eitaa logo
بهارمهدوی
1.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
12.8هزار ویدیو
212 فایل
نشر مطالب کانال با ذکرصلوات برای تعجیل در فرج صاحب الزمان (عج الله)آزاد هست ان شاءالله عضو همیشگی کانالمون باشیدنشر مطالب حلالتون ... انتقاد پیشنهاد داشتید در خدمتیم . @compassionate @waiting110 کانال گروه جهادی https://eitaa.com/jahadi_ashooraeiyan
مشاهده در ایتا
دانلود
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 پیشگویی های شاه نعمت الله ولی از آینده ایران 🔸 آیا پرده از این راز در سال 2023 برداشته میشود ؟... 🤲 خدایا به احترام عمه سادات حضرت زینب حجاب های غیبت آقاجان مان امام زمان را برطرف کن 👌 شرکت در یک امر شرعی است @Excerpt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱 در آخرالزمان هجوم ملخ ها هم از حیث شدت خیلی شاخص شده و جلب توجه می کند؛ تعداد دفعاتش از یک بار فراتر می رود. بعید نیست این دو ناشی از دستکاری ژنتیکی ملخ ها باشند یا تعدد حملات بیولوژیک از این جنس که در روایات آخرالزمان اشاره شده است. 💚 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) فرمودند: پیشاپیش قیام قائم (عجل الله فرجه) ظاهر خواهد شد، ملخ سرخ به رنگ خون در دو وقت از سال، یکی در موقع ظهور ملخ و یکی در غیر وقت آن. 📚 منبع: غیبت النعمانی ص ۲۷۸ 👌 مطالعه و تحقیق با شما 🤲 خدایا به کربلا ی حسینی قسمت می دهیم ما را فقط به انتخاب امام زمان مزین کن @Excerpt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؏ـاشقانـی ڪہ مـدام از فـرجتـ میگفتنـد عکسشـان قـاب شـد و از طُ نیامـد خبـࢪے 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان مرحوم حاج مومن و شهید دستغیب رحمة الله علیه 🔹خدا رحمت کند مرحوم حاج مومن را که خیلی فوق العاده بود و داستان‌های عجیبی داشت. از دوستان مرحوم شهید دستغیب اعلی الله مقامه الشریف بود. با ایشان نجف آمده بود. در جلسه¬ای با آقای دستغیب که من هم خدمتشان بودم. یکی از دوستان به آقای دستغیب گفت: آقا یک از داستانهای حاج مومن را بفرمایید. آقای دستغیب اعلی الله مقامه به حاج مومن گفت: قصه شیراز را بگو. ایشان گفتند: شب جمعه¬ای بود و آقای دستغیب مشغول دعای کمیل بودند. دعای کمیل که تمام شد به ایشان گفتم: آقا! می‌خواهیم برویم بیرون مشهد تو بیابان‌ها خلوتی بکنیم. گفتند: برویم آقا، وسایل، چای را برداشتیم، تابستان بود هوا مهتابی و بسیار عالی بود. 🔸رفتیم به طرف کوه و آنجا نشستیم و چایی درست کردیم و در مورد توحید و ولایت صحبت می‌کردیم. شب از نصفه گذشت. آقای دستغیب مشغول نماز شب شان شدند و من هم دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و در مورد عظمت حضرت حق و خلقت موجودات فکر می‌کردم. یک مرتبه دیدم مثل اینکه از بالای کوه یک کسی پایین می‌آید، با خودم گفتم هر که می‌خواهد باشد، کمی‌صبر کردم یکدفعه دیدیم یک شیر است، آمد و مقابل آقای دستغیب ایستاد و فقط در چشم های ایشان نگاه می¬کرد، آقا هم مشغول نماز شب بودند و اصلا اعتناء نکردند، بعد سراغ من آمد و پایم دراز بود سرش را طرف پای من آورد، من پایم را تکان ندادم، مقداری پاهای من را بو کرد و سرش را بلند کرد و رفت. @Excerpt