eitaa logo
|عطرمشکاتـــ
1.5هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
107 فایل
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج:)🌱 برای‌‌ِآمدنت تمامِ‌مردمِ‌شهررا دعوت‌گرفته‌ام‌! چرانمی‌آیی‌؟ انتقادات‌وپیشنهاداتتو‌ناشناس‌بگو:) : payamenashenas.ir/موسسه عطر مشکات ادمین: @Ghorbat1190 "موسسه‌عطرمشکات‌و‌بنیادمهدی‌موعودعج‌استان‌همدان"
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیز با عرض معذرت دیشب سوال مسابقه در کانال قرار نگرفت سوال مسابقه، شماره ی پانزدهم👇👇 @Etr_Meshkat
سوال شماره 5⃣1⃣ 🎯لطفا صوت شماره ۱۵ را گوش دهید و پاسخ مسابقه را نزد خود نگهدارید و در تاریخ ۱۴ فروردین پاسخها را بصورت عدد ۱۹ رقمی از سمت چپ به راست به آیدی زیر ارسال کنید. @Salehiin313 @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوال شماره 6⃣1⃣ 🎯لطفا صوت بالا👆 را گوش دهید و پاسخ مسابقه را نزد خود نگهدارید و در تاریخ ۱۴ فروردین پاسخها را بصورت عدد ۱۹ رقمی از سمت چپ به راست به آیدی زیر ارسال کنید. @Salehiin313 @Etr_Meshkat
درچهارمنطقه شورین همراه باختم یک دوره قران کریم به نیت سلامتی .تسهیل وتعجیل درفرج امام زمان عج @Etr_Meshkat
کوی فرهنگیان با حضور دوستان مهدی یاور تشکیل شد که با سخنرانی مهدوی و زیارت آل یاسین و دعای فرج و پذیرایی و صلوات نذر قدوم مولا شد وایضا دیروز قبل از اذان نیز دوباره با کیک و نامه ی امام زمان علیه السلام از رهگذران و همسایگان پذیرایی به عمل آمد. @Etr_Meshkat
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 13. ادامه داستان جمیل جمیل به سال ها قبل برگشته بود. به روزهایی که دستش اسلحه نمی شناخت. به روزهایی که با دود و سیگار آشنا نبود به روزهایی که تمامِ وجودش عاطفه مهر بود و دغدغه اش دستگیری از دیگران و کمک به همنوعان بود. به روزهایی که با خانواده اش در عین نداری، زندگی آرامی داشت.  حالا مرورِ این ماجرا جمیل را به تغییر می خواند و به او هشدار و علامت می داد. مثل یک چراغ چشمک زن  @Etr_Meshkat
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 14. رقصِ آفتاب جمیل بی حال و خسته و با نوشته های روی صورتش در خواب عمیقی فرو رفت و پس از ساعت ها آفتاب گرم كه از پنجره می تابید و نیز آزار مگس ها از خواب بیدارش كرد. به خود آمد، برخواست و شتاب زده درِ انباری را عقب كشید و به بیرون پرید. چشمانش به پیرمرد افتاد، خشكش زد. جسد پیرمرد و جاسم روی زمین افتاده بود. دهانشان را بسته بودند؛ و نیز، كاردی از پشت به زمین دوخته بودشان، ازچمدان ها و بهمن خبری نبود. وحشت زده دور و برش را نگاه كرد، خیلی ترسیده بود. ساك كتاب ها و نوشته های ابوالفضل را برداشت و از معركه دور شد. چند قدمی نرفته بود كه صدای ناله ای شنید. آرام و با احتیاط به طرف صدا قدم برداشت اسلحه را كشید و بی صدا پیش رفت.  قبل از اینكه به محل ناله برسد، سه چمدانِ پاره پاره و مشتی لباس توجهش را جلب كرد. بوی خیانت. فریدون خیانت كرده؟ فریدون و بهمن؟…؟ یك گودالی در كنار مشتی آهن پاره. دو تیر هوایی زد، شاید…. ولی خبری نشد. جلو و جلوتر رفت تمام تن بهمن چاقو خورده بود: “جمیل،آب…   فریدون نامرد…  من به شما خیانت كردم… فریدون هم به من… ” بهمن از حال رفت.  جمیل وسایلش را گذاشت و سریع به كلبه برگشت و با دبه ای از آب به طرف بهمن دوید. اما بهمن دیگر آب نخواست، جمیل نمی دانست با این سه جسد چه كند. اما یقین داشت كه قاتل یا قاتلین دنبال گمشده ی خود هستند و به زودی به سراغش می آیند. اسلحه، چاقو و فشنگ ها را روی زمین ریخت و با دستمال هراثری از خود روی اسلحه را پاك كرد، ساك را برداشت. یاعلی گفت و اشك ریزان از معركه دور شد. هنوز نمی دانست كجاست چه شهری؟ چه بندری؟ حالا او از ساحل  حسابی دور شده بود.  به روستایی رسید و با زرنگی و بدون اینكه شك اهالی را برانگیزد؛ پرس و جو كرد و فهمید به یكی از روستاهای بوشهر رسیده است. یك راست سراغ مسجد روستا رفت. روستا بزرگ و پرجمعیت بود و چند مسجد و… وارد مسجد آل عبا شد و آماده ی نماز مغرب و عشا گردید. از گرسنگی داشت ضعف می كرد… نماز تمام شد و مردم پراكنده شدند و جمیل ساك را زیر سرگذاشت و امیدوار بود كه از چشم خادم دور بماند و شب را آنجا سركند. صدای خش خش جارو… دختر خادم در حالیكه جارو می زد؛ چشمش به جوان افتاد و او نیز ایستاد و به دختر خیره شد. هر دو تیرنگاه را رها كردند. پای پسر لرزید و دل دختر نیز. دختر وظیفه داشت اعتراض و عذر غریبه را خواستن، اما نمی توانست و ماندنش را می طلبید. ازسوی دیگر امین پدر بود در مسجد و باید گزارش می داد… دلشوره…  عشق…  وظیفه… “خوب نیست كسی شب در مسجد بماند. اگر جایی ندارید به خادم بگویید” جمیل آب گلویش را قورت داد و مثل دختر سر پایین افكند و با شرم گفت: “ممنون كه تذكر دادید،ولی من خجالت…” دختر ذوق زده ولی باشرم دوید وسط حرفش: “باشه آقا، شما جایی نرین، من با پدرم صحبت می كنم” جمیل مانده بود كه برود یا بماند منتظر. اما پایش گیركرده بود. همانجا لمید و منتظرب ود كه خادم با داد و بیداد از راه برسد و … حاج عباس خادم و همسرش شاد و شتاب زده به سراغ مجرم آمدند و قبل از اینكه او حرفی بزند و خواهشی بكند،حاج عباس با لبخند گفت: “علیك السلام غریبه، خوش اومدی. مسجد پناه گاه شیعیان امیرالمومنینه” جمیل وانمود كرد كه دانشجوست و برای تهیه ی گزارش از محیط زیست به آنجا آمده و كیف پول و مداركش نیزگم شده و… خادم موافقت كرد كه او شب را در انباری كنار آبدارخانه استراحت كند. جمیل شام خورد و پیش خود گفت حالا بهترین زمان برای خواندن ادامه ی نوشته های ابوالفضل است. او اگر چه خیلی خسته و بهم ریخته بود، اما برای خواندن ادامه ی ماجرا لحظه می شمرد. جمیل در جایش دراز کشید و نوشته ها را گشود @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️ @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5⃣1⃣ خداوند عزوجل از آنچه در وصفش گویند برتراست... @Etr_Meshkat
سکینه شعبانی از اسدآباد @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلوار کاشانی مهدی یاوران محله مسجد چهار باب الحوائج از شرکت کنندگان با کیک و شکلات و رزق های معنوی پذیرایی شد @Etr_Meshkat
کوی مدنی با توزیع ۴۰۰ بسته فرهنگی توسط خواهران مهدوی @Etr_Meshkat
روستای رباط با قرائت قرآن ، هدیه های صلوات ، دعای فرج ، زیارت آل یاسین مداحی مادحین ، پذیرایی به همراه رزق معنوی تقدیر از جوانان مهدوی هدیه ۱۰۰ هزار تومن برای سلامتی آقا به خانواده نیازمند @Etr_Meshkat
کوی مهدیه @Etr_Meshkat
کوی مزداگینه (پایگاه رضوان) @Etr_Meshkat
روستای رباط @Etr_Meshkat