سلام
شماره ۱۶۴۰ بدون هیچ ستاره یا مربعی رو شماره گیری کنید ❤️
با سیدالشهداء میتونید حرف بزنید 🖤
مارو هم دعا کنید 🌸
@Dokhtarhaaj
باید بدانیم که چه #زیباست
موقع #شهادت نصیب کسی
مـی شود و امام زمان(عج) را فوراً می بیند.
#شهیـد_ضربعلی_سرادی
@Dokhtarhaaj
دگر فرقی ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد
گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی(:
#یا_صاحب_الزمان💙🌱
@Dokhtarhaaj
من عجایب ایران
💢زن مشکوک مسافر اصفهان به تهران دستگیر شد.
🔰یک خانم مسافر که هر روز با هواپیما از اصفهان به تهران سفر میکرد و برمیگشت با مشکوک شدن پلیس و رصد و پیگیری،پلیس به اطلاعات عجیبی دست یافت. پلیس با دستگیری این خانم پی برد که این شخص هر روز با پرواز مستقیم میرود تهران گدایی و روزانه 5 میلیون تومان درامد داشته و دوباره به شهر خودش برمیگشته است.
@Dokhtarhaaj
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توضیحات استاد رائفی پور پیرامون سوتفاهمی که درباره صحبتهایش در موضوع شوخی های اهل بیت پیش آمد
@Dokhtarhaaj
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 27
ولی فاطمه نمیخواست.
دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
هیس هیس آروم باش..
قسم میخورم تو خوبے توپاکی..
وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگے گفتم:
چے میگے فاطمہ؟!
تاکی میخوای با این حرفها منو امیدوارکنے؟ من کثیفم..
یہ علف هرزم..
فڪر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟!
فکر کردے اشکهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمہ چینی بہ پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
فکر کردی همه ی کسایے که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟!
نہ عزیز!
اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه...
برای اینکه جاموندیم از قافلہ...
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟
مهم نیس کجایے.
مهم نیست میوه ای یا علف هرز..
وقتے اینجایی یعنی دعوت شدی!!
اینجا رو دست کم نگیر.
اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم.
حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم: تو هیچی درباره ی من نمیدونے...
من …من..
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشے؟ !
فاطمہ درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.
ولے ان شالله خیره.
حاج مهدوے گفت:
در خیریتش که شکی نیست.
فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
من اینجا هستم حاج آقا.
خیالتون راحت ولی من خیالم راحت نبود.
اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟
شرط میبندم حتے نمیدانست من کیم!
او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!!
چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.
او همہ چیز داشت!
شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی ڪه من در زندگیم حسرتشان را داشتم.
پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد!
من بخاطر او اینجا بودم.
چرا باید برایش ناشناس میبودم.
بے آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانے گفتم :
بلہ حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکب از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمہ باتعجب نگاهم میکرد..
چادرم خاکی شده بود.
بہ طرف حاج مهدوی چرخیدم.
چقدر بہ او نزدیک بودم.!
او بخاطر من ایستاده بود.
ودرست مقابل من برای شنیدن خواستہ ی من!!.
خوب نگاهش کردم.
در چشمانش به روشنی آفتاب بود.
و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریش های یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.... او واقعا زیبا بود.!
زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.
او با متانت وادب بی مثال چشمش بہ خاک بود و دستهایش گره خورده به دانہ های تسبیح!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل بہ دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند.
باید حرف میزدم.
باید بہ اومیگفتم که من کی هستم!
در دلم گفتم :
خدایا خودم رو میسپرم دست تو.. لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکہ به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگے گفتم:
-من خیلے گنهکارم.
آقام از دستم ناراحته...
من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..
از همه بیشتر به خودم…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 28
او آه عمیقے کشید و درحالےکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟!
چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟
با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:
چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.
با لحنی آرام و متاسف گفت:
اتوبوسها منتظر ما هستند.
اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانے گفت:
ببین خواهرم!!
من درد رو در صدای شما حس میکنم.
ولے درد رو برای طبیب بازگو میکنند.
اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو...
باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان بایکی دیگه ست!
ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو بخ فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام همیشہ جای یک نفر در زندگیم خالے بود.
جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.
خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت.
هروقت کہ خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.
حق با حاج آقاست.
ازما ناراحت نشو...
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.
خودش هم رنگ به رو نداشت.
ازش پرسیدم توخوبی؟
بہ زور لبخندی زد و گفت:
اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.
گفتم:
-کلیه ت؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیہ !
حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!
فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!
اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی!
گفت: خودمم نمیدونم!
فقط میدونم که بہ معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی تبارک الله الا حسن الخالقینم.!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.
فاطمه فهمید ولب به رویم نیاورد...
او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.
مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.
ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
خدایا کمکم کن.
دیگه نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.
خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟!
درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے که راضے نیستم از حال و روزم صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟
دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلے پربود.
با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 29
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.
از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.
من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.
فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.
وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.
شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:
من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تخت خوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.
داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکی اومد
گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.
سرم را پایین آوردم.
دیدم روی تخت نشسته وکفشهایش را میپوشد.
چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم
کجا میریم؟!
مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولی حساب من با بقیه کلی فرق دارد
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.
به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:خوب!
اینم گوش شنوا...
تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم قبلا گفته بودم که پدرم چہ جور مردی بود..
-آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.!
کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستی؟
اشکهام بی صبرانه روب صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه!
فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلے...
دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.
باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگی کنم.
آقام خیلے آبرو دار بود.
تا وقتے زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلن همین چادر!
اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:
چہ جالب! پس تو چادری بودی؟
حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی روسرت بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟
این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
خوب چرا؟!
مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود...
ولے آقام همه چیزم بود.
او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.
منم که جونم بود و آقام.
تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.
درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه....
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
میدونے تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.
وقتے آقام رفت از همہ چی زده شدم.
از همه چی بدم اومد.
حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.
بخاطراینکه منو تنها گذاشت.
با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.
بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم...
میدونم درست نیست اینها رو بگم.
ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامہ دادم:
ای ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها کردم خیلے…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 30
فاطمہ گفت:
-ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خودواقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشے؟
او دستم رو کنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟
فکر میکنی درستہ؟!
سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم:
-نمیدونم...نمیدونم…
فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی و بعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟
-نمیدونم!!!!
شاید دیگه برای همیشہ از دستت بدم
او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:
پس تصمیم خودتو گرفتے!!
فقط از راه حلت خوشم نیومد.
میتونستے راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنے!
میان گریه خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبته کورخوندی دختر جان!
من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم...
بخاطر همین با بغض گفتم:
-کاش همینطور باشه…
او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت:
-خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم…
میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار بہ سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود.
سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامہ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد.
با نگرانی آهستہ گفتم:
-وای فاطمہ الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون
فاطمہ با بیتفاوتی گفت:
-گنده دماغ هست ولے نه تا اون حد...
نگران نباش....
رگ خوابش دست خودمه.
در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے داری خطاب به فاطمه گفت:
-به به خانوم بخشے!!!
میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!!
فاطمہ با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:
-خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!!
هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید:
-مشکلی پیش اومده؟
چرا نخوابیدید؟
اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمہ با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم.
بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد:
-دوست عزیزم حال خوشی نداشت.
در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسکندرے نگاه موشکافانه ای بہ من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبے.!!
پس پیشنهاد میدم اینجاننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست...
تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین.
فاطمہ گفت:
-ممنون ولی ما در مدتی ڪه اینجا بودیم سربازی ندیدیم.
ومیخواستیم تنها باشیم.
بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہه یمناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسے داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی بہ آنجا رسید به فاطمہ گفت:
من یکساعت دیگر برمیگردم.
که یعنے هرحرفے دارید در این یکساعت بہ سرانجام برسونید.
تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم:
بابا اینجا کجاست دیگہ!!!
یعنی یک دیقہ هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟
فاطمہ با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:
-فقط یڪ ساعت….
گفتم:
-خیلے کمہ…
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازی گفتم:
-آسمون بہ زمین بیاد زمین برسه بع آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
سلاممم دیروز یادم رفت رمانو براتون بزارم دیروز تولدم بود میخواستم 4پارت بزارم که اونم یارم رفت بجاش الان 4 پارت فرستادم امشب هم منتظر 2پارت باشین🖇🖐🙃❤️😍