هدایت شده از مهربان خدایم دوستت دارم
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸تو هم جعفری!🔸
زمانی در زندان کریمخانی بودم که الآن در وسط شیراز، برج کریمخانی و نماد شیراز شده است. یک #دیوانۀ_هیکلدار و درشت بود که دو تا بچه مدرسهای با هم دعوا کرده بودند و او کلۀ این دو تا را طوری به هم زده بود که هر دو مرده بودند! چون تیمارستان نبود، او را به زندان آورده بودند. حالا ببینید این در زندان و با زندانیها چه کار میکرد! به او جعفر میگفتند. هر وقت که کسی با کسی خرده حساب داشت، پشت سر جعفر راه میرفت تا جعفر با آن کسی که این با او خرده حساب داشت، روبهرو شود. بعد یک دمپایی محکم میزد توی گردن جعفر و فرار میکرد. جعفر هم هر کسی را که جلویش بود، با آن دستِ محکمش میزد. زندانیها گاهی با هم اینطور تسویه حساب میکردند که جعفر را وسط میانداختند و او که از پشت سریاش خورده بود، به جلوییاش میزد.
به مردها میگویم: اگر بیرون از خانه عصبانی شدی و بعد به خانه رفتی و عقدهات را بر سر #زن و #بچهات خالی کردی، تو هم جعفری! این بد است که انسان از دیگران ناراحت باشد دقّ دلیاش را سر زن و بچهاش خالی کند. اگر اوقاتتات تلخ است و از بچه بهانه میگیرید، این بچه آن چیزی که میخواهید، نمیشود.
@haerishirazi
بچههایتان راچه کردید!؟
بیش از ۵۰۰کودکِ بجامانده ازانقلاب ایدئولوژیک وطلاقهای اجباری ب یتیمخانهها وکمپهای پناهجویی دراروپا منتقل شدند.
وحوش فرقه رجوی ب پارههای تن خویش رحم نکردند،
گمان میکنیدبرای رسیدن ب اهداف پلیدشان ب دانشآموزان وفرزندان مارحم میکنند!؟
#مسمومیت_دانش_آموزان
🗣ماجرای نیمروز🇮🇷
@twtenghelabi
رسانه کاری باشما میکنه که برای تلف شدن حیوونی که حتی در معرض انقراض نیست گریه کنید، اما بچههایی که روزانه در یمن و سوریه کشته میشن رو، ببینید و بگذرید!
#مرگ_بر_حقوق_بی_بشر !
🗣مهدی حاجی پور
@twtenghelabi
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_ششم*.
_خوب چی گفتن؟!
_آقای آگاه اتفاقاً مادرش هم کازرونیه. ولی باباش بوشهری و اینا مقیم کازرون هستند.
_خوب میگفتی ما هم کازرونی هستیم.
_گفتم . اتفاقا خیلی از غلامعلی تعریف میکرد.
_یعنی گفته بود بری اونجا تا از غلامعلی تعریف کنه؟!
_نه خانم. یه چیزایی هم گفت نگران غلام بود!
_نگران؟! درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
_خانم دیوار موش داره موشم گوش داره بلند حرف نزن آقای آگاه گفت که غلامعلی بلند میشه تو کلاس درباره آقای خمینی صحبت میکنه .بگو اینکارو نکنه .سرش را به باد میدهد.جلویش را بگیر.من گفتم آقای آقایی علاقه من نمیتونم بگم این کارو نکن من نمیتونم جلوش را بگیرم.
خانم حالا غلامعلی که اومد تو یکم نصیحتش کن بگو تو مدرسه جلوی جمع این حرفها را نزنه. یک دفعه میرن لوش میدن. این بچه هم که نترس است.
_مگه حرف من تو گوشش میره ؟این از خودت یاد گرفته! پای منبر آقای دستغیب و مسجد که میری سخنرانی گوش میده نمیگی این هم یاد میگیره.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید غلامعلی چقدر بوده که بلند شده وسط کلاس جلوی همه بچهها از انقلاب و امام خمینی گفته تا حدی که معلم نگران شده بود.خودم هم فهمیده بودم که این بچه هر شب دیر میاد خونه و اصلاً یک جا بند نیست.
پس نگو که داره کارایی میکنه.
شب که غلامعلی که اومد خونه یواش اومد پیشم و گفت: مامان بابا امروز رفته بودم مدرسه؟!
_درباره معلم از مترسک بازیهای تو و اینکه سرت را به باد میدی گفته بود.آخه بچه تو فکر من مادر را نمی کنی ؟نمیگی یکی میره تو رو لو میده؟ شاید چند تا شاهی توی کلاس باشند و برن بگن این بچه ضد رژیمه؟! اگر گرفتن بردنت من چیکار کنم؟! دست از این کارها بردار یا لااقل توی جمع حرف نزن..
_مادر یه حرفی میزنی ها! آقا اگه من نگم آقای خمینی کجا هست توی جمع بلندشم نگم؛ پس چطوری آقای خمینی را بشناسند؟!این آقای آگاهم خودش درباره آقای خمینی با ما حرف زده. به بابا بگو اگه یک بار دیگر گفت به بچتون بگید اینکارو نکنه بگه خودت یادش دادی، از شما شنیده که آقای خمینی کجاست. مادر نگران نباش تو خودت آقای خمینی را قبول داری! خدا را قبول داری؟!
_بله که دارم!
_خب جد آقای خمینی خودش کمکم میکنه.
این هفته که در قلب آرام شد .بلند شد و دست و پاهام را بوسید و رفت کنار مجتبی خوابید و احساس کردم امشب مصمم تر به رختخواب رفت.
فرداش قرار بود بریم کازرون هر دو هفته یک بار می رفتیم.غلامعلی که بعضی مواقع هرهفته می رفت با اندازه پسراش دوستش داشت. آخه دوتا برادرم از غلامعلی کوچکتر بودند.هنگام خونه غلامعلی اونجا بود و مجبور بود برای درس ها که شده شیراز بمونه.
بچهها کازرون که میآمدند سر از پا نمیشناختند .حیاط خونه پدرم بزرگ بود و انگار خونهباغ یک استخر بزرگی هم داشت که دیگه تابستون سرگرمی بچه ها بود. وازلین که میرفتیم روحیه خودم هم تازه تر می شد.
#ادامه_دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هفتم*
این شد که از کازرون آمده بودیم. آنجا هم دور هم که بودیم گفتن عروسی یکی از اقوام است.مامانم گفت ما شیراز عروسی هست احتمالا شما را هم دعوت بگیرند. اگه اومدم دنبالت برو یکم دلت باز بشه همش تو خونه نشین. بچه ها را هم با خودت ببر. نکنه بذاریشون توی خونه پیش باباشون و خودت تنها بری.
چند روز بعدش هم این آقا و خانوم دعوتمون کردن برای عروسی و کلی اصرار کرد که حتما تشریف بیارید.
فردا شب بچه ها را حمام بردم و آماده کردم تا به شب بریم عروسی.بچه ها تو خونه پوسیده بودن .چقدر خوشحال شدند که وقتی که گفتم میخوایم بریم عروسی.به غلام علی هم گفتم که امشب میریم عروسی اما چیزی نگفت از که داشتیم آماده می شدیم گفتم:
_غلام مادرجان پاشو آماده شو تا بریم دیگه! تو این کتاب ها چیه مگه که هی ورق میزنی؟!
_من نمیام مامان شما برید.
_توروخدا غلام جان یک شبه،میریم و برمیگردیم بابات هم هست .مادر تو خونه تنها که نمیشه بمونی عزیزم.
_نه مامان من نمیام حوصله عروسی ندارم.
_باشه پس جایی رفتی زود برگرد. ما هم سعی می کنیم زود بیایم.دیگه سفارش نکنم .شب نری تا دیر وقت نیای !مواظب خودت باش.
ماینکرافت آدم غلامعلی هنوز توی خونه بود انگار دنبال چیزی میگشت.هی کتابهایش را زیر و رو می کرد . یه تاقچه بود توی اتاق کتابهایش را توی همون طاقچه چیده بود تا دست مجتبی بهش نرسه.
وقتی که نمیام من هم زیاد اصرار نکردم گفتم لابد حوصله عروسی نداره بذار تو خونه باشه مواظب خونه هم هست.
نصف شب که از عروسی برگشتیم دیدیم غلام توی رختخوابش نیست.
_خدایا این بچه یعنی کجا رفته ؟!پس یه جای میخواد بره که همراهمون نیومد. کاش به زور هم شده برده بودیم عروسی.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید حالا جلوی باباش اصلا به روی خودم نمی آوردم.تشک بچه ها را که پهن کردم کوچک غلام را هم پهن کردم و گفتم حالا میاد.
تا صبح خوابم نمی برد. هی می رفتم تو حیاط تو برمی گشتم. خدا یعنی این بچه کجا مونده. چرا تا حالا نیومده؟! دلشوره داشتم نمیدونم کی خوابم برد.با صدای اذان که بیدار شدم فوری رفتم نگاه کردم دیدم ای وای بچه هنوز نیومده.! نمازخوند ما دراز کشیدم که دیدم کلید روی در افتاد و در باز شد.فهمیدم خودش است. خودم رو زدم به خواب که یعنی من متوجه نشدم. یواش یواش قدم بر می داشت تا ما بیدار نشیم. عمر خوابید نفس عمیق کشیدم و خدا را شکر کردم. اصلاً دلم نیومد دعواش کنم. صبح برای صبحانه انگار نه انگار که میدونم کی اومدی. شروع کرد با مجتبی بازی کردن که براش صبحانه آوردم.
_ما در عروسی خوش گذشت؟؟
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید.مهدی رسولی چه غوغایی میکنه.رحمت خدا برچنین مداح هایی.
🌷هر روز صبح
آرام تر
صبورتر
خندان تر
مهــربان تر
بخشــــنده تر
باگذشت تر ؛ بـــاش
حواست به نگاهِ خـدا باشد
که چشمش به زیبـــاتر شدن پوست
🌷سلام
صبحتون پر از عشق و زیبایی
🍃🌺🤲🌺🍃
💐 #اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
003037.mp3
1.5M
«منادی بالقرآن»
موضوع :داستان حضرت مریم (س)
سوره آل عمران : آیه 37🌱
فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا ۖ كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً ۖ قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هٰذا ۖ قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۖ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ
خداوند، او [مريم] را به طرز نيكويى پذيرفت؛ و به طرز شايستهاى، (نهال وجود) او را رويانيد (و پرورش داد)؛ و كفالت او را به «زكريا» سپرد. هر زمان زكريا وارد محراب او مىشد، غذاى مخصوصى در آن جا مىديد. از او پرسيد: «اى مريم! اين را از كجا آوردهاى؟!» گفت: «اين از سوى خداست. خداوند به هر كس بخواهد، بى حساب روزى مىدهد.»🌹
#مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
▫️ مقابله با فساد و دوری از فساد و تجمّلات را شیوه خود قرار دهند. در دوره حکومت و حاکمیت خود در هر مسئولیتی، احترام به مردم و خدمت به آنان را عبادت بداند و خود خدمتگزار واقعی، توسعه گر ارزشها باشد، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کند. مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خود پیرامون تربیت و حراست از جامعه توجه کنند، نه با بیمبالاتی و به خاطر احساسات و جلب برخی از آراء احساسی زودگذر، از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانوادهها را از هم بپاشند