غَـــريــق ؛
_
شاید برایت کتابی میخریدم و بهجای آنکه . . .
شاخه گلی را میان برگه هایش پرپر کنم ، ابتدای کتاب مینوشتم :
نذر لبخندت ، وقتی صفحات ِکتاب را بو میکنی ، میخندی ، و به سینه میفشاری :)
غَـــريــق ؛
_
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
این گونه بود ؛ که بغل اختراع شد .
تنت مانند اهواز و نگاهت چون شبِ شیراز ؛ دلت آشوب تبریز و غمت چاقوی زنجان است .
مرا ببوس ، آنگونه که گویی عذرخواهی کنی برای تلخی روزهایی که بدون تو بر من گذشت .