غیر از کتاب خواندن،گوش دادن به موسیقی و نوشیدن قهوه دیگر هیچ پناهی نداشتم. انگار آدم ها برایم بی معنا بودند و تنها طبیعت مرا کامل میکرد، چیز دیگری نبود که احترامم را به محیط اطراف برانگیزد و حتی اندکی توجهم را جلب کند .
چند سال دیگه یچیزایی با لبخند و خنده تعریف میکنی که واسه ثانیه ثانیش گریه کردی .
غَـــريــق ؛
_
زندگی یعنی ببوسی دستِ مادر را فقط ؛ گرچه لبهای تو هم بدجور . .
اصلا بگذریم :)
خاطراتی هست که آدمهایش رفتهاند . . .
این خاطرات غمانگیز است ، ولی آن خاطرات که آدمهایش حضور دارند ؛ امّا شبیه گذشته نیستند بسیار دردناکتر است .
غَـــريــق ؛
_
از سخن چینان شنیدم که دگر در آشنایت نیستم :)
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم .