟ گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟! گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. 🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟ گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. 🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات. حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. 🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. 🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه. 🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. 🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟! با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. 🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار. چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم. آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم. 🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم. برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. 🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
✍طبق قوانین فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "" تبدیل می‌کند، حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، میشود بدبختی رُبا! 🔹و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، می‌شود خوشبختی رُبا. هرچه را که می‌بینید، هرآنچه را که می‌شنوید، و هر حرفی که می‌زنید، همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا می‌کنند! 🔸به قول «» : تا درطلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی هرچیز که در جستن آنی، آنی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
radio-iran-03_09_12-06_00_1.mp3
زمان: حجم: 4.63M
ترجمه و تفسیر ساده قرآن کریم. 🌷سوره بقره آیات 232 تا 234 💠احکام طلاق رجعی 💠طلاق بائن 💠تکلیف فرزندان بعد از طلاق. 👈برای شنیدن برنامه کامل بهمراه تلاوت آیات مربوطه، بزنید اینجا👈رادیو ایران👉 @Eternity313
✅استاد مهدی سمندری(ره): 🔻عزیزانم. نگویید جوانم و یا پیرم. مرگ خبر نمی کند. 🔹حضرت على (عليه السلام)میفرمايند: 🔻اگر كسى براى ماندن و بقا راهى داشت و مى‌توانست از مرگ در امان بماند، همانا سليمان بود كه جن و انس در تسخير او بودند و مقام نبوت را دارا بود و قرب و منزلتى بزرگ داشت. 🔻«فلو ان احدا يجد الى البقاء سلما او الى دفع الموت سبيلا لكان ذلك سليمان ابن داود الذى سخر له ملك الجن و الانس مع النبوة و عظيم الزلفة 📚(نهج البلاغه، خطبه 182) 🔻امیرالمومنین فرمایشاتش ازلی و ابدی است. سلیمان کسی بود که سخر له ملك الجن و الانس، روی تختش نشسته بود و عصایش هم به دستش. 🔻مرگ او را فرا گرفت و خشکش زد و تا مدتی جنیانی که تحت تصرف او بودند مشغول کار بودند. او حشمت داشت لذا جنیان می ترسیدند از او و به وی نزدیک نمی شدند. تا اینکه موریانه ای آمد( دابه الارض) و عصای سلیمان را خورد. عصا شکست و سلیمان بر زمین افتادش. این همه حشمت. آیا کسی حشمتی به اندازه او گرفته است؟ 🔹عزیزانم به این که میگویم دقت کنید: پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست 📚(حافظ) 🔻دنیا دنی است. پست است. لذا دنبال کسی برو که جاودانی است. آن چه تغیر نپذیرد تویی آن که نمرده است و نمیرد تویی و همینطور: ما همه فانی و بقا بس تراست ملک تعالی و تقدس تراست 🔻بعد از مرگ ما یک عده از مردم میگویند چه گذاشته برای ما و عده دیگری میگویند چه چیزی آورده لذا هم اکنون به یاد مرگ و آخرت خویش باشیم و دل به این دنیای دنی نبندیم. کانال تلگرامی ابدیت 👇 https://t.me/joinchat/VwvSq7Rp-oQqGJBT
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🔸از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: ✍"" چیست؟ فرمود: عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است... پرسیدند: چگونه؟! 🔹گفت : اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر داشته باشی؛ "این نامش عبادت است." پرسیدند: پس "نماز و روزه و خمس..." این ها چه هستند؟؟؟گفت : اینها "اطاعت" هستند که باید بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام دهد تا "انوار حق" بگیرد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
حديث قدسى: بنده ای نیست که از مالش طعامی و یا درهم و دیناری در راه محبت فرزند دختر پيامبر علیه السلام انفاق کند، مگر آنکه در این دنیا آن درهم را هفتاد برابر برکت دهم و در بهشت در عافیت بوده و گناهانش را میبخشم. (مستدرك الوسائل، ج۱۰، ص٣١٩)
هدایت شده از داستانهای آموزنده
📚 پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود. حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار می‌كشیدند. 🔹هر وقت پسرک از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌کردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس می‌گفت : نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. 🔸تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت : خسته‌ام و خوابم مياد. برادرش گفت : الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌کنم، كه پسرک آرام و محكم گفت : 🔹خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته‌ایم. 🔸پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند. 🚨 را آزاد کن به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
چه زیبا گفت نیما یوشیج : ☕️هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. ☕️فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست! "مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! ☕️چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇 👇👇👇 @Dastanhaeamozande
@Navaye_Mazhabi4_5947414074319966912.mp3
زمان: حجم: 4.3M
| از همه مهربون‌تر مادر 🎤 حاج رزق ما بسته به یک نظر فاطمه‌ست تنزل المـلائکه به محضر فاطمه‌ست @Eternity313
حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود ای که بستی راه را در کوچه ها بر فاطمه گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) محضر امام زمان علیه السلام و همه شیعیان تسلیت باد