غَـــريــق ؛
_
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست دردا که درد هست و دوا نیست ، بگذریم . . .
غَـــريــق ؛
_
مرا با تار موهای خودت کُشتی دگر بس کن ؛ نیازی نیست در دستت مداد و سرمه دان باشد . . .
پس از آن خداحافظیِ ابدی تنها پیوندِ باقی ماندهی میانِ ما نگاهِ خیرهی من به چهرهی بینقابِ تو بود .
وقتی برای اولین بار دیدمش هرگز فکرش را هم نمیکردم که او ،کسی است که حالا هرروز برایش ، بمیرم !
میپذیری ، کنار میآیی ، دوام میآوری .
ناگهان در انتهای یک شب ، به همان رنجی که از آن گریخته بودی ، بازمیگردی .