eitaa logo
فاطمی
423 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
168 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از خبر فوت هنرمند پیشکسوت عزت‌الله مهرآوران برخی رسانه‌ها مدعی شدن که ایشون واکسن برکت دریافت کرده و با وجود دریافت این واکسن براثر درگذشتن. اونها تصویر خبری رو منتشر کردن که از مرحوم مهرآوران به عنوان دریافت کننده واکسن برکت اسم برده شده. 🔺این ادعا درحالیه که ۹ خرداد، مهرآوران به همراه جمعی از هنرمندان پیشکسوت (بالای ۶۰ سال) و بر اساس جدول سنی وزارت بهداشت واکسن سینوفارم دریافت کرده بودن. 🔺 البته بعضی از هنرمندان جوان هم تو فاز ۳ کارآزمایی بالینی برکت شرکت کرده بودن، ولی تا ۲۴ خرداد واکسن کووایران برکت از وزارت بهداشت مجوز تزریق عمومی نداشته. ✅ تو خبری هم که امروز دست به دست میشه به وضوح مشخصه که گروهی از هنرمندان پیشکسوت تو مرکز وزارت بهداشت واکسن دریافت کردن و گروهی دیگه تو فاز بالینی برکت شرکت کردن، پس در نهایت باید گفت که در اون تاریخ به پیشکسوتان واکسن برکت تزریق نشده. @fatemi_ar
روز تاریخی کشتی ایران✌️ 🥇بعد از حرکات و فنون جذاب گرایی و قهرمانی محمد هادی ساروی، علی اکبر یوسفی برای اولین بار در تاریخ ایران مدال طلای کشتی فرنگی در سنگین وزن رو کسب کرد.👏 @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 علی‎اکبر یوسفی بعد از پیروزیش گفته مدالم رو به مادرم تقدیم می‌‏کنم که الان شادترین زنِ روی زمینه😍❤️ @fatemi_ar
گوشه‌ای از خیانت‌های بنی‌صدر علیه ایران @fatemi_ar
🔴 دو نمونه از حسابرسی ✍ شیخ صدوق از امام صادق علیه السلام روایت کرده که چون روز قیامت شود، دو بندۂ مؤمن را برای حسابرسی نگه می دارند که هر دو هم در نهایت اهل بهشت هستند. یکی فقیر و دیگری ثروتمند است. فقیر می گوید: خدایا، چرا من را نگه می داری، به عزتت قسم که من در دنیا چیزی نداشتم. نه قدرت و مقامی که با آن عدالت و رزم، یا ظلم کنم و نه مال و منال زیادی که حق تو در آن بر من واجب باشد و باید خرج می کردم تا الان گیر آن باشم. بلکه به مقدار کفاف برایم مقدر کردی و بیش از آن چیزی نداشتم. خداوند می فرماید: « بنده من راست می گوید. بگذارید تا به بهشت رود.» اما شخص ثروتمند می ماند تا همچون سیل، از او عرق روان گردد و پس از مدتی طولانی وارد بهشت می گردد. آن فرد فقیر به او می گوید: چه چیزی باعث توقف تو شد؟ پاسخ می دهد: طول الحساب، پیوسته یکی یکی تقصیرها و کوتاهی های من معلوم می شد و خداوند می گذشت و می بخشید تا آنکه رحمت حق من را فرا گرفت و مرا به توبه کاران ملحق کرد. بعد این شخص ثروتمند به آن فقیر می گوید: تو کیستی که چهره ات ناشناس است؟ فقیر می گوید: من همان فقیرم که با تو در محشر بودم. شخص ثروتمند می گوید: نعمت های بهشت چقدر تو را تغییر داده که نشناختمت. بنابر این، خدا سريع الحساب است و طول حساب برای جواب دادن و در واقع برای تطهیر ماست و نوعی مجازات است. 📚 کتاب قيامت و حشر، استاد عالی @fatemi_ar
چرا هنگام ناراحتی بغض میکنیم ؟! بغضی که هنگام ترس، ناراحتی، گریه و دعوا و مشاجره در گلوی خود حس میکنید واکنش طبیعی بدن برای بازتر کردن راه‌های عبور هوا در سیستم تنفسی است که در صورت نیاز، اکسیژن بیشتری برای بدن فراهم شود
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 *دخترمون زن زندگی هست؟!* 🔻 یک ویژگی برای زن زندگی بودن این است که ببینیم دختر چقدر مسئولیتهای خانه و خانواده را می‌پذیرد؟ در این زمینه افراد روشنفکر ژست فمینیستی می‌گیرند و افراد متدین به آیات و روایات استناد می‌کنند که زن وظیفه‌ای ندارد. اما باید توجه کرد وظایف یک خانم فقط وظایف حقوقی نیست. هم زن و هم مرد بخشی از وظایفشان حقوقی و بخشی از آن، تعهدات اخلاقی و فرهنگی است. مثلاً شیر دادن به فرزندان وظیفه حقوقی یک خانم نیست، اما هر زنی از نظر اخلاقی و عاطفی این را وظیفه خود می‌داند. وظایف حقوقی به درد دادگاه می‌خورد! پیامبر در تقسیم بندی وظایف، کارهای داخل خانه را به عهده حضرت زهرا و کارهای بیرون را به عهده حضرت علی گذاشتند. چنین تقسیم‌بندی در هیچ‌یک از متون فقهی وجود ندارد، چرا که این، یک تقسیم‌بندی اخلاقی است. بنابراین باید با دختری ازدواج کرد که به تعهدات اخلاقی نیز پایبند باشد و در خانه نظم و انضباط داشته باشد. البته مرد هم باید کمک کند به خصوص اگر خانم شاغل باشد. اما سخن بر سر این است که دختران ما امروزه در دانشگاه ها و مدارس و فضاهای فرهنگی در یک فضای پسرانه تربیت می‌شوند! و درست است که در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی موفق هستند اما ممکن است زن‌زندگی نباشند! دکتر بانکی پور. دوره مدیریت خانواده و سبک زندگی
قایق‌های موشک انداز پرنده ایران، محافظان تنگه هرمز 🔺یک نشریه آمریکایی نوشت: 🔹 قایق‌های پرنده «باور-۲» ایران در کنار ناوگان قایق‌های تندروی این کشور قادر به دفاع از حریم دریایی ایران در تنگه هرمز هستند. @fatemi_ar
✋ 🔴 قهرمانی روسیه و نایب قهرمانی ایران قطعی شد! با توجه به نفرات راه یافته به دیدارهای رده بندی و فینال سه وزن باقی مانده، قبل از مبارزه های روز پایانی قهرمانی روسیه قطعی شده و شاگردان محمد بنا هم توانستند عنوان نایب قهرمانی را با توجه به داشتن دو فینالیست در مسابقات فردا، کسب کنند. روسیه فردا یک فینالیست و یک کشتی‌گیر در شانس مجدد دارد و حداقل 20 امتیاز کسب می‌کند. ایران نیز دو فینالیست دارد که در صورت قهرمانی هر دو کشتی‌گیر مجموعا 50 امتیاز دیگر به دست می‌آورد. 🔴 امیرعبداللهیان با بشار اسد دیدار کرد وزیر خارجه ایران: به‌زودی به مذاکرات وین بازمی‌گردیم و موضوع راستی‌آزمایی و دریافت ضمانت‌های لازم برای اجرای تعهدات را مدنظر داریم. رئیس‌جمهور سوریه: همه مناطق تحت اشغال باید به آغوش سوریه بازگردد. 🔴 گل‌محمدی با پرسپولیس ۲ ساله تمدید کرد باشگاه پرسپولیس قرارداد یحیی گل‌محمدی سرمربی تیم فوتبال این باشگاه را برای دو فصل دیگر تمدید کرد. 🔴 بازداشت ۱۰۰ اوباش مجازی با ۱۱ میلیون فالوئر رئیس پلیس فتا تهران: بیش از ۱۰۰ نفر از افرادی که در فضای مجازی فرهنگ اوباش‌گری را اشاعه می‌دهند، در سال جاری بازداشت کرده و در اختیار قانون قرار دادیم. مجموع دنبال‌کنندگان این افراد بالغ بر ۱۱ میلیون نفر بود. 🔴 یامین‌پور معاون امور جوانان وزارت ورزش شد وزیر ورزش در حکمی «وحید یامین‌پور» را به عنوان معاون امور جوانان وزارت ورزش و جوانان منصوب کرد. 🔴 اعتراض تیم‌های انگلیس به‌فروش نیوکاسل به سعودی‌ها نشریه گاردین: باشگاه‌های لیگ‌برتر انگلیس از انتقال مالکیت باشگاه نیوکاسل به خانواده سلطنتی عربستان سعودی ناراضی هستند. به همین دلیل سازمان لیگ برتر انگلیس را برای تشکیل یک جلسه اضطراری در هفته جاری تحت فشار گذاشته‌اند. 🔴 پیام رهبر انقلاب درپی حادثه انفجار در مسجد قندوز رهبر معظم انقلاب: حادثه‌ی تلخ و مصیبت‌بار انفجار در مسجد منطقه خان‌آباد استان قندوز که به جان‌باختن جمع زیادی از مؤمنان نمازگزار انجامید، ما را داغدار کرد. از مسئولان کشور همسایه و برادر افغانستان جداً انتظار می‌رود که عاملان خونخوار این جنایت بزرگ را به مجازات برسانند و با تدابیر لازم از تکرار چنین فجایعی جلوگیری کنند. از خداوند متعال رحمت و علوّ درجه برای شهیدان این حادثه و شفای عاجل برای آسیب‌دیدگان و صبر و سکینه برای کسان و بازماندگان آنها مسألت می‌کنم. 🔴 جلسه سران قوا به‌میزبانی رئیس‌جمهور برگزار شد در این جلسه روسای قوای مجریه، مقننه و قضائیه درباره مهمترین موضوعات کشور ازجمله مسائل اقتصادی گفت‌وگو و مشورت کردند. 🔴 زالی: روند نزولی کرونا در تهران شکننده است فرمانده ستاد مقابله با کرونا در تهران: روند نزولی آمارهای کرونا در تهران شکننده است. از دورهمی‌ها، تجمعات و سفر‌های غیرضروری پرهیز شود. 🔴 ميركاظمی: سناريوهای گذشته روش كار ما نيست رئيس سازمان برنامه و بودجه: بخشنامه بودجه سال ۱۴۰۱ نهایی و آماده ارسال به دفتر رئیس جمهور است؛ ما متولی همه مردم هستیم. سناریوهای گذشته روش کار ما نیست چرا که آثار و تبعات مخرب آن در کشور مشهود است .چرخه منفی و معیوب در بودجه‌ریزی باید متوقف شود؛ دولت هزینه‌ها را مدیریت کند فاطمی @fatemi_ar
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: @fatemi_ar