💠 حدیث روز 💠
💡 راهکاری برای سنجش میزان دوستی دوستان
🔻امام باقر عليهالسلام:
اعرِفِ المَوَدَّةَ في قَلبِ أخيكَ بِما لَهُ في قَلبِكَ
🔆 ميزانِ دوستى [خود] را در دل برادرت، از دوستیاى كه در دلت نسبت به او دارى، بشناس.
📚 تحف العقول، ص 295
@Farough_ir
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا ء
شهدا ...
آنچنان با سرعت دور شدند
که ما هر چه میدویم
به گردِ پایِ شان هم نمیرسیم ...
@Farough_ir
تنـبیـه
.
....نگهبانی شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.
تنبیهِ نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آنها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاههای متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
#شهید_محمود_دولتی_مقدم
#یاد_شهدا_صلوات
📗مجموعه رسم خوبان، کتــاب مقصود تویی، ص 46-45
@Farough_ir
*عراقی .... عراقی*
شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراه های هور، فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از این که عراقی ها از آن سنگر، حرکات ما را تحت نظر داشتند.
ناگهان از پشت سر، قایق ما را زیر آتش رگبار قرار دادند.
دو نفر شهید شدند، یک نفر زخمی شد و یک نفر سالم ماند.
به سمت راست سینه ام، دو گلوله اصابت کرده. ریه هایم سوراخ شد و تیر از پشت کمرم بیرون آمد. موتور قایق از کارافتاد، و قایقمان حدود ۲۰ متر از مسیر اصلی منحرف شد و رفت داخل نیزارها. دو نفری را که زنده بودند، با اصرار، به آب انداختم تا برگردند. چفیه ام را محکم دور کمرم بستم و کنار دو شهید، دراز کشیدم. ساعت ۱۱/۵ شب بود. فرکانس بی سیم ها را کم کردم و چیزهایی را که می توانستم، داخل آب انداختم. تا صبح در آن قایق، مکالمات را با صدای کم گوش می دادم و ذکر می گفتم. هر وقت قایق تکان می خورد، قایق را زیر آتش رگبار قرار می دادند. من هم فقط به خدا و اهل بیت (علیهم السلام) توسل می کردم. نفس از جای تیرها وارد ریه ام می شد و از همان جا خارج می شد. خیلی درد می کشیدم. نماز صبح را خوابیده نیت کردم و خواندم.
صبح، متوجه نزدیک شدن عراقی ها به قایق شدم. بی سیم ها را خاموش کردم و مثل آن دو شهید، کف قایق دراز کشیدم. عراقی ها وارد قایق شدند و جیره غذایی و دوربین را برداشتند و قایقمان را بردند طرف سنگر کمین و رفتند. یک ساعت بعد، چند نفر دیگر آمدند و شروع کردند به خالی کردن جیب هایمان. نوبت به من که رسید، یکی از آن ها، دستش را داخل جیب بادگیرم کرد. داخل جیب یک جانماز، تیغ موکت بری، عطر و قرآن کوچکی بود.
از ضربان قلبم و گرمی بدنم، فهمید که زنده ام. داد زد:
«احیا...احیا...».
همه آمدند و شروع کردند به سیلی زدن. امّا من به رویم نیاوردم. با اسلحه چندین رگبار بالای سرم زدند. اما از بس، شب گذشته این صداها را شنیده بودم، برایم معمولی بود. دیدند هیچ راهی ندارند؛ یک کلاه کاسک را پر از آب کردند و ریختند روی من. آب به شدت وارد ریه هایم شد و ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم. دست و پایم را گرفتند و پرتابم کردند روی سنگر کمین. دست هایم را بستند و با صورت روی زمین انداختند. شکنجه های سختی دادند و اطلاعات میخواستند
اما من می گفتم که یک کارگر ساده ام و چیزی نمی دانم. (در حالی که فرمانده یکی از تیپ های عملیاتی لشکر بودم و تمام اطلاعات پیش من بود). دوبار مرا با ریه تیرخورده داخل آب انداختند. ریه ام پر از آب شد. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، تنفس برایم مشکل بود. وقتی دست و پا می زدم، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. مرا روی زمین می انداختند و با پا به کمرم می زدند و وقتی آب و خون از ریه هایم بیرون می زد، تفریح می کردند و لذت می بردند.
ظهر، خواستم نماز بخوانم، اما نگذاشتند.خوابیده نماز خواندم. متوجه شدم که می خواهند وسایلشان را جمع کنند و بروند. زخمی هایشان را بردند و کشته هایشان را گذاشتند و مرا هم در همان حال رها کردند.
با زحمت دست هایم را باز کردم و جلیقه ای پوشیدم تا داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وارد آب که شدم، دوباره ریه هایم پر از آب شد و مجبور شدم خودم را از آب بیرون بکشم. رو به قبله دراز کشیدم و متوسل شدم به امام زمان (عج).
در حال اشک ریختن و توسل بودم که ناگهان متوجه صدای قایق های خودمان شدم. نیروهای یکی از گردان های لشکر قم بودند. یکی از آن ها مرا شناخت و گفت:
«عراقی... عراقی...».
همه گلنگدن ها را کشیدند و آماده تیراندازی شدند. همان بنده خدا دوباره گفت:
«بابا عراقی که نیست، عراقی خودمان است»!
لباس هایم را درآوردند و چفیه تمیزی به کمرم بستند. چند لحظه بعد، عراقی هایی که مرا شکنجه می کردند، دستگیر کردند و آوردند. آن ها افتادند به دست و پای من و التماس می کردند که نجاتشان دهم... .
از آن جا بیهوش شدم و بعد از انتقال به بیمارستان شهیددستغیب شیراز، به هوش آمدم. بالای تخت من کاغذی زده بودند؛ روی آن نوشته بود: عراقی.
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، کشیده محکمی زد توی گوشم و بعد از کلی بد و بیراه، گفت: عراقی قاتل!
با بی رمقی گفتم: من عراقی نیستم. فامیلی ام عراقی است... .
راوی: سردارعبدالله عراقی
🌷 *شهدا در قهقهه مستانه اشان عندربهم یرزقونند.*
*🇮🇷🌷آزادگان، شهدا، ایثارگران، بویژه خانواده آنان و امام شهیدان فراموش نشوند.🇮🇷🌷*
@Farough_ir
گفتمش #دل میخری
پرسید چند
گفتمش دل مال #تو
تنها بخند
#خنده ای کرد و دل از
دستم ربود
تا به خود باز آمدم
#او رفتهبود
دل زدستش روی #خاک
افتاده بود
جای #پایش روی دل
#جامانده بود ❣😔
#سرداردلها شهیدحاج قاسم #سلیمانی
#شهید_مدافع_حرم
رضابخشی(فاتح)
.... 🌸
#فرمانده
#سوریه
#فرمانده_امیر
هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات
به همه عزیزان آسمانی
@Farough_ir