eitaa logo
فاطمی
423 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
168 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
تُندری بر تَنِ دزدان جانم ایران❤️🇮🇷👏🏻💪🏻 @fatemi_ar
در باره فیلم تقابل مستقیم سپاه و نیروهای آمریکایی 1️⃣ رصد صحنه درگیری و ارسال تصاویر زنده به اتاق فرماندهی و کنترل و اشراف آنی فرماندهی نیروی دریایی به عملیات 2️⃣ ناوشکن های آمریکایی اگرچه به شناورهای سپاه نزدیک شدند اما جرات تیراندازی نداشتند زیرا یگان موشکی ساحل به دریای نیروی دریایی سپاه بر روی آنان قفل راداری کرده بودند 3️⃣ قایق های سپاه با مانور پرسرعت در اطراف ناوشکن ها آماده درگیری بودند و سوال مهم اینست که اگر چند هزار فروند از این شناورهای موشک انداز و تندرو ،همزمان وارد عمل و درگیری شوند چه اتفاقی رخ خواهد داد ؟ 4️⃣ استراتژی پرهزینه بهره گیری از شناورهای بزرگ و ناوشکن ها در آبهای نزدیک به ساحل دیگر کارایی ندارد زیرا ترکیب قایق های تندروی ارزان قیمت و پرشمار با موشک های زمین به دریا می تواند به راحتی بر هر ناوشکن ، رزم ناو ، فریگیت و کوروتی فائق شود. @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪄 به این میگن گردونه اعداد! خیلی راحت و قشنگ می‌تونید بچه‌ها رو آماده درک مطالب ریاضی‌کنید😍 @fatemi_ar
🔴 جنجال امروز مجلس بر سر واکسن کرونا 🔹پس از قرائت گزارش کمیسیون بهداشت درباره عملکرد رئیس جمهوری سابق در ستاد مقابله با کرونا، نماینده خمینی‌شهر تذکری درباره واکسیناسیون مطرح کرد که موجب ایجاد تشنج برای دقایقی در مجلس شد. 🔹 محمدتقی نقدعلی در تذکری از عدم برگزاری جلسه ای از سوی وزیر بهداشت با نمایندگان اعلام کرد: بسیاری از بچه‌های حزب‌اللهی، متدین و ولایی ما سوالات زیادی درباره واکسن دارند آنها ضد ولایت فقیه نبوده و مخالف واکسن نیستند اما سوالاتی دارند که باید به آنها پاسخ داده شود این طور نشود که چهار روز دیگر ما در مجلس گزارشی از عملکرد ستاد کرونا در دولت فعلی بدهیم. 🔹نقدعلی از رئیس مجلس خواست که شأن مجلس شورای اسلامی را رعایت کرده و جلسه‌ای با امضاء‌کنندگان این نامه با وزیر بهداشت برگزار شود تا حداقل ما نمایندگان بتوانیم جواب سوالات بچه‌های حزب‌اللهی را بدهیم آنها در حالت گنگی و بی‌خبری هستند. 🔷پس از آن کریمی قدوسی به نقدعلی گفت که زدن واکسن کرونا موضوعی است که به تایید مقام معظم رهبری رسیده همه باید واکسن بزنند لذا زدن حرفی غیر از این از پشت تریبون مجلس شورای اسلامی درست نیست. 🔹همین صحبت‌های کریمی قدوسی تبدیل به بگو و مگویی بین نقدعلی و قدوسی شد آنها برای لحظاتی صدایشان را بلند کرده و با صدای بلند سعی در اقناع یکدیگر می‌کردند تا جایی که نقدعلی گفت که حرف من واکسن نزدن نیست بلکه باید مردم را اقناع کرد. در نهایت با جمع شدن تعدادی از نمایندگان این غائله ختم شد. ▫️صدای دانشجو @fatemi_ar
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️اینجا ایران نیست، تهران است! 🔻ویدیویی از یک مدرسه غیرانتفاعی دخترانه در فرمانیه، به مناسبت 🔻مسئولان مدرسه بساطی فراهم کرده‌اند تا حاصل زیست و تربیت این بچه‌های معصوم در منزل فرصت بُروز پیدا کند. اینکه بپرسید چرا ترانه فرخ بلسارا یِ لواط پیشه‌ای که از ایدز مُرد را وسط هالووین می‌خوانند سوال مسخره‌ای است! چون تقلید مسخره تر از این است که تعقلی در کل و جزئش موضوعیت داشته باشد (مثل اینه که یه آمریکایی لباس مبارکی بپوشه و ربنای شجریان بخونه) 🔻در ادامه فیلمی از یک مدرسه در فرانسه را میبینید که فارسی زبان نیستند، اما فهمیده‌اند اگر بنا باشد چیزی ازما برگیرند همخوانی شعر مولانا با لحن شهرام ناظری، هرگز آن‌ها را دربرابر یک ایرانی سرافکنده نخواهد کرد. 🔻نمی‌دانم غربی ها با "پیدا شدمِ" مولوی می توانند پیدا شوند یا نه، اما حتما ما داریم گم میشویم.. یادتان باشد نوبت بعدی که کسی خواست یک آسیب اجتماعی را در ایران با غرب مقایسه کند، این ویدیو را برایش بفرستید و بگویید اگر از این ایران حرف می‌زند، این ایران نیست، این ملغمه‌ی مبتذلی از حلبی‌ناآبادهای ۴۰سال پیش غربست و مشکلاتش هم باید برای همانجا فاکتور شود/محسن آقایی # نفوذ @fatemi_ar
♻️ آب خارج شده از لباس در حال شستشو
چیزی که آمریکا فکر میکرد و چیزی که شد :) @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گدایی مناسبت‌ها از غرب 🔺ولنتاین، جشن کریسمس، جشن هالووین و سایر جشن های کشورهای غربی و مسیحیت و غیره، که تناسبی با فرهنگ و رسوم ایران و اسلام ندارد، روز به روز در بین جوانان ایرانی مورد استقبال بیشتری قرار گرفته است. 🔹در حالی که رسومی مانند شب یلدا، عید نوروز، ایام ولادت اهل بیت و سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهرا و سالروز آغاز امامت امام زمان و سایر مراسمات ملی و دینی که مناسب فرهنگ و رسوم ایران اسلامی هست، کم نیست. پس علّت حرکت پرشتاب جوانان به سوی فرهنگ های غربی چیست؟ آیا این حرکت ضرری هم دارد؟ 🔹شناخت و آگاهی پیدا کردن از آداب و رسوم سایر ملل و ادیان امری پسندیده است و حتی اگر نکات مثبت آن را اخذ و در زندگی روزانه عملی کنیم شایسته نیکان است. 🔹ولی اینکه عده ای غوطه ور در این فرهنگ شوند و دنیایشان غرق در آمال غربیون و غرب پرست ها شود و خودتحقیری و کم پنداری عقبه فکری و فرهنگی ایران اسلامی را در بین هم کیشان خویش و القای ناامیدی از ایرانی بودن و مسلمان بودن، امری است که متاسفانه شاهد آن هستیم و هیچ مجوز عقلی و شرعی پشتوانه آن نخواهد بود. اما علت این کوچ فرهنگی: 🔸 ۱. نداشتن رسانه بومی قوی بله اگر در کشور زیر ساخت های رسانه ای قوی وجود داشت، هرگز این مراسمات غربی ها در صدر رسانه ها قرار نمی گرفت و اینقدر توجه ها را به سمت خودش جلب نمیکرد. 🔸 ۲. نداشتن ایده جذاب دین اسلام و فرهنگ غنی ایرانی پر است از جشن ها و مراسمات جذابی که سال ها در گوشه کتب تاریخی در حال خاک خوردن هست و کسی ایده جذابی برای انتقال آنان به نسل جدید را ندارد. 🔸 ۳. سلبریتی‌های الگو تا وقتی جوانان ما الگوهای زندگی خویش را سلبریتی هایی قرار بدهند که در مسابقه فخرفروشی و غربی بودن غوطه ور شده اند، امر به سامان نخواهد رسید. 🔸 ۴. نبود نظارت بر بازار اگر سیستم حکومتی بر مضر بودن برخی از فرهنگ و رسوم غربی ها واقف گشت، باید قاطعانه از خرید و فروش کالاهای ضد فرهنگ ایرانی اسلامی جلوگیری کند. اما چیزی که مشاهد میشود مسابقه بازاریون در خرید و فروش این کالاهای ضدفرهنگی است و در جواب دغدغه مندان میگویند ما نفروشیم کسی دیگر میفروشد. الآن پول در فروش این جور کالاها است. 🔻و این شد عاقبت ما و کوچ جگر گوشه های وطنیمان به ناکجاآباد غربی ها که خود دغدغه مندان فرهنگی جامعه غرب از دست این فرهنگ و رسوم به ستوه آمده اند و این سمت عده ای تازه میخواهند همچو غرب جاهل شوند. ✍ مجتبی میرزایی # نفوذ @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در جایی را ندارم و نمی‌فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! 💠 امشب که به می‌رسیدم با چه رویی به خانه می‌رفتم و با دلتنگی مصطفی چه می‌کردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه می‌چرخیدم و پیش مادرش صبوری می‌کردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانی‌اش تشکر می‌کردم تا لحظه‌ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. 💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم می‌بارید و نمی‌شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر تا فرودگاه دمشق، حس می‌کردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.» 💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!» لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.» 💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.» با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟» 💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!» بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت دارید.» 💠 و هنوز از لحنش حسرت می‌چکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران می‌دوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا می‌خواید برید؟» جواب این سوال در حرم و نزد (سلام‌الله‌علیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...» 💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمی‌خواستم حرفی بزنم که دلسوزی‌اش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم ؟» فهمید بی‌تاب حرم شده‌ام که لبخندی شیرین لب‌هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می‌درخشد. 💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و بی‌تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید، بی‌اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش‌دستی کرد. او دنبالم می‌دوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم‌هایم که با دلم پَرپَر می‌زدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. 💠 می‌دید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم می‌پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از جلو در منتظرتون می‌مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش می‌چشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر می‌مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا می‌دیدم (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار می‌زدم بلکه این زینب را ببخشد. 💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس می‌کردم که دانه‌دانه گناهانم را گریه می‌کردم، او اشک‌هایم را می‌خرید و من را غرق بوسه می‌کردم و هر چه می‌بوسیدم عطشم برای بیشتر می‌شد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون‌ها زانو زده بودم، می‌دانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی شوم که تمنا می‌کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی‌دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. 💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در دنبال مصطفی می‌گشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده‌اش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. 💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمی‌شد که تنها نگاهم می‌کرد و دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی زینب؟» نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی‌اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس‌نفس افتادم. 💠 باورم نمی‌شد او را در این حرم ببینم و نمی‌دانستم به چه هوایی به آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. در این مانتوی بلند مشکی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه را تماشا می‌کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را صدا می‌زد. 💠 عطر همیشگی‌اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می‌کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی‌شد که بین بازوان مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می‌کردم و او با نفس‌هایش نازم را می‌کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. 💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت‌شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!» دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می‌چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه‌ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. 💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده ؟» در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی می‌درخشید، پیشانی‌اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت‌مان آمد و بی‌مقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای هستید؟» 💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» نگاه مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی‌کسی‌ام در ایران گریه می‌کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می‌گرفتم و از این کشور می‌بردم!» 💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar