eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
319 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
805 ویدیو
16 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°• °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس فقط از رمان نه° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی با احترام ورود پسران ممنوع°•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با خادم @Helif313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از صدای ایران | VOI
🔴 :سال ۹۹، دولت روحانی حباب شصت برابری در بورس ایجاد کرد و مردم را به خاک سیاه کشاند |صدای ایران 🇮🇷 VOI| 🎙@VOINEWS|@VOINEWS
هدایت شده از واهِب ؛
ولی همهٔ ایران منتظره زاکانی صحبت کنه .
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
ولی همهٔ ایران منتظره زاکانی صحبت کنه .
چقدر راست گفت من سر صحبت های بقیه میرم کارامو می کنم تا نوبت زاکانی بشه 😂😂
هدایت شده از کانال حسین دارابی
پورمحمدی حرفای قشنگی میزنه‌ها ولی مسئله این جا است که تاریخ مصرف حرفاش گذشته
هدایت شده از کانال حسین دارابی
👀 👀 وقتی برگه‌های پزشکیان رو ازش بگیری
هدایت شده از کانال حسین دارابی
پزشکیان اومده نامزد شده دیرتر بره سربازی
هدایت شده از سین صاد (سعید صادقی)
شیطونا چرا هیچ کدوم منو گردن نمی گیرید؟ 🇮🇷 🔻🔻🔻🔻 کانال سین صاد رو دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/459735098C6f43ed974a
هدایت شده از کانال حسین دارابی
جمله آخر زاکانی : ان شاء الله خط شهید سعید رو دنبال کنیم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🍂بسم الله الرحمن الرحیم 🍂 2 ساعت بعد : رسول: عینکم برداشتم و دستی به چشمام کشیدم نگاهم به ساعت افتاد که دهنم باز بود دوساعت ؟ واقعا میگم دلیل سردردم چیه کش و قوسی به بدنم دادم و سمت آبدارخونه راه افتادم صورتم ابی زدم و دوتا مسکن در آوردم و خوردم خواستم برگردم که خوردم به شخصی محمد: خوبی؟ رسول: نباید یه اهمی اوهومی بکنی؟ نمیگی سکته میکنم محمد: خب حالا مامان‌بزرگ کمتر غر بزن چشمات چرا قرمزه ؟ رسول: هیچی محمد: یعنی چی هیچی ؟ رسول: اه محمد ول کن دیگه لیوان اب گذاشتم سرجاش و برگشتم سمت میزم محمد: با دهن باز زل زدم به رفتنش سری تکون دادم و به سمت اتاقم راه افتادم رسول : کلافه بودم هرچقدر تلاش می‌کردم به چیزی نمیرسیدم کلافه سرمو گذاشتم رو میز داوود: دوتا چای ریختم و سمت میز رسول راه افتادم رسول: با صدای داوود سرمو بلند کردم داوود: دوباره کشتی هات غرق شدن ؟ رسول: توروخدا یه امروز رو من قفلی نزن داوود: لیوان چای گرفتم سمتش بیا مهربونیم بهت نیومده رسول: خب حالا قهرنکن داوود: نشستم رو صندلی و روبه رسول گفتم ؛ چیشده؟ امروز تو خودتی؟ رسول: گفتم که هیچی داوود: نمیخوای بگی خب بگو نمیخوام چرا میپیچونی؟ رسول: با صدای بلند لب زدم باشه تو راست میگی تموم کن دیگه هی کلید کرده ول هم نمیکنه محمد: با اقای عبدی مشغول صحبت بودیم که صدای رسول بلند شد سریع از جام بلند شدم و به پایین رفتم با دیدن رسول تمام عصبانیم فوران کرد و سمتش رفتم و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم گفتم ؛ دقیقا داری چه غلطی میکنی مگه خونه خالته صداتو انداختی تو سرت؟ رسول: سرم داشت منفجر میشد حرفای محمدم بدجور کلافم کرده بود بی حوصله لب زدم حوصله‌ت ندارم برو کنار سریع کاپشن و سوئیچ موتور برداشتم و سمت خونه راه افتادم محمد: کلافه دستی تو موهام کشیدم و رو به بچها گفتم ؛ همه برگردین سر کارتون من شرمندم اقای عبدی عبدی: چیزی نشده که اروم باش . رسول: بارون سیلی محکمی میزد به صورتم و حس‌خوبی بهم منتقل میکرد مطمئن بودم حسابی قراره سرمابخورم سرعتمو تندتر کردم تا زودتر برسم خونه وگرنه این سردرد لعنتی بدجور کار دستم میده . باد سردی که بر اثر سرعت زیاد موتور بهم می خورد موهای فرم رو روی هوا می رقصوند حالت تهوعی داشتم که مجابم میکرد سرعتمو بیشتر کنم تا زود تر به خونه برسم ۱۵ دقیقه بعد؛ به خونه رسیدم سریع موتور پارک کردم و وارد خونه شدم. عزیز با دیدنم کوبید تو صورتش و گفت عزیز: خدا مرگم بده این چه وضعیه رسول: بخدا خوبم فقط یه حوله بده خودمو خشک کنم عزیز: پیشونیت چیشده ؟ چرا رنگت پریده؟ صدات چرا گرفته ؟ رسول سرماخوردی نه؟ محمد بفهمه میکشتت رسول: کلافه لب زدم غلط کرده سریع وارد اتاق شدم و با همون لباسا خوابیدم