غَـــريــق ؛
شانه ات را بیاور، بگذار سرم بر رویش فرو بریزد و از میانِ همهی آن افکار شلخته و بو گرفته، دوستت دارم هایم را ببینی که برایت پیچکِ سبزی میشوند و خودرا به وجودت آویزان میکنند.
چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم ؛ مگر دشمن کند این ها که من با جان خود کردم :)
طبیبم گفت : درمانی ندارد درد مهجوری .
غلط میگفت ؛ خود را کشتم و درمان خود کردم . . .