eitaa logo
فاطمی
399 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
171 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * ❄️زمستان به چله رسیده است. ابرهای تیره تمام آسمان را در بر گرفته اند گوی سیاه چادری به وسعت دشتستان شهر گرمسیری فسا را دربرگرفته است .هوا دم کرده و آه دود آسایی تمام اتاق ۱۲ ظهر را ، چون شامگاهی سرد و تاریک فرا میگیرد. زن جوان آه دومش را در سینه فرو می خورد و بی اختیار رادیو دو موج کهنه را در آغوش می گیرد. شعله‌های والور نور تند سرخ رنگش را به چهره او پاشیده است. او باردار است و زن مسن دیگری مدام دور و برش را می گیرد و سفارش و توصیه! 📻شنوندگان عزیز توجه فرمایید! لشکریان دلاور مرد اسلام یک بار دیگر در مناطق عملیاتی غرب اروند و ابوالخضیب حماسه آفریدند. صدای گریه کودک ،و مارش رادیو در هم آمیزد .شاید این بچه هم چیزی به دلش برات شده باشد .او حالا تقریبا دو سالش شده و بیشتر طول عمرش در جاده‌های جنوب گذشته است .خرمشهر ،آبادان، اهواز ،کازرون ،شیراز ،فسا و روستای جلیان که زادگاه پدر و مادرش است. تا حالا چندین بار از این مسیر تقریبا ۷۰۰ کیلومتری رفته مانده و بازگشته است. آیا زینب کوچولو و مادرش بالاخره از این دربه دری ها در خانه به دوش ها خلاص خواهند شد؟! اینها چیزهایی هستند که برای لحظه‌ای مثل باد از ذهن زن جوان میگذرد‌. زن مسن تر صدایش می کند او دستپاچه بچه را بغل می کند و در اتاق مجاور می خزد. 📞داره میاد ..یک لحظه گوشی لطفا
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 📞 مکالمه تلخی بود .همیشه دلش را کنده و زانوهایش را سست کرده بود نوای مهربان و زنانه آن سوی خط.♥️ با تمام اشتیاقی که داشت آن صداها وحشت زده اش می کرد. با این همه ناچار بود. نه دل تنگ خودش می‌گذاشت که تماس نگیرد، نه دلواپسی های مدام آن سوی خط . ولی اینبار تصمیم خودش را گرفته بود .سنگین ترش کرده بود صدای جیغ و آه بچه که تنها یاد گرفته بود دهانش را در گوشی بگذارد و بگوید.. بابا..🥺 پرسید: حالت چطوره؟! _حالم دیدار تو ...دیر کردی !!!مگه نمیخوای بیای مرخصی؟! دلمون برات یه ذره شده... می خواهیم ببینیمت...💔 _مگه شما تلویزیون نگاه نمی‌کنید...؟! همین چند روز پیش عکسم را نشان دادند. _شوخی نکن پسر.. همین لحن زنانه بود که بارها چون ترکشی دلش را کنده و با خود برده بود تا دعاهای نیم شب گردان.. _توروخدا مواظب خودت باش. بعد از تولد بچه انشالله اگه عمری بود دوباره میام شما را میارم اهواز. دیگر قادر به حرف زدن نبود. سکوت ممتدی مکالمه را فرا گرفته بود .میشد صدای نفس ها را شنید بالاخره سکوت را شکست. _گوشی را بده به زینب...📞 «......» _آهای بابا!!! زینب!! گل بابا!! جواب بده.. _مگه سر کوهی این همه داد میزنی؟! بچه که زبون نیامده هنوز! همان صدای شیرین مهربان که مرد تاب شنیدنش را نداشت. میخواست بپرسد که حال بچه اش بهتر شده ؟ آیا باز هم تب دارد ؟ مادرش چطور است؟ پدر... اما دیگر نمی‌توانست یا نخواست.😢 _بچه ها را خوب تربیت کن.. برو به خاطر خدا صبر کن... تا صدای آن سوی خط بخواهد چیزی بگوید چیزی بگوید و دوباره مرد دست و دلش بلرزد زود خداحافظی کرد. گوشی را گذاشت و از کابین بیرون زد و خودش را در قاب این سربازان گم کرد.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 📞 زن جوان گوشی را گذاشت . اتاق با تمام اسباب و اثاثیه دور سرش می چرخید کبوتری میان حنجره اش بود که بال بال میزد . سرش را در دامان زن مسن‌تر گذاشت و زار زار همراه بچه اش گریست. _خدا کریمه زن دایی ..تو باید فکر بچه باشی که توی راهه.. مردت کوه ِ.....بلده چه جوری خودش را در ببره.. حالا از آخرین باری که مردش را دیده بود دو ماه می گذشت. مرد جنگ آمر خداحافظی زینب را بوسیده و همراه دوستانش ،بدیهی و آزادی به اهواز رفته بود. همیشه پشت سرش گریه می کرد و به آن می گرفت . چهل روز یکبار که به فسا می آمد و زود برمیگشت. کاش حالا نیز اهواز بودند توی همان هتل با همه بدبختیاش می ساخت. با تنگی جا، باسه تا خانوار توی کله زندگی کردن. با دوری از فامیل. دست کم در هفته یک بار مردش بالای سرش بود .🥺 بگذار حمله هوایی و موشک باران هر نیمه شبها خوابشان را بیاشوبد. بگذار زندگی زهرمارش بشود دست‌کم مردی بالای سرش داشت.😔 اینها را با همان لحن روستایی زنانه که در اشک و بغض با سکسکی کودکان قطع و وصل میشد ، برای زندایی شد درد دل میکرد.😢 بعد از رفتن مرتضی زینبش مریض میشود و زن بلافاصله یادش به خوابی می افتد که مردش دیده بود. _خواب دیدم که زینب مرده... هراسان بچه ای در شکم، بچه ای در بغل ، از روستای جلیان به شهر می آید و یک راست میرود مطب. 🌧️آن روز باران تندی هم می بارید و آب تمام کوچه و خیابان های فسا را برداشته . زن و بچه زیر چادرش مثل پرنده آب کشیده می شوند. همان شب می آید خانه دایی اش و مرتضی هم اتفاقی یا اینکه بداند زنگ می زند.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _مگه نمیخوای بیای؟ :برای چی بیام؟ _مگه وام نگرفتی که زمینمون رو بسازیم؟! :الان که نمیتونم .قراره عملیات بشه.. و باز هم تند گوشی را می گذارد . فردایش زن بر می گردد به روستایشان و از رادیو می شنود که در منطقه ی جنوب ، عملیاتی شده به اسم کربلای چهار . برادر مرتضی هم آنجاست و هیچ خبری هم از اونیست . بعد از چهار روز دلش شور می زند و به فسا می رود .تا بلکه مرتضی تلفن زده باشد به خانه دایی اش و خبری از او بگیرد.او می رود و مرتضی هم همان روز زنگ میزند . مرتضی در ضمن مکالمه تلفنی با همسرش به یاد می آورد که هیچ دلیل قانع کننده ای ندارد که مثل چند روز پیش همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کند. او خواب دیده بود که حال دخترش خوب نیست و فقط خواسته بود که جویای احوالش باشد ، ولی یکدفعه ای به همسرش گفته بود که شب همانجا خانه دایی بمانید که باز هم با شما تماس بگیرم . 📞تماس می گیرد که : _خبری بهت میدم که نباید به کسی بگی... فردایش پدر هی زنگ میزند پادگان که :«قدمعلی کجاست؟»😒 حتی اگر مثل همیشه مادر خوابی دیده باشد و پای پدر ا توی یک کفش کرده که برو ببین بچه ها چی شدن ، باز هم دلیل نمی شود. 🥺خدایا این عملیات بدر نیست تا نیروهای مجروح و شهدا را کول بکشم و عقب ببرم..اونها اون طرف آب هستن ، ما این طرف😢 بچه ها آنطرف در محاصره بعثی ها گیر کردند .خدا می‌دونه کی زنده مونده کی مرده ..‌😔 هی زنگ می‌زنند ..مردم هم بچه هاشور رو از ما می‌خوام 😥چی بگم بهشون؟! بگم گردان از هم پوکید؟!بگم از پانصد و اندی نیرو که قبل از کربلای چهار داشتیم حالا فقط دو تا گروهان هشتاد تابی مونده؟!🥺بگم ما شکست خوردیم.خدایا جواب این تلفنهارو‌کی میده ...
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔حالا دیگر بلند بلند با خودش حرف میزد گریه میکرد در محوطه میدان همین جور قاطی سرباز ها قدم می زد و برای خودش زمزمه میکرد ... «آیا فرمانده گردان موجب شده است؟!😳 تا حالا کسی اینگونه پریشان و غمگین ندیده بودش🥺 کربلای ۴ با عمو مرتضی چه کرده بود؟!» باسر و وضع گل آلود و موهای پریشان و خنده و شوخی های همیشگی که جایشان را به ورد و زمزمه داده بودند .زنگ ها کلافه اش کرده بودند از خانه خودشان هم تماس گرفتند. _باباجون! قدمعلی اون طرف آب به پهلوی بچه هاست من هم دسترسی به او ندارم .خلاص! برای همیشه خودش را راحت کرده بود که مرگ یکبار شیون هم یکبار. ستوده رفته بود . الوانی و اسلامی و بنی اسد ! همه دوستانش رفته بودند😔 اینجا چه می خواست؟! 🥀🌺🥀🌺🥀 بخار غلیظ آب از زیر پرده جلوی درب خیابان می ریخت .«تک چرخ» دست برد و پرده را کنار زد. _بفرمایید عمو! توده متراکم از بخار توی صورت مرتضی ریخت .مه غلیظی سرتاسر راهرو را قرق کرده بود. غوغای آن داخل بود. سر و صدای آب تنی کردن،بار زدن نمره خوان ،همه منتظران کمتر از غوغای یک منطقه عملیاتی نیست. گروهی از منتظران به احترام عمو برخاستند و عمو تشکر کرد. یک حوضه بزرگ آب بود و اطرافش دو سه تا اتاقک دوش. یک جا اگر میشه مردی ۵۰ تا آدم توی هم می لولیدند. عرقش حسابی در آمده بود. _قاسم جان دوش انفرادی هم داره!؟ _بله آقا مرتضی برای چی؟! _می خوام خودمو بشورم غسل واجب دارم. قاسم اسلام چه تا اهواز را با مرتضی آمده بود که حمام بروند و تمام طول راه عمو مرتضی از سیر تا پیاز منطقه را برایش تعریف کرده وقتی که پرسیده بود: «از کربلای ۴ چه خبر؟! کی دست به کار خواهیم شد؟!» حالا قاسم داشت پشتش را کیسه میکشید .هوا دم کرده بود عمو روی دست و زانو نشسته بود و قاسم دست برد یک لگن آب روی دوش او ریخت. قبراق و خوش حوصله بود با خنده رو به فرمانده گردان کرد: _آقا مرتضی ما که حوصله‌مون سر رفت .دیگه کی میخواد شهید بشین؟!🙂 توده ای چرک زیر کیسه برزنتی لوله میشد با هر بار که بالا و پایین می کشید. _ناراحت نباش تکچرخ !۴۸ ساعت دیگه.😍 قاسم جا خورد .😳 فقط توانست بخندد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقه‌ای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است. پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند می‌اندازد. یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت. بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل می‌کرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش می‌خواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود. طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند. خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور می‌کند: من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم. همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده» بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر. گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت. آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد . زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.» هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟!
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می‌پرد .راننده جیپ نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو! _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟! _خسته بودی نخواستم بیدارت کنم .چیزی نیست الان میرسیم. جیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی و آن سویش ترمز می کند. فرمانده گردان پیاده میشود تا خود را در شب غرق کند. _به سلامت! دست تکان می‌دهد و به زنان راهش را می گیرد قسمت آخر میدان. مرتضی همینجور که از کنار سنگرهای کیسه شنی می گذرد به درون از سنگر زیرزمینی می خزد و یک راست میرود سراغ نقشه منطقه. آنجا را آب انداختن اوضاعش قاراشمیش است. یک نر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله اش نیست رهایش میکند و گوش های دراز میکشد که نوری نباشد و خواب ببیند. 🥀💚🥀💚🥀💚🥀💚 او پسر خاله من بود از همان کودکی همدیگر را خوب می‌شناختیم آن هم در فضای صمیمی و بی آلایش روستا .به ویژه خوشرویی و خنده زیاد از حد در همه جا بر سر زبان‌ها بود. یادم هست حدوداً دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس ۵ ابتدایی بودم. آن روزها کسی حق نداشت محجبه بر سر کلاس بنشیند ولی ما از خانواده مذهبی بودیم چه می‌توانستیم کرد جز اینکه با روسری و پوشش کاملا اسلامی به مدرسه برویم. مدیر سرکلاس آمد و با یک ترکه اناری هم به دستش. یکی یکی بر اندازمون کرد و ناگهان فریاد کشید: _مگه شما مقررات مدرسه را نشنیدید؟! مگر سر صف به شما نگفته کسی حق نداره با روسری به مدرسه بیاد؟! راستش حسابی ترس گرفته بودمان‌ مدیر مکث کرد. کلاس بهت زده در سکوتی عمیق فرو رفته بود. سکوت با صدای ترکه انار که آرام به بغل پای خودش میزد میشکست .چند ثانیه گذشت انگار منتظر ما نبود که ما روسری ها را بکنیم. _با شما نبودم؟! از کلاس بیرون می کرد مرتب داد و بیداد کرد و ترکه انار را در هوا چرخاند. ترکه ای هم کف دست یکی از بچه ها زد. ماجرا مثل گرگ به گله زدن در روستا پیچی مرتضی هم رسید و چنان قشقرق به پا شد که مدیر مدرسه دومش روی کولش بگذارد و برود.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند.. چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔 او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند. _بفرمایید چه خبرتان است؟! _آمدیم مرتضی را با خود ببریم. _مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش... به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔 یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم» این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند . _چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳 حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند ‌.یکراست رفتند بالای رمل ها . _زیر اینا چیه؟! _خب معلومه ..خاک و خل .. _یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین... یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳 تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید. از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 یکی می‌گوید زمان پیروزی انقلاب که ماموران رژیم در تلاش بودند تا از حوزه کار خود یک جوری فرار کنند یادمه زمانی که رئیس پاسگاه روستای جلیان قصد فرار داشت، عده‌ای از جوانان های ده جلوی ماشینش را گرفته بودند و با چوب و چماق سنگ به ماشینش می‌زدند که یالا پیاده شو فلان فلان شده... مرتضی که این ماجرا به گوش می‌رسد یک مرتبه می دود جلوی ماشین رئیس که زن و بچه اش هم در آن بودند. رو به مردم می کند و از آنها می‌خواهد تا کاری به آنها نداشته باشند. 😡خودش سوار ماشین می شود و آنها را به فسا می رساند تا نکند کسی به خانواده او بی احترامی کند. مادرش می‌گوید انقلاب که پیروز شد مرتضی به سپاه رفت. بعد از آن کمتر در خانه آفتابی میشد مرتب تردد به این شهر به آن شهر می کرد می گفت: مأموریت دارد.ما که از کارش سر در نمی آوردیم .خدا رحمت کند عمه ای داشت که میگفت من باید برای مرتضی زن بگیرم. از آن روز او را ول نکرد تا اینکه راضیش کردم اولین مرخصی اقدام کند. ما خوشحال شدیم رفتیم خواستگاری. قرار ما نبود دخترخاله اش را برایش بگیرییم.یادم هست شب اول که رفتیم خانه خواهرم در همان صحبت های اولیه که در آمد و گفت: _خاله جان الان جنگ است من میروم جبهه و نمی‌توانم در این جا باشم .خوب فکر هایتان را بکنید بعدا پشیمان نشوید. القصه حرف‌های زیادی داریم و آخرش همشیره رضایت داد و چند روز بعد مراسم مراسم عقد و بعد از چندماه عروسی را برگزار کردیم و در همین خانه خودمان زندگی جدید شان را شروع کردند.😍 💚💚 می داند که در فصل اول اما از قاضی برگشت و به خواب رفت و هنوز باید خواب ببیند تا اینکه در فصل سوم از کابوس بلند شود و نقشه منطقه را مرور کند. آنجا که یک کانال هست آن طرف عراقی ها آب ریختن توی صحرا.. خدایا بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره مانده اند... کی مرده؟! کی زنده...!؟ اما مرتضی هنوز باید در سنگر زیرزمینی اش غلت بزند و خواب ببیند..🤔 اینها باشد برای فصل های بد تا خاطره ای در این میان بگوید یکی دیگر که میگوید تا من بنویسم:: بعد از عملیات والفجر ۲ ( عمو مرتضی با آن سخن تاریخی از پشت بیسیم )یادم هست که بعد از این ماجرای دیدار ایشان با امام همین که وارد محوطه گردان شد بچه ها به سمت عمو یورش بردند تا محلی را که امام بر آن بوسه زده بود، ببوسند. چشمش که به بچه ها افتاد زد زیر خنده و پا به فرار گذاشت.😅 عمو بدو و بچه ها به دنبالش در محوطه گردان می چرخیدند. بچه ها گرگم به هوا کردن و گیرش آوردن در واقع محاصره اش کرده بودند .هر یکی بوسه‌ای چید از پیشانی اش.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 یکی می‌گوید زمان پیروزی انقلاب که ماموران رژیم در تلاش بودند تا از حوزه کار خود یک جوری فرار کنند یادمه زمانی که رئیس پاسگاه روستای جلیان قصد فرار داشت، عده‌ای از جوانان های ده جلوی ماشینش را گرفته بودند و با چوب و چماق سنگ به ماشینش می‌زدند که یالا پیاده شو فلان فلان شده... مرتضی که این ماجرا به گوش می‌رسد یک مرتبه می دود جلوی ماشین رئیس که زن و بچه اش هم در آن بودند. رو به مردم می کند و از آنها می‌خواهد تا کاری به آنها نداشته باشند. 😡خودش سوار ماشین می شود و آنها را به فسا می رساند تا نکند کسی به خانواده او بی احترامی کند. مادرش می‌گوید انقلاب که پیروز شد مرتضی به سپاه رفت. بعد از آن کمتر در خانه آفتابی میشد مرتب تردد به این شهر به آن شهر می کرد می گفت: مأموریت دارد.ما که از کارش سر در نمی آوردیم .خدا رحمت کند عمه ای داشت که میگفت من باید برای مرتضی زن بگیرم. از آن روز او را ول نکرد تا اینکه راضیش کردم اولین مرخصی اقدام کند. ما خوشحال شدیم رفتیم خواستگاری. قرار ما نبود دخترخاله اش را برایش بگیرییم.یادم هست شب اول که رفتیم خانه خواهرم در همان صحبت های اولیه که در آمد و گفت: _خاله جان الان جنگ است من میروم جبهه و نمی‌توانم در این جا باشم .خوب فکر هایتان را بکنید بعدا پشیمان نشوید. القصه حرف‌های زیادی داریم و آخرش همشیره رضایت داد و چند روز بعد مراسم مراسم عقد و بعد از چندماه عروسی را برگزار کردیم و در همین خانه خودمان زندگی جدید شان را شروع کردند.😍 💚💚 می داند که در فصل اول اما از قاضی برگشت و به خواب رفت و هنوز باید خواب ببیند تا اینکه در فصل سوم از کابوس بلند شود و نقشه منطقه را مرور کند. آنجا که یک کانال هست آن طرف عراقی ها آب ریختن توی صحرا.. خدایا بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره مانده اند... کی مرده؟! کی زنده...!؟ اما مرتضی هنوز باید در سنگر زیرزمینی اش غلت بزند و خواب ببیند..🤔 اینها باشد برای فصل های بد تا خاطره ای در این میان بگوید یکی دیگر که میگوید تا من بنویسم:: بعد از عملیات والفجر ۲ ( عمو مرتضی با آن سخن تاریخی از پشت بیسیم )یادم هست که بعد از این ماجرای دیدار ایشان با امام همین که وارد محوطه گردان شد بچه ها به سمت عمو یورش بردند تا محلی را که امام بر آن بوسه زده بود، ببوسند. چشمش که به بچه ها افتاد زد زیر خنده و پا به فرار گذاشت.😅 عمو بدو و بچه ها به دنبالش در محوطه گردان می چرخیدند. بچه ها گرگم به هوا کردن و گیرش آوردن در واقع محاصره اش کرده بودند .هر یکی بوسه‌ای چید از پیشانی اش.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا. یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅 یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم. حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید : «ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم. با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.» حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم. _عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن. _والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونه‌هایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم. «شفاعت مرا نزد خداوند بکنید ‌برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله» و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید. حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 حدود هشت ماه از شروع جنگ می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد و سرنوشتم را عوض کرد. تقریباً اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ بود که خبر خواستگاری در خانه ما زمزمه می شد هاج و واج بودم به خصوص وقتی با صراحت این قضیه را به من گفتند خودم نمی دانستم باید چه جوابی بدهم انقدر که داشتم توی یک دریای طوفانی دست و پا میزدم زندگی زناشویی برای من مثل یک غول بود که در مه غلیظ افتاده باشد. چند بار مرتضی با خاله آمد به خانه ما از همدیگر را خوب می شناختیم. ولی حجب و حیایی داشت این خصوص از وقتی که چشمام گوشمان باز شده بود. هرچند دختر خاله و پسرخاله بودیم ،می‌توانستم زیاد هم گرم بگیریم و خوب حرف بزنیم. نگاه فکر میکردم که مرتضی آدم وارسته و متدین و با اخلاقی هست. به همین سادگی قبول کردم 😍.یک ربع بعد به اتفاق خانواده آمدند خانه ما .بدون آن که تشریفات چندانی باشد صحبتهای دو خانواده در آن جلسه شروع شد . من میرفتم چای بیاورم. این را هم بگویم که حق طبیعی هر دختر دم وقتی از که بداند در این جلسات چه میگذرد. من هم گوش تیز میکردم . توی آشپزخانه یادم هست که همه حرف هایشان را خوب می شنیدم البته صحبت‌ها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید .بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر. آخر شب به زن مهریه که پیش کشیده شد توافق کردن به یک ۱۱۰,۰۰۰تومان و صلوات فرستادند.♥️ _ببینید شغل من نظامی است. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می‌شود و کمتر دست میده در شهرستان بمانم. خواهشی از شما دارم که خوب فکرتان را بکنیپ و جوانب کار را نگاه کنید که بعد خدای ناکرده پشیمان نشوید‌.🤭 برای لحظه‌ای در سکوت لغزیدن و به کف اتاق یا سقف خیره شدند. _همه ما این شرایط را درک میکنیم شما هم برای دفاع از ناموس ما می جنگید. _ما که به این وصلت راضی هستیم. _هرچه خدا بخواهد همان میشود هرکسی چیزی گفت و من چه می توانستم بگویم.. آن شب دوباره من در خلوت خودم به فکر فرو غلطی دم به آینده ای که تاریک و روشن بود .گفتم :خدایا چه کنم ؟حیرانم !خودت راه درست را پیش پایم بگذار ! آن وقت خروسهای آبادی خواندند و من هنوز در رویا غوطه می خوردم و خواب بر من حرام شده بود.. فردا صبح قرار خرید گذاشته بودند با صدای مادرم از جا بلند شدم نمازم را خواندم و کلی دعا و ثنا کردم .بعد همش منتظر بودم تا کی در به صدا در بیاید. ساعت ۹صبح خودش آمد و با هم به شهر رفتیم .چند تا از خانواده ها هم آمده بودند .یادم نیست خرید مان چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس بود یک حلقه طلا که درست به خاطر دارم به پول آن روزها دقیقاً ۶۰۰ تومان می‌شد. برگشتیم روستا و دو روز بعدش به فسا آمده و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده عقد کردیم.