#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_ششم6⃣2⃣
از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما....
دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی،
در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانه
- تو همون حالت گفتم:سلام مامان
سلام دختر بی معرفتم
صدای مامان نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
- إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم
- دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین
- چه خبر
راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم..
- خب خب
گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم....
اردلان گفت؟
- آره دیگه مگه مریض نیستی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
- آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت
هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون
- آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره
آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟
- اره خدا روشکر
خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم
- نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم....
گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه
مامان داشت میرفت بیرون
- سلام مامان
سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی
- ببخشید مامان سرم درد میکرد
چرا چیزی شده؟
- حالا تو میخوای بری بیرون برو.
آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر
- چشم مامان
سریع شماره ی اردالان رو گرفتم
- الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم
سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر
- آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان
إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده
_ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم
بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه
- خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ
چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
- زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه
به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا
- خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام
- چادرتم در بیار کسی نیست
باشه
_ خوب. چه خبر زهرا
سالامتی
- چقدر از درست مونده؟
یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم
_ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون
دیگه از دست مام کاری بر نمیاد
چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
- إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟
چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده
- مگه تو چی میخوای
خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده
ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این
اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم
_ إ چرا
خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا
بهم نمیخوریم.
- آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد
خودمون....
اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن
- واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه.
- حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!!
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_هفتم7⃣2⃣
.....خواستگاریت
با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه، اگه یه
نفر واقعا قسمت آدم باشه همه چی خود بخود پیش میره باور کن من
سختگیر نیستم.
- نمیدونم چرا یاد سجادی افتادم
- و گفتم آهان بله استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم
خوب دیگه من پاشم برم کلی کار دارم
- إ کجا؟بودی حاالا بمون واسه شام.
نه دیگه قربانت. باید برم کار دارم
- باشه پس سلام برسون به مامانت اینا
چشم حتما.
تو هم بیا پیش ما خدافظ
- چشم حتما خدافظ
_ اوووووف خدا بگم چیکارت نکنه اردالان
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگی خوابم برد
با تکون های اردالان بیدار شدم
_ بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم
پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتی؟
خندیدم و گفتم اهان پس واسه امار اومدی
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلی جدی بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونه ی اردالان و گفتم:
خیلی دوسش داری
- با یه حالت مظلومانه ای گفت: اووهووم
سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم
متاسفم اردالان . یکی دیگرو دوست داره. باید فراموشش کنی...
_ دستمو از رو شونش برداشت و آهی کشیدو گفت بیا شام حاضره و از اتاق
رفت بیرون
سر سفره ی شام اردالان همش باغذاش بازی میکرد
مامان نگران پرسید: اردالان چیزی شده غذارو دوست نداری؟
_ مامان جان اشتها ندارم
إ تو که گشنت بود تا االان
دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخی کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید تکون دادو گفت به
حسابت میرسم.
وشروع کرد به تند تند غذا خوردن ...
اون شب با مامان صحبت کردم
مامان وقتی فهمید میخواست از خوشحالی بال دربیاره و قرار شد فردا با
مادر زهرا صحبت کنه
انقد خوشحال بود که یادش رفت بپرسه که امروز چیشد با سجادی کجا
رفتی منم هیچی نگفتم
هییییییی ....
_ چقد سخته تصمیم گیری. کاش یکی کمکم میکرد یکی امیدوارم میکرد
به آینده...
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم باالخره جواب سجادی رو دادم ....
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم که سجادی و محسنی رو دیدیم
تا ما رو دیدن وایسادن و همونطوری که به زمین نگاه میکردند سلام دادن
مریم که این رفتار براش غیر عادی بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد
خندم گرفت و درگوشش گفتم:
_ اونطوری نگاه نکن االان فکر میکنن خلی ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند که صداش کردم
آقای سجادی
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله با منید؟
بله باشمام اگه میشه چند لحظه صبر کنید. یه عرض کوچیک داشتم
خدمتتون
_ بله بله حتما
بعد هم به محسنی اشاره کرد که تو برو تو
مریم هم همراه محسنی رفت داخل
- خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدی
راستش آقای سجادی من فکرامو کردم
خیلی سخت بود تصمیم گیری اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگه
دارم
_ سجادی که از استرس همینطور با سوویچ ماشین بازی میکرد پرید وسط
حرفمو گفت:
خانم محمدی اگه بعد از یک هفته فکر کردن جوابتون منفیه خواهش
میکنم بیشتر فکر کنید
من تا هر زمانی که بگید صبر میکنم
_ خندیدم و گفتم: مطمئنید صبر میکنید شما همین االان هم صبر نکردید
من حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدی
- در هر صورت من مخالفتی ندارم...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_هشتم8⃣2⃣
سرشو آورد باالا و با هیجان گفت جدی میگید خانم محمدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- بله کاملا
پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خانواده؟
- اینو دیگه باید از خانوادم بپرسید با اجازتون
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادی نیومد
مریم زد به شونم و گفت:إ اسماء سجادی کو پس
نمیدونم واالا پشت سرم بود
چی بهش گفتی مگه
هیچی جواب خواستگاریشو دادم.
_ حتما جواب منفی دادی به جوون مردم رفته یه بلایی سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس
إ خرشدی باالخره پس فکر کنم ذوق مرگ شده.
اسماء شیرینی یادت نره ها
باشه بابا کشتی تو منو بعدشم هنوز خبری نیست که
وارد خونه شدم که مامان صدام کرد
اسماااااء
سلام جانم
بیا کارت دارم
باشه مامان بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشه
_ همین الان بیا..
بله مامان
مادر سجادی زنگ زده بود. تو ازجوابی که به سجادی دادی مطمئنی
مگه برای شما مهمه مامان
چپ چپ نگاهم کرد و گفت این حرفت یعنی چی
_ خب راست میگم دیگه مامان همش فکرت پیش اردلانه تو این یه هفته
۴ بار رفتی با مادر زهرا حرف زدی تا باالخره راضیشون کنی اما یه بار از
من پرسیدی میخوای چیکار کنی نظرت چیه
_ اسماء من منتظر بودم خودت بیای باهام حرف بزنی و ازم کمک بخوای
ترسیدم اگه چیزی بگم مثل دفعه ی قبل...
حرفشو قطع کردم و گفتم مامان خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو
_ باشه دخترم. مگه میشه تو برام مهم نباشی
- مگه میشه حاالا که قراره مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیری به فکرت
نباشم بعدشم تو عاقل تر از این حرفایی مطمئن بودم تصمیم درستی
میگیری
باشه مامان من خستم میرم بخوابم
وایسااا. من بهشون گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشون خبر میدم الان
هم بابا و اردالان رفتن واسه تحقیق
تو دلم گفتم چه عجب و رفتم تو اتاقم
اردلان و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضی بودن و قرار شده بود
سجادی خانوادش آخر هفته بیان برای گذاشتن قرار مدار عقد.
یک شب قبل از بله برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت...
- اسماء پاشو بریم بیرون
با بی حوصلگی گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو با زور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیرون
_ صداشو کلفت کردو گفت وقتی داداش بزرگترت یه چیزی میگه باید بگی
چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
- باشه تو ماشین منتظرم زودباش
سرمو تکیه داده بودم به پنجره و با چشم ماشین هایی رو که با سرعت
ازمون رد میشدن رو دنبال میکردم
با صدای اردالان به خودم اومدم.
- اسماء تو چته مثلا فردا بله برونته باید خوشحال باشی چرا انقد پکری؟
نکنه از تصمیمت پشیمونی هنوز دیر نشده ها
آهی کشیدم و گفتم: چیزی نیست
نمیخوای حرف بزنی
کجا داری میری اردلان برگرد خونه حوصله ندارم.
_ داشتم میرفتم کهف الشهدا باشه حالا که دوست نداری برمیگردم الان
صاف نشستم و گفتم: نه نه برو
کهف و دوست داشتم آرامش خاصی داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلی آروم شدم تو این یه هفته همش استرس و نگرانی داشتم هم بخاطر
جوابی که به سجادی دادم هم بی خیالی مامان
- اردالان اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس داری واسه فردا
آهی کشیدم و گفتم. نمیدونی اردلان من تو وضعیت بدیم یکم میترسم به
کمک مامان احتیاج دارم اما...
- اینطوری نگو اسماء باور کن مامان به فکرته..
بیخیال به هر حال ممنون بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..
یک ساعت به اومدن سجادی مونده بود...
_ خونه شلوغ بود مامان بزرگترهای فامیلو دعوت کرده بود
همه مشغول حرف زدن باهم بودن...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_نهم9⃣2⃣
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه
از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین
روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست
سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی
درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از
بین ببرم
غرق در افکارم بودم که یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
به احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم
- باشه حاالا بیا بشین کارت دارم
چشم
- اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری
بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من
تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه.
الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
- چقد زود بزرگ شدی بابا
بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا
اشک غم
- اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل
بچه ها گریه میکنی
_ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن...
کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه
آورده بودرو سر کردم
با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی
زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن
یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود
یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم
استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون
مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق
مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند
مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علی زیر زیرکی نگاهم میکرد
از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند
مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه
نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود
سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد
همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده
بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن.
بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد
بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم
مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد
احساس آرامش خاصی داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم
محضر
چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در
اردلان در حال غر زدن بود:
- اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما
- خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا
_ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم
علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت
به نشونه سلام خم شد
_ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده
محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم.
اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم
مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن
منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...
#ادامــه_دارد... ⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
دوستان ببخشید اگه فعالیت کم بود،اینترنت نداشتم
فردا حبران میکنم