eitaa logo
فاطمی
423 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
168 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد بودم که میگی کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟» سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه کنیم، بَده؟؟؟» 💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو دانشکده که هر روز نشستی و سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!» حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم. 💠 اصلاً همین بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد. 💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان چه بلایی سرت اورده!» سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟» 💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!» 💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته و مهربون باشی!» و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!» 💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!» و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده: @ fatemi_ar
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 📞 زن جوان گوشی را گذاشت . اتاق با تمام اسباب و اثاثیه دور سرش می چرخید کبوتری میان حنجره اش بود که بال بال میزد . سرش را در دامان زن مسن‌تر گذاشت و زار زار همراه بچه اش گریست. _خدا کریمه زن دایی ..تو باید فکر بچه باشی که توی راهه.. مردت کوه ِ.....بلده چه جوری خودش را در ببره.. حالا از آخرین باری که مردش را دیده بود دو ماه می گذشت. مرد جنگ آمر خداحافظی زینب را بوسیده و همراه دوستانش ،بدیهی و آزادی به اهواز رفته بود. همیشه پشت سرش گریه می کرد و به آن می گرفت . چهل روز یکبار که به فسا می آمد و زود برمیگشت. کاش حالا نیز اهواز بودند توی همان هتل با همه بدبختیاش می ساخت. با تنگی جا، باسه تا خانوار توی کله زندگی کردن. با دوری از فامیل. دست کم در هفته یک بار مردش بالای سرش بود .🥺 بگذار حمله هوایی و موشک باران هر نیمه شبها خوابشان را بیاشوبد. بگذار زندگی زهرمارش بشود دست‌کم مردی بالای سرش داشت.😔 اینها را با همان لحن روستایی زنانه که در اشک و بغض با سکسکی کودکان قطع و وصل میشد ، برای زندایی شد درد دل میکرد.😢 بعد از رفتن مرتضی زینبش مریض میشود و زن بلافاصله یادش به خوابی می افتد که مردش دیده بود. _خواب دیدم که زینب مرده... هراسان بچه ای در شکم، بچه ای در بغل ، از روستای جلیان به شهر می آید و یک راست میرود مطب. 🌧️آن روز باران تندی هم می بارید و آب تمام کوچه و خیابان های فسا را برداشته . زن و بچه زیر چادرش مثل پرنده آب کشیده می شوند. همان شب می آید خانه دایی اش و مرتضی هم اتفاقی یا اینکه بداند زنگ می زند.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _مگه نمیخوای بیای؟ :برای چی بیام؟ _مگه وام نگرفتی که زمینمون رو بسازیم؟! :الان که نمیتونم .قراره عملیات بشه.. و باز هم تند گوشی را می گذارد . فردایش زن بر می گردد به روستایشان و از رادیو می شنود که در منطقه ی جنوب ، عملیاتی شده به اسم کربلای چهار . برادر مرتضی هم آنجاست و هیچ خبری هم از اونیست . بعد از چهار روز دلش شور می زند و به فسا می رود .تا بلکه مرتضی تلفن زده باشد به خانه دایی اش و خبری از او بگیرد.او می رود و مرتضی هم همان روز زنگ میزند . مرتضی در ضمن مکالمه تلفنی با همسرش به یاد می آورد که هیچ دلیل قانع کننده ای ندارد که مثل چند روز پیش همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کند. او خواب دیده بود که حال دخترش خوب نیست و فقط خواسته بود که جویای احوالش باشد ، ولی یکدفعه ای به همسرش گفته بود که شب همانجا خانه دایی بمانید که باز هم با شما تماس بگیرم . 📞تماس می گیرد که : _خبری بهت میدم که نباید به کسی بگی... فردایش پدر هی زنگ میزند پادگان که :«قدمعلی کجاست؟»😒 حتی اگر مثل همیشه مادر خوابی دیده باشد و پای پدر ا توی یک کفش کرده که برو ببین بچه ها چی شدن ، باز هم دلیل نمی شود. 🥺خدایا این عملیات بدر نیست تا نیروهای مجروح و شهدا را کول بکشم و عقب ببرم..اونها اون طرف آب هستن ، ما این طرف😢 بچه ها آنطرف در محاصره بعثی ها گیر کردند .خدا می‌دونه کی زنده مونده کی مرده ..‌😔 هی زنگ می‌زنند ..مردم هم بچه هاشور رو از ما می‌خوام 😥چی بگم بهشون؟! بگم گردان از هم پوکید؟!بگم از پانصد و اندی نیرو که قبل از کربلای چهار داشتیم حالا فقط دو تا گروهان هشتاد تابی مونده؟!🥺بگم ما شکست خوردیم.خدایا جواب این تلفنهارو‌کی میده ...
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقه‌ای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است. پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند می‌اندازد. یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت. بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل می‌کرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش می‌خواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود. طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند. خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور می‌کند: من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم. همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده» بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر. گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت. آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد . زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.» هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟!
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می‌پرد .راننده جیپ نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو! _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟! _خسته بودی نخواستم بیدارت کنم .چیزی نیست الان میرسیم. جیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی و آن سویش ترمز می کند. فرمانده گردان پیاده میشود تا خود را در شب غرق کند. _به سلامت! دست تکان می‌دهد و به زنان راهش را می گیرد قسمت آخر میدان. مرتضی همینجور که از کنار سنگرهای کیسه شنی می گذرد به درون از سنگر زیرزمینی می خزد و یک راست میرود سراغ نقشه منطقه. آنجا را آب انداختن اوضاعش قاراشمیش است. یک نر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله اش نیست رهایش میکند و گوش های دراز میکشد که نوری نباشد و خواب ببیند. 🥀💚🥀💚🥀💚🥀💚 او پسر خاله من بود از همان کودکی همدیگر را خوب می‌شناختیم آن هم در فضای صمیمی و بی آلایش روستا .به ویژه خوشرویی و خنده زیاد از حد در همه جا بر سر زبان‌ها بود. یادم هست حدوداً دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس ۵ ابتدایی بودم. آن روزها کسی حق نداشت محجبه بر سر کلاس بنشیند ولی ما از خانواده مذهبی بودیم چه می‌توانستیم کرد جز اینکه با روسری و پوشش کاملا اسلامی به مدرسه برویم. مدیر سرکلاس آمد و با یک ترکه اناری هم به دستش. یکی یکی بر اندازمون کرد و ناگهان فریاد کشید: _مگه شما مقررات مدرسه را نشنیدید؟! مگر سر صف به شما نگفته کسی حق نداره با روسری به مدرسه بیاد؟! راستش حسابی ترس گرفته بودمان‌ مدیر مکث کرد. کلاس بهت زده در سکوتی عمیق فرو رفته بود. سکوت با صدای ترکه انار که آرام به بغل پای خودش میزد میشکست .چند ثانیه گذشت انگار منتظر ما نبود که ما روسری ها را بکنیم. _با شما نبودم؟! از کلاس بیرون می کرد مرتب داد و بیداد کرد و ترکه انار را در هوا چرخاند. ترکه ای هم کف دست یکی از بچه ها زد. ماجرا مثل گرگ به گله زدن در روستا پیچی مرتضی هم رسید و چنان قشقرق به پا شد که مدیر مدرسه دومش روی کولش بگذارد و برود.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا. یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅 یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم. حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید : «ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم. با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.» حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم. _عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن. _والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونه‌هایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم. «شفاعت مرا نزد خداوند بکنید ‌برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله» و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید. حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * من هم مثل هر تازه عروسی ،در حالی که خیالاتی را در سر می پروراندم خوشحال نیز بودم و ناگفته نماند که احساس غرور هم می کردم که با چنین مردی ازدواج کرده ام🙂 آن روز از فسا به روستا برگشتیم .آنچنان گرم صحبت بودیم که زمان از دستمان در رفته بود .به روستا که رسیدیم ،سفره مختصری عصر همان روز پهن کردند و جشن مختصری گرفتیم. آن روزهای باشکوه و خوش هیچ گاه از یادم نمی رود.چند روزی با همین حال و هوای نامزدی روزگار گذراندیم که یک روز در خانه ما آمد و بی مقدمه گفت:«می خوام برم جبهه» تعجب کردم .چیزی شبیه بهت یا همان هراس لعنتی. _آقا مرتضی .ما تازه با هم وصلت کردیم .یه مدت بخونید .بعد هر کجا خواستید برید من حرفی ندارم. رو کرد به من ،درست به چشمهایم زل زده بود و انگار با خنده اش بخواهد گلی بچیند . دست آخر گفت:«خودت میدونی که جبهه بیشتر به من احتیاج داره تا....» ♥️یک ، دو ، سه _شهید _یک ، دو ، سه _شهید عمو پشت میکروفن بر سکوی جایگاه می گفت و پا به پای بچه ها عرق می ریخت .«شهید»مثل نارنجکی در فضا منفجر مشد و دوباره پروانه می زدند . یک...کف دست راست به نوک پوتین چپ دو ..کف دست چپ به نوک پوتین راست سه ...که می گفتیم ،چند صد نفر ایستاده با هم از کمربند خم می بشوند و تو فکر کنی در نماز جماعت به رکوع رفته آمد .یکدفعه «شهید» مثل نارنجکی بترکد و یک لشکر بسیجی برجهند از جا .....!!!و تا بیست بار طنین «یک ، دو ، سه ، شهید» بپیچد در میدان صبحگاه .بچه ها را دو سه دور دوانده باشند و در جا زده باشیم و آنجور که مرتضی روی سکو ، زیر سقف پلیتی،درجا زده بود و بعد صلواتمان بلند شده باشد یعنی که جان مادرت دست بردار عمو!!
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * بنا به گزارشات رسیده به دفتر عملیات ، در مقابل هر پایگاه یک اکیپ از ارتش بعثی ها مستقر بود و یک پرده پوششی در آنجا درست کرده بودند که از جای جای آن عراقی ها و ضد انقلاب ، به داخل ایران رفت و آمد داشتند .🚶‍♂ دره حاج عمران یکی از آن سوراخ سنبه ها بود .همیشه پر آب و سرسبز ، تابستانها شده بود پایگاه تجهیز و آموزش و تدارکات ضد انقلاب . دشمن سرمایه گذاری وسیعی روی این منطقه کرده بود و ما این محل را برای عملیات والفجر ۲ ، انتخاب کردیم . خدا رحمت کند شهید مهدی باکری ، این منطقه را پیشنهاد داده بود✨ .با شناختی که از منطقه داشت می گفت :«اگر ما اینجا را بگیریم شاهراه بزرگی را تصرف کرده ایم» هر چه بیشتر منطقه را زیر و رو می کردیم شناسایی ها بیشتر ما را نگران می کرد 🥺.تا آن زمان تیپ المهدی عملیاتی در غرب کشور نداشت و خصوصا مناطق دو عارضه و کوهستانی ، بیشتر ما در جنوب و دشت سر و کار داشتیم.اما آنها خط پیوسته ای نداشتند که بشود ارزیابی کرد و ابتدا و انتهای آن را تخمین زد.😕 می خواستیم از دو طرف آنها را قیچی کنیم تا بلکه بتوان خط را جمع و جور کرد .اگر جمعا ۵۳ پایگاه در منطقه دره حاج عمران بود ، برای هر کدام جداگانه نیرویی آماده و هر نیرو برای خودش تقسیم کار می کرد .هر پایگاه را از دو یا چند محور باید مورد هجوم قرار می دادیم تا کاری صورت بگیرد که می خواستیم.👍 بیشترین توجه و دقت برای گردانهای عمل کننده در طول جنگ را در عملیات والفجر دو به خرج دادیم.آن وقت با اصراری که عمو مرتضی داشت و مرتب به ما سر میزد ، به گردان فجر رفتیم و وضعیت دشمن را گوشزد کردیم .یادم هست گفتم : _محلی که شما وارد می شوید جاده ای است که از زیر پارک موتوری عبور می کند ‌و کلیه پایگاه های دشمن را تغذیه می کند .اگر شما بتوانید گلوگاه را بگیرید دشمن در چنگال ما خفه می شود 👊.اما اگر خدای نخواسته نتوانستید منطقه را حفظ کنید همان واقعه که در صدر اسلام در احد پیش آمد برای شما اتفاق می افتاد. هرکسی سوالی داشت و پرسید و شنید . حالا که مدت ها گذشته ،هرگاه به کوه سر به فلک کشیده ای نگاه می کنم یاد دلاوری ها ، سادگی و ایثار همه بچه ها می افتند و مرتضی را چکاد آن کوهها می بینم که به ما لبخند میزند و اشلو می گوید.❤️
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * برایش مهم نبود چه کاری سخت تر است یا کدام ماموریت اسم دارد واقعاً هم خط شکنی برای خودش از می داشت بعضی وقت ها می گفتیم: _در عمق برید و دشمن را دور بزنید همین.👌 مثلاً عملیات والفجر ۲ یک مسیر را داشتند که باید ۴۸ ساعت قبل از عملیات به راه افتادند ۲۴ ساعت پیاده می رفتند جای استراحت می‌کردند و ۲۴ ساعت بعدی باید صبر می کردند تا در شب طی طریق می کردند.🚶‍♂ از پایین قمطره می‌شد با ماشین رفت🚘 .ولی مطمئن تر بود که پیاده از بالای آن منطقه عبور کنند شب را همانجا بمانند و فرداشب روی تپه « برد زرد» باشد. آنجا پایین تپه یک سه راهی بود که اهمیت بسیار زیادی داشت از یک طرف به خط سپاه ایران می‌رفت و از طرف دیگر کامیونهای حمل اسلحه و آذوقه با نیروهای تازه نفس را به خط عراقی ها می رساند. آنقدر آن مرکز برای ما حیاتی بود که بدون آن شاید مدت ها باید لشکر ایران زیر آتش دشمن در وضعیت بسیار بدی دوام می آورد.😓 ما خیلی تدارک دیده بودیم هم از نظر امکانات و هم شناسایی. همه توانمان را به کار گرفته بودیم که یک عملیات آبرومند را برگزار کنیم. متاسفانه همه سرمایه ما مصرف شده و یک ذره موفقیت به دست نیاورده بودیم. به دنبال آن عملیات والفجر ۱ را انجام دادیم و آن هم در همان منطقه جنوب. عملیات نتیجه نداد و به طبع دلسردی در نیروهای من پدید آمد و این شد که عراقی‌ها به روحیه بالایی رسیده بودند.🤦‍♂ تا آن روز ها تقریباً هر کجا عملیاتی انجام داده بودیم توفیقاتی نصیبمان شده بود ولی درد و عملیات اخیر یک افت روحی شدید گریبان گیرمان شده بود.🤕 واقعاً هم در آن شرایط برای برادران بسیجی و پاسدار و همه رزمنده ها این چیز ها خیلی سخت بود. من این را از چهره مسئولین جنگ می خواندم که ما نیازمند یک عملیات موفق برای جبران بودیم. منطقه انتخاب شده بود کوهستانی و دو عارضه بود. یکی گذشتن از این ارتفاعات صعب العبور که امکانات ویژه خودشان را می طلبید و دیگر اینکه با وجود فروردین‌ماه منطقه کاملا پوشیده از برف بود❄️. کارهای شناسایی از منطقه انجام شد عراق بیش از ۵۰ پایگاه در منطقه داشت.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * بنا به گزارشات رسیده به دفتر عملیات ، در مقابل هر پایگاه یک اکیپ از ارتش بعثی ها مستقر بود و یک پرده پوششی در آنجا درست کرده بودند که از جای جای آن عراقی ها و ضد انقلاب ، به داخل ایران رفت و آمد داشتند .🚶‍♂ دره حاج عمران یکی از آن سوراخ سنبه ها بود .همیشه پر آب و سرسبز ، تابستانها شده بود پایگاه تجهیز و آموزش و تدارکات ضد انقلاب . دشمن سرمایه گذاری وسیعی روی این منطقه کرده بود و ما این محل را برای عملیات والفجر ۲ ، انتخاب کردیم . خدا رحمت کند شهید مهدی باکری ، این منطقه را پیشنهاد داده بود✨ .با شناختی که از منطقه داشت می گفت :«اگر ما اینجا را بگیریم شاهراه بزرگی را تصرف کرده ایم» هر چه بیشتر منطقه را زیر و رو می کردیم شناسایی ها بیشتر ما را نگران می کرد 🥺.تا آن زمان تیپ المهدی عملیاتی در غرب کشور نداشت و خصوصا مناطق دو عارضه و کوهستانی ، بیشتر ما در جنوب و دشت سر و کار داشتیم.اما آنها خط پیوسته ای نداشتند که بشود ارزیابی کرد و ابتدا و انتهای آن را تخمین زد.😕 می خواستیم از دو طرف آنها را قیچی کنیم تا بلکه بتوان خط را جمع و جور کرد .اگر جمعا ۵۳ پایگاه در منطقه دره حاج عمران بود ، برای هر کدام جداگانه نیرویی آماده و هر نیرو برای خودش تقسیم کار می کرد .هر پایگاه را از دو یا چند محور باید مورد هجوم قرار می دادیم تا کاری صورت بگیرد که می خواستیم.👍 بیشترین توجه و دقت برای گردانهای عمل کننده در طول جنگ را در عملیات والفجر دو به خرج دادیم.آن وقت با اصراری که عمو مرتضی داشت و مرتب به ما سر میزد ، به گردان فجر رفتیم و وضعیت دشمن را گوشزد کردیم .یادم هست گفتم : _محلی که شما وارد می شوید جاده ای است که از زیر پارک موتوری عبور می کند ‌و کلیه پایگاه های دشمن را تغذیه می کند .اگر شما بتوانید گلوگاه را بگیرید دشمن در چنگال ما خفه می شود 👊.اما اگر خدای نخواسته نتوانستید منطقه را حفظ کنید همان واقعه که در صدر اسلام در احد پیش آمد برای شما اتفاق می افتاد. هرکسی سوالی داشت و پرسید و شنید . حالا که مدت ها گذشته ،هرگاه به کوه سر به فلک کشیده ای نگاه می کنم یاد دلاوری ها ، سادگی و ایثار همه بچه ها می افتند و مرتضی را چکاد آن کوهها می بینم که به ما لبخند میزند و اشلو می گوید.❤️