[ فتحخون ]
﷽ لیسٺ رمان های داخل کانال✨ رمان#رهایی_از_شب🥀🌃 ژانࢪ↯رمانعاشقانهمذهبے🖇 نویسندھ<ف مقیمی __________
دلم برا ادامه ی رمان قصه دلبری تنگ شده عا✨از فردا میزارمممم بگوش باشین به دوستاتونم بگین ببینم چن نفری میشیم
[ فتحخون ]
پارت ۲۷ وارد کلاس اول شدم . چینش و رنگ بندی کلاس با راهرو کاملا متفاوت بود ، رنگ سفید پس زمینه و س
پارت ۲۸
اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من بلافاصله پیاده شدم . سعید هم پیاده شد و به سمت دکهی کوچک کنار ایستگاه رفت و از مرد فروشنده پرسید
سعید: آقا اینطرفا ایستگاه تاکسی هست ؟
و همین چند کلمه یک کد بود برای من ، که باید برای وصل شدن به عمو محمد سوار تاکسی میشدم . من هم باید به سعید کد میدادم که به کدام سمت میروم و کجا می ایستم که سواری تاکسی شوم . تلفنم را روی گوشم گذاشتم و همان طور که قدم زنان میرفتم تا از کنار دکه و سعید عبور کنم ، شروع به حرف زدن کردم :
_سلام هانیه جونم، چطوری ؟....بد نیستم . دارم پیاده از آموزشگاه برمیگردم ... کجا؟... پس من تو خیابون بعدی سوار تاکسی میشم و میام سمتت .
کد را داده بودم ، من در خیابان بعدی سوار تاکسی میشوم . با یک خداحافظی گفت و گویم با هانیه خیالی را تمام کردم و با سرعتی متوسط به سمت خیابان بعد رفتم .
میخواستم با توجه به اتفاقاتی که پیش آماده و چیز هایی که از قبل میدانستم ، همه چیز را در کنار هم بچینم تا بفهمم که چه مشکلی ایجاد شده.
فکر میکردم شاید به خاطر اشتباهی که لحظه ورود به آموزشگاه کردم کسی از اداره مرا دیده باشد . یا شاید به خاطر حساسیت های زیاد ماری روی تک تک کسانی که به آموزشگاه رفت و آمد دارند ، مشکلی برای ماموریت ایجاد شده و ...
به قفسه های مغازه ها و دکان ها نگاه میکردم و از جلو در هر کدام که رد میشدم ، پرونده جنایی جدیدی در ذهنم باز میشد. شاید اگر به جای اینکه مامور امنیتی باشم، نویسنده میشدم ، میتوانستم با کوچک ترین اتفاقی یک رمان جنایی بزرگ بنویسم و آنقدر همه چیز را هیجان انگیز کنم که کتاب هایم با تعداد بالا به فروش برسد .
تا میانه های خیابان بعدی را قدم زنان رفته بودم و حالا وقتش رسیده بود که یک تاکسی بگیرم و ادامه مسیر را طی کنم . از پیاده رو بیرون رفتم و کنار خیابان ایستادم ، دستم هایم را به بند های کوله ام گره زدم و منتظر تاکسی شدم . چند دقیقه ای طول کشید تا از دور تاکسی زرد رنگیرا دیدم که به سمتم می آمد و جلو پایم ترمز کرد . راننده که مردی ۴۰ ساله میزد و کلاه لبه ای روی سرش گذاشته بود ، شیشه را پایین داد ، خم شدم و پرسیدم :
_قله قاف ؟
+بفرمایید بالا .
صدایش را شناختم . عمو محمد بود .
بلافاصله در عقب را باز کردم و هم زمان که کوله را از روی شانه هایم جدا میکردم سوار ماشین شدم .
دستگاه کوچکی روی صندلی کنارم بود که میتوانستم با کمک آن برسی کنم که میکروفون یا دوربینی همراهم هست یا نه . تمام مدتی که آموزشگاه بودم خوبم حواسم به همه جا بود ، اما احتمال را بر این میگذاشتیم که شاید من حواسم نبوده و هانا یا آنائل میکروفون یا دوربین به لباس یا کوله ام وصل کرده باشد .
دستگاه را برداشتم و همه چیز را برسی کردم ، دوربین و میکروفونی در کار نبود .
مثل کسی که صبرش لبریز کرده باشد پرسیدم :
_چیزی شده عمو ؟ لو رفتم ؟
+اولا سلام .
_ببخشید ، سلام .
+حالا شد . میرم سر اصل مطلب ، امروز صبح جلالی رو توی راه اداره کشتن و یه نامه کوچیک هم توی دست راستش گذاشتن .
برگه ای به سمتم گرفت . کاغذ خونی را گرفتم و باز کردم . (همیشه حواست به بالای سرت باشه)
بی اختیار سر بلند کردم و به رو به رو خیره شدم.
_وقتی آقای جلالی رو کشتن ، یعنی چند نفر دیگه رو هم شناسایی کردن و اونقدری دستشون بازه که یکی رو بکشن بازم مهره داشته باشن!
+دقیقا ، البته ما فهمیدیم که کیا شناسایی شدن و فعلا توی سایه هستن . خداراشکر از بچه های هسته اصلی نبودن.
_اما مسئله تا اینجا اینکه ، اونا کی هستن ، آدم های همین پرونده یا کسایی دیگه ، چطور تونستن چند نفر رو شناسایی کنن ، چطور اینقدر به ما نزدیک شدن، منظور از این چند کلمه چیه ؟
+ اینا سوال های ما هم هست ، یه حدس هایی میزنیم اما هنوز مطمئن نیستیم . مهم اینه که ما الان یه جنازه داریم و یک یا چند نفر قاتل و یک شبکه که پشت اونهاست، اما از اونها مطمئن نیستیم .
_هیچ ردی از خودشون نزاشتن ، حتی یه تار مو ؟
+حتی یه تار مو ، حدسی داری ؟
_فکر میکنم کار ماری و تیمش باشه ، اون چند سال توی سکوت کامل بوده و یه طوری الان داره هشدار میده که من دارم میام .!
+ما هم همین تصور رو داریم ، اخطار های قبل حرکت .. و حالا کاری که باید انجام بدی ، سعی کن هرچه سریع تر خودت رو بهشون نزدیک کنی ، یا با روش خودت ازشون اطلاعات بگیری . همه چیز رو میسپرم به خودت ، فقط خوب حواست رو جمع کن و همه چیز رو اطلاع بده .
_چشم ، من همه تلاشم رو میکنم که کار سریع تر پیش بره . ممنون که بهم اعتماد دارین .
+ مورد دیگه اینکه ، مادرت نگرانته و میخواد باهات صحبت کنه .
_مامانم ؟؟
+بله ، همون شبی که کارت رو شروع کردی ، دعوتشون کردیم خونه عزیز و من ماجرا رو بهشون گفتم . سعید بهم خبر داده که یکم بی تابی میکنن ، بهتره باهاشون صحبت کنی .
با مادر تماس گرفت و تلفن را به سمتم گرفت .
_سلام مامان .
#عمار
#حرم_امن