- بعضی از حرفها شنیدنش یه جوریِ که یهو یچیزی تو وجودت خراب میشه ؛
مثل یه ساختمون ، عمارت ، برج ،
یا یه چیزی که روی لجن بنا شده باشه ،
انگاری صدایِ خراب شدن خودتُ میشنوی ،
چطوری بگم؟
فقط میشنوی که یه چیزی درونت روهم ریخت ؛ خراب شد .
این چند شب که نبودم همش در حال کلنجار با این وامونده بودم واسه اینکه دیگه تو رو یادم نیاره .
دستشو گرفتم توی دستم "محکم" !
بردمش یه هوایی بخوره به کلهاش بلکه بپره فکرت از سرش ؛ بردمش دریا ؛ بغلش کردم ؛ براش آواز خوندم ؛ براش گیتار زدم ؛ ولی اون میلرزید سردش بود انگار .
بردمش جنگل براش آتیش روشن کردم
ولی اون بازم سردش بود(:
گفتم: چته؟
گفت: ببین دستمو ول کن من آدم نمیشم .
میخواست گم بشه ، که دیگه نباشه تو دنیایی که تو دوسش نداری .
دستشو ول کردمُ رفت . . .
حالا دیگه "دل" ندارم !
⁰³/³/⁵
نمیدانم اگر موسیقی و چای و قهوه را نداشتم ، اگر با نور و با گیاه و با کتاب ، حالم خوب نمیشد ، اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم ؛ برای دلخوشی در خالیترین حالات ممکن جهانم به کدامین اتفاق چنگ میزدم و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم وکدامین دلخوشیِ کوچک را در آغوش میکشیدم تا به خودم بقبولانم که زندگی هنوز هم زیباست .